جفتِ آینده

6.9K 1.5K 791
                                    

شرط ووت این پارت: 170
کامنت لطفاً فراموش نشه گیلی‌ها 🍏
___________

~ تهیونگ سفارش میز اخری رو بگیر، بدو.

سرش رو تند تند تکون داد و به سرعت دستهای خیسش رو با حوله‌ کوچیک سبز رنگی که جلوی پیش‌بندش بسته شده بود، خشک کرد و دفترچه و خودکاری که روی کانتر بود رو چنگ زد و با عجله به سمت میزی که یونگی بهش آدرس داده بود، رفت.
اون شب رستوران بخاطر تولد یکی از مشتری‌ها به طرز بی سابقه‌ای شلوغ شده بود و این قضیه یونگی و تهیونگ رو هم به وجد آورده بود.
وسط راه ساق پاش به پایه چوبی یکی از صندلی‌ها برخورد کرد ولی نایستاد تا چکش کنه، به هرحال می‌دونست که دردش قراره به همون سرعتی که به وجود اومده، محو بشه.
بالاخره به میز رسید و از بین همهمه و صدای فریاد‌ها و آوازهای تولد مبارکی که باقیِ مشتری‌ها داشتن می‌خوندن، جوری که که فرد پشت میز بتونه صداش رو بشنوه پرسید:

+ ببخشید، می‌تونم سفارش‌تون رو بگیرم، آقا؟

مرد جوان در آرامش سری تکون داد و بی اینکه حرفی بزنه فقط چیزهایی که مدنظرش بود رو از داخل لیست به امگا با اشاره زدن بهشون، نشون داد.
تهیونگ سری تکون داد و تند تند مشغول یادداشت اون‌ها شد، صدای یونگی دوباره بلند شد و صداش زد و باعث شد که پسر بیچاره با استرس نیم نگاهی به اون سمت بندازه.
بین یادداشت کردن باقی سفارشات مرد و رفتن پیش یونگی مونده بود که بی هوا دستی روی شونه‌اش نشست و صدای جونگکوک توی گوش‌هاش پیچید:

_ تو سفارش ایشون رو بگیر من میرم ببینم یونگی چیکار داره.

نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و لبخندی به پسر که با عجله به سمت آشپزخونه دوییده بود، زد.
کارش رو تموم کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا اگه کسی کار یا مشکلی داره، بهش رسیدگی کنه.
وقتی چیز خاصی به چشمش نخورد، به سمت آشپزخونه رفت تا به باقی کارها رسیدگی کنه.
به محض پا گذاشتن اونجا، جونگکوک رو درحالی دید که داشت تند تند چیزی رو هم می‌زد و هم زمان پیاز‌ها رو تو ماهیتابه تفت می‌داد.
یونگی گوشه‌ی دیگه، مشغول تزئین کردن سه تا از ظرف‌ها بود.
دفترچه و خودکارش رو گوشه‌ای گذاشت و کنار آلفا ایستاد، با لبخند دستش رو روی پهلوی پسر گذاشت و اون رو کنار زد تا بجاش پیاز‌ها رو تفت بده.

+ مجبور نیستی که اینجا بمونی، حتما خیلی خسته شدی.

به آرومی زمزمه کرد ولی می‌دونست که جونگکوک صداش رو شنیده.
پسر سرش رو برای نشون دادن مخالفتش به دو طرف تکون داد، از کار کردن و یا اونجا بودنش ناراضی نبود.
در واقع می‌تونست بجای اینکه تا ساعت ده شب مشغول هم زدن و سفارش گرفتن از مشتری ها باشه و کارهایی رو انجام بده که حتی تا به اون شب، خیال انجام دادنشون به ذهنش خطور هم نکرده بود، تو اردو و وسط جنگل درحال برپا کردن یه چادر کوچیک و نشستن به دور آتیش باشه.. ولی نمی‌خواست!
نه که خیلی گرگ خوب و مهربونی باشه، نه...فقط دلش نمی‌خواست که به دور از اون سیبِ دیوونه باشه!
سسی که حالا آماده شده بود رو به دست‌های یونگی سپرد، پشت سر تهیونگ ایستاد و با شیطنت چونه‌اش رو روی شونه‌ی لاغر اون که کاملا درگیر کار خودش بود، گذاشت.

Hey stupid, i love you!Место, где живут истории. Откройте их для себя