۳۰ نوامبر

Começar do início
                                    

گروهی از مرگخوارها هری و هرماینی و رون رو‌ توی جنگل گیر انداخته بودن که این جزیی از نقشه ی دامبلدور بود
این در حالی بود که هری خودشو به مردن زده بود و نارسیسا که منتظر این فرصت بود زودتر از همه جلو رفت تا به همه ثابت کنه که هری مرده..
وقتی تایید کرد که اون مرده همون لحظه داشت به قلب پسرش فکر میکرد..
هاگرید هری رو روی دستاش تا هاگوارتز حمل کرد تا اونو برای ولدمورت ببرن
توی حیاط وقتی با صدای بلند مرگش اعلام شد طرف ولدمورت از خوشی و شادی فریاد میکشیدن
به جز نارسیسا و حتی لوسیوس..
ولدمورت دستاشو بلند کرد و سرمست از پیروزی فریاد زد
- هری پاتر... مرده!
دراکو کنار اسنیپ ایستاده بود و اشک میریخت
باورش نمیشد که اخر داستانشون اینجوری تموم شده
لوسیوس صداش کرد تا به طرف ولدمورت بیاد ولی اون از جاش تکون نخورد
نارسیسا بلند و محکم تر صداش زد
- دراکو.. بیا اینجا عزیزم
دراکو چیزی رو توی چشمای نارسیسا میدید.. چیزی شبیه اطمینان
همین باعث شد از طرف دانش اموزا به سمت یاران لرد بره
وسط راه لرد روی شونه ش زد و‌با افتخار گفت
- احسنت.. باور کردنی نیست که تو پسر لوسیوس باشی!
دراکو کنار پدر و مادرش ایستاد
نارسیسا اروم دستشو فشار داد و زیر گوشش نجوا کرد
- هیچ چیز اونجوری که میبینی نیست..
همون لحظه هری خودشو از روی دستای هاگرید روی زمین انداخت و چوبدستیشو رو به ولدمورت گرفت
دراکو ناخواسته فریاد زد
- هری!!
لرد که از دیدن این صحنه حسابی شوکه شده بود لبخندش محو شد
و بریده بریده گفت
- هری.... پاتر....
هری فرصت هیچ چیز دیگه بهش نداد و با تمام درد و رنجی که این سالها کشیده بود فریاد زد
- اواداکداورا!
همون لحظه نور سبزی از چوبدستیش تا قلب لرد جریان پیدا کرد
ولدمورت فریاد زد و یارانش فقط تونستن با بهت و حیرت به این صحنه خیره بشن
هری محکم چوبدستیشو انقدر نگهداشت تا نور محو شد و جایی که لرد ایستاده بود خالی موند..
هری روی زمین افتاد و هرماینی و رون با عجله بالای سرش رفتن
دراکو میخاست به سمتش بره که نارسیسا محکم گرفتش و اروم گفت
- نه نه.. الان نه
اسنیپ از روی خاک و سنگ پایین اومد و با قیافه ی درهم به جایی که ولدمورت غیب شده بود نگاهی انداخت
یاران ولدمورت همگی گیج و سردرگم اونجا ایستاده بودن و حتی بلاتریکس که همیش اعتماد به نفس داشت حیران و درمونده بود
دانش اموزا بالای سر هری بودن و مک گونگال به کمک بقیه اونو به داخل ساختمون برد
هیچ کس نمدونست چیکار کنه و چی بگه
تا اینکه اسنیپ با صدای بلند که همه بشنون رو به لشگر ولدمورت گفت
- یا مدرسه رو ترک کنید یا با حکم وزارت تک تک شمارو به زندان ازکابان میفرستم
( دست و جیغ برای اسنیپ :) )
همهمه ای به پا شد و بعضیا سراسیمه اونجارو ترک کردن
بلاتریکس کمی جلو اومد و در حالی که چوبدستیشو میچرخوند گفت
- فک کردی به‌همین راحتیه؟
اسنیپ با نگاه سرد و بی احساسش گفت
- حرف همین بود.. دیگه کسی نیست برای بار دوم از ازکابان بیارت بیرون
این حرف باعث شد که بلاتریکس خودشو جمع و جور کنه و مثل اینکه تازه یادش افتاد که دیگه ولدمورتی وجود نداره
در حالی که همونجوری به اسنیپ خیره بود به همراه بقیه اونجارو ترک کرد
لوسیوس نگاهی به اسنیپ انداخت و گفت
- سوروس..
اسنیپ دراکو رو از نظر گذروند
- بیاین بریم داخل
و چهارتایی به داخل هاگوارتز رفتن
و چیزی که باقی موند سنگ و خاک و جمعیت سرگردونی بود که اونجارو ترک میکردن..
——————————

خسته نباشم😂ممنون همراهم بودید🤝♥️
ساعت ۲.۲۱ دقیقه بامداد
شروع ۱۰/ مهر/۴۰۰🍁پایان ۹/ابان/۴۰۰
این پنجاه پارت یکماه طول کشید🙂🤝
کمی و کاستی هاشو ببخشید و در کل امیدوارم فقط لذت برده باشید از خوندش
اولین تجربه ی فیک نویسی من بود به هر حال
این فیک فصل دوم داره که به زودی شروعش میکنم
و داستانش درباره اتفاقات بعد از جنگ و مدرسه س ... اونجا ایشالا هری هم باردار میشه راحت میشیم🙂😂😂

اسنیپ هم زنده گذاشتم تا شاهد ازدواج دو نوگل عاشق باشه
دامبلدور زیبا رو هم مرلین بیامرزه🤲🏻
فصل دوم رو دنبال کنید که کلی قراره خفن تر باشه👊🏻♠️
بله خانم رولینگ بیخیال شد ولی بنده بیخیال نمیشم🙂🙂
همین دیگه حرفی نیست🙏🏻
همچنان حمایت کنید و اگر تا اخر خوندیش ووت بده و نظرتو بزار🖤
برای دوستاتون هم به اشتراک بزارید

♠️King of spades♠️Onde histórias criam vida. Descubra agora