۲۶ نوامبر

564 122 4
                                    

دامبلدور با دقت به چشمای هری زل زد و هری نگاشو دزدید
دستی به ریشش کشید و گفت
- هوومممم..
هری که از استرس پیشونیش عرق کرده بود با لبخند گفت
- چیزی شده پروفسور
دامبلدور متفکرانه گفت
- هری از خواب هات.. درباره ی مالفوی بگو برام
هری که حسابی جا خورد من من کرد
- امم.. هیچ وقت نشد راجعبش صحبت کنم.. چیز مهم..
دامبلدور دستشو بالا برد و جدی گفت
- هرچیز که دیدی مهمه
هری چشاشو بست و نفس عمیق کشید
- راستش.. خواب میدیدم تو یه باغ بزرگ قدم میزنه و لابه لای انگشتای دست چپش یه مار کوچیک پیچیده.. بعدش اون مار روی زمین میوفته و انقدر بزرگ میشه که دور هاگوارتز میپچه
هری معذب گفت
- اینا فقط کابوس بی معنی بود..
دامبلدور صداشو صاف کرد
- از نظر تو واقعا بی معنیه؟
هری که میدونست بی معنی نیست نگاهی به چشمای دامبلدور انداخت
- چیزی میخاین بگین پروفسور
- لوسیوس دستگیر شده
هری رنگ از صورتش پرید. با اینکه از اون متنفر بود ولی نگران دراکو شد
- چی.. چرا؟
- به خاطر پافشاری شما و نامه ای که برای وزارت مبنی بر رفت و امدش تو مدرسه زدیم
- ولی اون نفوذش بیشتر از اینا بود
- بله.. اما توی وزارت هنوز ادمای باشرف پیدا میشن
هری سعی کرد خودشو خوشحال نشون بده
- خیلی خوبه..
- اره ولی مهره ی اصلی ولدمورت بود و این میتونه خشم اونو هزاربرابر کنه
هری که حالت تهوع داشت دستی به پیشونیش کشید
- پروفسور.. بعدا حرف میزنیم
و سریع از اتاق خارج شد
از پله ها پایین دویید و به دستشویی رفت
انقدر بالا اورد که نتونست سرپا وایسه و همونجا روی زمین نشست

دراکو کلافه نگاهی به اسلاگهورن انداخت و اروم گفت
- کی تموم میشه این کلاس لعنتی بلیز؟؟
- هنوز مونده چته امروز؟
هری برگشت و نگاهی به دراکو انداخت اما اون حواسش نبود
زیر گوش رون زمزمه کرد
- لوسیوس بازداشته
رون چشماش گرد شد
- چییی؟ واقعا ؟!!
- هیسسس!
اسلاگهورن برگشت
- اقای ویزلی چیز مهمی شده؟
- نه پروفسور
- بگو ما هم باخبر بشیم
هری دستپاچه گفت
- معذرت میخام تقصیر من بود
اسلاگهورن چشم غره ای رفت
هرماینی نگاهی بهشون انداخت و بی‌صدا پرسید چی شده
رون اروم گفت
- بعدا میگم

هاگرید همونجوری که توی حیاط قدم میزد برگشت و با تعجب گفت
- رفته به ازکابان
هرماینی سرشو تکون داد
- نمیدونیم خوشحال باشیم یا ناراحت.. این ولدمورت رو تحریک میکنه
رون بی حوصله گفت
- لوسیوس اونقدرا هم براش مهم نبود!
هری روی کنده ی درخت نشست
- در هر حال برنامه هاشو بهم ریختیم
هاگرید نفس عمیقی کشید
- بیاین خوشحال باشیم که فعلا نمیدونن کار شما بود
هرماینی سریع گفت
- تا الان فهمیدن!
هری سرشو پایین انداخت و نمیدونست باید چیکار کنه وقتی با دراکو رو به رو میشه..

