اومدم عیادتت!

6.4K 1.4K 257
                                    

دفتر حل تمرینش رو روی میزش گذاشت و بی توجه به صحبت‌های بی سر و ته همکلاسیش، نگاهش رو به سر تا سر کلاس چرخوند.
نبود، نیومده بود...
احتمالا بخاطر گذروندن روز دوم هیتش نتونسته بود بیاد مدرسه.
از همکلاسی‌های امگاش چندباری شنیده بود که همیشه روزهای دوم یا سوم هیتشون سخت‌تر و دردناک‌تر از همیشه‌ست.
اخم محوی بین ابروهاش نشست، سرش رو پایین انداخت و با خودکار روی صفحه‌ی تمیز دفترش اشکال بی معنی کشید.
یعنی الان اون سیب دیوونه داشت درد می‌کشید؟
مسکن و کاهنده همراهش بود؟ غذا یا جای گرم و نرمی برای گذروندن این دوران داشت؟ سیب چی، سیب به اندازه‌ی کافی داشت؟
شب گذشته شیش‌تا بهش داده بود، نکنه همه رو تموم کرده باشه و الان هیچی دستش نباشه؟
با چی داره خودش رو سرگرم می‌کنه؟ نکنه از درس‌هاش عقب بمونه!
با فکری که به سرش زد، برای خودش سری تکون داد و صفحات دفترش رو ورق زد تا به یه صفحه جدید برسه.
خودکارهای رنگیش رو آماده کرد و منتظر شروع درس موند، باید یه جزوه‌ی خوب و کامل برای اون سیب دیوونه می‌نوشت تا یه وقت از بقیه عقب نمونه!
به محض تموم شدن مدرسه، وسایلش رو با عجله جمع کرد تا هرچی زودتر به دیدنِ پسرک امگا بره.
از بدشانسی‌اش اون روز کلاس زبان داشت، نمیتونست زیاد پیش اون بمونه و باهاش وقت بگذرونه، ولی همین‌که از خوب بودن حالش باخبر بشه، براش کافی بود.
سر راه با در نظر گرفتن حرف‌های شب گذشته‌ی تهیونگ درمورد مریض بودن آقای لو و بسته بودن دکه‌اش، احتمال داد که امروز هم به سرکار نیومده باشه.
پس به محض دیدن یه میوه فروشی به طرفش دویید و چندتا سیب براش خرید.
قبل از اینکه دوباره راه بیوفته چشمش به سوپرمارکتی که درست چسبیده به مغازه‌ی میوه فروشی بود، افتاد.
با فکری که به سرش زد، واردش شد و یخچال رو باز کرد.
از بین انبوه آب‌میوه‌هایی که اون تو ردیف شده بودن، دوتا پاکت با طعم سیب ترش برداشت و بعد از حساب کردن، شاد و خوشحال راهیِ رستوران یونگی و محل اقامت تهیونگ شد.
طبق چیزی که انتظار داشت، دکه‌ی آقای لو اون روز هم بسته بود.
آهی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد، امیدوار بود که پیرمرد بیچاره هرچه زودتر حالش خوب بشه و به روال عادیِ زندگیش برگرده.
سر چرخوند و با دیدن کرکره‌ی پایین رستوران، گیج و سردرگم سرجاش ایستاد و چندبار پلک زد.
با قدم‌هایی که بخاطر ناامیدی روی زمین کشیده میشدن به ورودیش نزدیک شد.
گوشش رو به کرکره چسبوند و چشمهاش رو برای تمرکز بیشتر بست.
به محض شنیدن چندتا صدای ساده، لب‌هاش با خوشحالی کش اومدن.
اون تو بود!
با دست به آرومی روی کرکره کوبید، تمام تلاشش رو بکار گرفت که این رو هم مثل اون در شیشه‌ای بخت برگشته، نابود نکنه.
بعد از سه تا تقه، بالاخره صدای بی‌حال پسرک امگا بلند شد که با بدخلقی داد زد:

+ بسته‌ست، مگه کوری یارو؟

چرخی به چشمهاش داد و مثل خودش، داد زد:

Hey stupid, i love you!Onde as histórias ganham vida. Descobre agora