روم تف کردی؟

6.5K 1.4K 408
                                    

شرط ووت: 100
لطفاً کامنت یادتون نره گیلی‌ها 🍏

_______________

سر و صدای بچه‌هایی که با خنده و شادی از خیابون رد می‌شدن، صدای بوق ماشین‌ها، صدای بحث بین مغازه‌دارها و مشتری، همه و همه توی سرش می‌پیچیدن و آزارش می‌دادن.
کوله‌ی سنگینش رو از روی شونه‌هاش برداشت و به دست گرفت، جای بند‌های کیف روی شونه هاش درد می‌کرد.
کلی کار سرش ریخته بود، کلی تکلیف و درس داشت ولی به هیچکدوم نرسیده بود.
نه اینکه وقت نکرده باشه، نه، وقت داشت ولی ذره‌ای حال و حوصله برای انجام دادنشون نداشت.
بالاخره به خونه‌ی جونگکوک رسید ولی هیچ تمایلی برای در زدن نداشت.
با لبهای آویزون قدمی به عقب برداشت و کمی از در فاصله گرفت.
سر چرخوند و به راهی که ازش اومده بود خیره شد.
باید برمی‌گشت؟ آره، فقط باید می‌چرخید به سمتی که ازش اومده بود و به رستوران بر‌می‌گشت.
آهی از اعماق وجودش کشید و دوباره کوله‌ی جهنمی‌اش رو روی شونه‌هاش گذاشت.
اما قبل از اینکه بتونه تصمیمش رو عملی کنه و اولین قدم رو برداره، قطره‌ای آب روی نوک بینی‌اش افتاد.
چینی به بینی‌اش داد و سر بلند کرد ولی درست همون لحظه یه قطره دیگه درست روی چشم چپش افتاد و صدای دادش رو بلند کرد.

+ هی!

با غرغر چشم بیچاره‌اش رو با کف دست مالوند و دوباره سر بلند کرد و جونگکوکی که با خنده از نرده‌های بالکن اتاقش تا کمر آویزون شده بود و با خباثت ابروهاش بالا می‌انداخت، نگاه کرد.
با دلخوری نگاهش رو گرفتار و زیرلب غرید:

+ گرگِ خنگ!

جونگکوک بی توجه به حرف اون، با لبخند دندون نمایی گفت:

_ الان در رو برات باز میکنم، صبر کن!

چرخید تا طبق حرفش عمل کنه اما با شنیدن صدای تهیونگ سرجاش ایستاد.

+ نمیخواد!
امشب حوصله ندارم، برمی‌گردم رستوران.

اخم محوی بین ابروهای آلفا نشست، دوباره روی نرده‌ها خم شد و از بالا به کپه‌ی مشکی رنگ موهای تهیونگی که سرش رو پایین انداخته بود و با نوک کفش روی زمین خط‌های خیالی می‌کشید، نگاه کرد.
ارتفاع بالکن رو تخمین زد و بعد از چک کردن و اطمینان از همه چیز، از بالای نرده‌ها رد شد و بعد از آویزون شدن از اونها، درست کنار تهیونگ روی زمین پرید.
پسرک امگا بخاطر اینکارش یکه خورد ولی عکس العملی نشون نداد، حتی سرش رو هم بلند نکرد.

_ سیب‌هام مگه بی حوصله می‌شن؟

تهیونگ بالاخره سر بلند کرد و چشم غره‌ای به پسری که داشت با افتخار به حرف خودش می‌خندید، رفت.
حتی حوصله‌ی حرف زدن هم نداشت.
جونگکوک با دیدن این حالت پسر، دست از خندیدن کشید و قدمی نزدیک تر رفت.
بینی‌اش رو به موهای پسر نزدیک کرد و با حس کردن چیزی که حدسش رو زده بود، زمزمه وار گفت:

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now