دراکو تو سالن اسلیترین روی مبل دراز کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت
همینجوری به سقف خیره بود. چشماش گرم شد و کم کم داشت خوابش میگرفت که صدای پچ پچی شنید
وقتی سرشو برگردوند پنسی و بلیز رو دید که روی‌پله ها واستاده بودن
روشو برگردوند و دوباره چشماشو بست
بلیز کنارش اومد و پنسی با نگرانی نگاهی به بلیز انداخت
دراکو همونجوری که چشماش بسته بود گفت
- چی شده باز؟
بلیز صداشو صاف کرد
- میشه صحبت کنیم
دراکو چشماشو باز کرد
پنسی نشست
- دراکو.. اممم..
نگاهی به بلیز انداخت
دراکو عصبی گفت
- چتونه؟؟
- پدرت رو دستگیر کردن
دراکو که یه لحظه نشنید بلیز چی گفته روی مبل نیم خیز شد
- هان؟
پنسی اروم گفت
- پدرت رو به ازکابان بردن.. امروز اسنیپ داشت با دامبلدور حرف میزد ما شنیدیم...
دراکو اب دهنش رو‌قورت داد و همونجوری نگاهش بین بلیز و پنسی حرکت میکرد
- چی میگین؟
بلند شد و دستی به سینه ش کشید
- چرا؟
بلیز بازوشو گرفت
- بشین دراکو.. دلیلش رو نمیدونیم.. فقط. شنیدیم که..
دراکو دستشو کشید و از سالن بیرون رفت

هری از استرس لب به غذاش نزد
هرماینی با نگرانی گفت
- یه چیزی بخور..
رون که از همه جا بی خبر بود گفت
- دیگه زیادی بزرگش کردید.. این اتفاق دیر یا زود میوفتاد تقصیر ما چیه
و بیخیال لقمه ش رو خورد
دراکو رو هنوز ندیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
بهترین راه این بود که خودشو به ند‌ونستن بزنه
تو همین فکرا بود که سدریک با دوستاش از کنار میزشون رد شدن و سدریک از قصد پاشو محکم به صندلی هری زد
رون عصبی نگاهی بهش انداخت
بعد از ماجرای هری و دراکو دیگه رابطه ی خوبی بینشون نبود

هری‌وقتی نامه ی دراکو رو گرفت بعد کلاس خودشو به برج نجوم رسوند
دراکو دستاش توی جیبش کرد و پشتش بهش بود
هری نمیدونست چی باید بگه برای همین سعی کرد طوری وانمود کنه که از چیزی خبر نداره
اروم کنارش رفت و دستشو روی کمرش گذاشت
-چطوری؟
دراکو حتی نگاهش نکرد و همونجوری که به دریا خیره بود گفت
- چرا زودتر نیومدی.. یکساعته منتظرم
- تا کلاسم تموم شه طول کشید.. اتفاقی افتاده؟
دراکو برگشت و نگاهی بهش انداخت که هری حتی تو دورانی که باهم دشمن بودن هم ندیده بود.. از این نگاه قلب هری تیکه تیکه شد
- خبر نداری پسر نمونه ی مدرسه؟
هری اب دهنش رو قورت داد
- چی شده؟
دراکو کامل برگشت و روبه روش وایستاد. دستی به یقه ی هری کشید و لبخند زد
- باور نمیکنم این قیافه ای که به خودت گرفتی
هری که از استرس قلبش هزاربار در ثانیه میزد کمی ازش فاصله گرفت
- نمیخای بگی
- پدرمو بردن ازکابان
و با چشماش صورت هری رو بررسی کرد
هری هرچقدر سعی کرد خودشو متعجب و ناراحت نشون بده ذره ای موفق نشد
- امم.. برای چی
- نمیدونم.. شاید تو بدونی
قلب هری واقعا یه لحظه از حرکت ایستاد و وقتی دوباره ضربانش رو حس کرد دستشو محکم به نرده گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه
- من از کجا بدونم..
دراکو خندید و به اسمون خیره شد
- راست میگی تو سرت به کار خودت بوده همیشه
و بازم با چشمای الماسش که حالا هزار تیکه شده بود و تو قلب هری فرو میرفت بهش خیره شد
هری که موقعیت رو ناجور دید گفت
- الان حالت خوب نیست..
- کارت همینه که همیشه تنهام بزاری
- من.. من الان نمیدونم چیکار کنم
دراکو با خونسردی جلو اومد و بهش چسبید. شونه هاشو گرفت
- درسته من از پدرم دل خوشی ندارم.. اما اون خانواده ی منه
لبخند زهرداری زد و هری تو چشماش خوند که همه چیزو میدونه
اب دهنش رو قورت داد و مثل پرنده ای که تو چنگ مار گرفتار شده قلبش تند تند میزد
با شنیدن صدای پا هر دو برگشتن
دامبلدور روی پاگرد پله ها ایستاده بود و نگاشون میکرد
دراکو بدون اینکه حضور دامبلدور براش مهم باشه خم شد زیر گوش هری و نجوا کرد
- تسویه حساب میکنیم
و از پله های اضطراری بالکن پایین رفت
هری که یخ کرده بود و نمیتونست حتی پلک بزنه زیر بارونی که سیل شده بود به دامبلدور نگاه کرد
———————————-

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now