گرگ‌های آواره.

6.7K 1.4K 332
                                    

در یک چشم بهم زدن، داشتن به پایان ماه دوم نزدیک می‌شدن.
ماهی که با تمام شدنش، زمان برگزاری آزمونهای ورودی دانشگاه‌ها شروع می‌شد و تنها یک هفته بعدش، آزمون المپیاد.
نیم نگاهی به خونه‌‌ای که درست چند لحظه پیش ازش بیرون اومده بود انداخت و به قدم زدن ادامه داد.
هوسوک و سومین برای حل یسری تمرینات به خونه‌ی جونگکوک اومده بودن و خُب، تهیونگ اصلا دلش نمی‌خواست که برای اون سر نفر و بخصوص « جونگکوک»، مزاحمتی ایجاد و روند درس خوندنشون رو مختل کنه.
پس همین شد که به نامحسوس ترین حالت ممکن به بهانه‌ی اینکه باید بره و سری به آقای لو بزنه، کتابی که فردا ازش امتحان داشتن رو داخل کیفش چپوند و به سرعت از خونه بیرون زد و حالا، نمی‌دونست که کجا بره.
باید جایی برای درس خوندن پیدا می‌کرد، شاید کتابخونه بهترین مقصد ممکن برای پسرک امگا در اون لحظه بود.
به تائید سری برای افکارش تکون داد و مسیرش رو برای رسیدن به کتابخونه عوض کرد.
غرق در افکار بی سر و تهش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، خیره به جلو بی اینکه نگاهش رو منحرف کنه، کف دست‌هاش رو روی جیب‌های شلوار لی‌ آبی آسمانی رنگش کشید تا تلفنش رو پیدا کنه.
وقتی بالاخره موفق شد، قبل از این که تماس رو وصل کنه، با دیدن اسم فردی که باهاش تماس گرفته بود لبخند بزرگی روی لب‌هاش نشست و چهره‌اش رو زیباتر کرد.

+ یونگ...دلم برات تنگ شده بود.

حتی نذاشت که پسر بزرگتر بهش سلام کنه، بی طاقت این جمله رو به زبان آورد و صدای خنده‌ی فردی که پشت خط بود رو بلند کرد.
واقعا دلش برای پسر بتا تنگ شده بود. گاهی اوقات دلش می‌خواست که بی توجه و فکر به هرچیزی، یه بلیط به مقصد بوسان بگیره و از همه چیز فرار کنه و به آغوش تنها خانواده‌‌ای که داشت، پناه ببره.
و یونگی خوب این حال پسر کوچیکتر رو فهمید، مکثی کرد و در نهایت، در جواب اون به نرمی زمزمه کرد:

_ منم فسقلی...منم دلم برات خیلی تنگ شده.
دلم می‌خواد که هرچی زودتر از شر مشکلاتم خلاص بشم و به دیدنت بیام.

یونگی به روی خودش نمی‌آورد ولی مثل روز براش روشن بود که تهیونگ داره با چه سختی‌هایی دست و پنجه نرم می‌کنه.
و این موضوع آزارش می‌داد...این که نمی‌تونست کمکش کنه، نمی‌تونست اون رو کنار خودش نگه داره و اجازه نده که کسی بهش آسیب بزنه، ناراحتش می‌کرد.

_ یه روزی همه چیز رو درست می‌کنم و دوباره می‌شیم همون‌طوری که قبلا بودیم. فقط بهم اعتماد کن، باشه فسقلیِ من؟

در جواب باشه‌ی آرومی شنید، باشه‌ای که بوی ناامیدی می‌داد، چقدر آزاردهنده!
آهی کشید و درحالی که با لبه‌های نخ کش شده‌ی لباسش ور می‌رفت، بحث رو به جایی که می‌خواست، برد.

_ بگذریم!
زنگ زده بودم که حالت رو بپرسم.
زمان آزمون ورودی دانشگاه‌ها هم نزدیکه، حواست هست دیگه، هوم؟

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now