دوستانی که فیک رو دنبال میکنن این پارت اخر از فصل اول هست🖤
این فیک بسته میشه و فصل دومش رو شروع میکنم☝🏻🙂
یک سری تغییرات هم با اجازه ی بانو رولینگ توی داستان انجام دادم😂
—————————
هاگوارتز شب پر از درد و رنجی رو سپری میکرد..
مرگ دامبلدور بدترین اتفاق برای هاگوارتز نبود چون مرگخوارها حالا وارد اونجا شده بودن و حسابی همه جارو بهم ریختن
شب نا ارومی بود و مک گونگال که احساس میکرد با مرگ دامبلدور پشتش خالی شده گیج و سر درگم بود
اسنیپ کنارش اومد و با همون نگاه پر از دردش که کمتر کسی دیده بود گفت
- من همه چیزو درست میکنم..
بعد از اینکه خرابکاری ها به پایان رسید و مرگ خوارها رفتن
مک گونگال همه ی بچه هارو به حیاط برد تا برای دامبلدور سوگواری کنن
شب داشت کم کم به پایان میرسید ولی خبری از روشنایی نبود
همه ی دانش اموزا جمع شدن وبا قلبی پر از درد و اندوه چوبدستی هاشونو روشن کردن و برای ارامش روح دامبلدور اونو رو به اسمون گرفتن
وبا نور هزار چوبدستی تو تاریکی شب بالاخره روشنایی پیدا شد
مک گونگال و اسنیپ به همراه بقیه استادها بدن دامبلدور روتوی تابوت مرمری گذاشتن
و هری فقط عقب ایستاد واشک ریخت
همون شب رون و هری و هرماینی هاگوارتز رو ترک کردن تا به گفته های دامبلدور عمل کنن...صبح روز بعد در حالی که کسی نتونسته بود از ترس و غم لحظه ای چشماشو روی هم بزاره وبخوابه مک گونگال از سرسرا بیرون رفت
با دیدن در و دیوار هایی که فرو ریخته بودن و پنجره های شکسته و خرابکارهای به جا مونده از حمله ی دیشب قلبش شکست
هاگوارتز رویایی و زیبا داشت تبدیل به خرابه میشد و از همه بدتر جای خالی دامبلدور بود..اسنیپ از اون شب برای مدت نامعلوم مدیریت هاگوارتز رو به دستش گرفت و علی رغم میل باطنیش سعی داشت که به همه چیز سر وسامون بده اما حقیقت این بود که روحش خسته و ازرده تر از هرکسی بود و اینو فقط هری میدونست..
ولدمورت با لشگری از یارانش به هاگوارتز رسید وتوی حیاط میخواست جشن پیروزیش رو به پا کنه
لوسیوس رو با خرابکاری از ازکابان بیرون اوردن ولی اینجا واونجا براش فرقی نداشت چون حالش خوش نبود و زندگیخودش و خانوادشو با کارهای اشتباهش از بین برده بوداز حیاط زیبا و سرسبز هاگوارتز فقط مشتی خاک و سنگ باقی مونده بود
یاران ولدمورت همونجا ایستاده بودن و ولدمورت شروع کرد به سخرانی کردن
- ارزوی این سال های من.. امروز به واقعیت تبدیل شد....انتظار این سال های سخت به سر رسید و من.. امروز اینجام
دستی روی چوبدستیش کشید
- حقیقت وجودی من امروز شکوفا شد و من اینو جشن میگیرم
دستاشو بالا برد و بقیه یارانش با خوشحالی فریاد کشیدن
داشن اموزا به همراه مک گونگال اون طرف حیاط به این صحنه ی وحشتناک نگاه میکردن..
اسنیپ کنار ولدمورت ایستاده بود و تو چهره اش اثری از پیروزی یا خوشحالی نبود
YOU ARE READING
♠️King of spades♠️
Fanfiction❌لطفا این فیک را بدون اجازه و رضایت بنده جایی منتشر نکنید⛔️ سپاس از درک و فهم و شعور‼️ ⚫️فصل اول (تمام شد) ماه و خورشید.. عشق و نفرت.. ... تاریکی و نور.. .... دنیا با هم در تضاده... اما خوشگلیش به همینه که باید یه بد باشه تا خوب به چشم بیاد باید مر...