۸ نوامبر

628 115 1
                                    

خونه ی ویزلی ها همیشه شاد و پر از انرژی بود. خانم ویزلی به تک تک بچه هاش اهمیت میداد و سعی میکرد مادر نمونه ای باشه
امسال که هری کنارشون بود همه ی فکر و توجه ش سمت اون بود و سعی میکرد هیچ کمبودی رو احساس نکنه
هری تو اتاق رون دراز کشیده بود و داشت به سالی که گذشت فکر میکرد
رون بی حوصله اومد تو اتاق
- ای بابا مامانم منو دیوونه کرده
هری لبخندی زد
- چی شده باز
- هی میگه برو ببین هری چیزی نمیخاد هری کاری نداره هری فلان فلان فلان
هری بلند خندید
- من خوبم ! اون میخاد همه چی عالی باشه اشکالی نداره
رون  ژاکتشو دراورد و روی تخت انداخت
- دو روز دیگه کریسمسه. امیدوارم امسال از بابانوئل یه خانواده جدید بگیرم دیگه!
هر دو باهم خندیدن
- خبری از هرماینی نداری؟
رون نگاهی به پنجره کرد و گفت
- فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه.. نه هنوز نامه ننوشته
هری با خودش فکر کرد
اره منم فکر نمیکردم دلم برای دراکو انقدر تنگ بشه!

تو عمارت مالفوی ها اما همه چی فرق میکرد
عمارت بزرگ و‌ مجلل و سلطنتی این خاندان چشم هرکسی رو خیره میکرد اما خالی از گرمای عشق و محبت واقعی بود
دراکو توی اتاق بزرگی جلوی اینه ایستاده بود و خیاط مرتب از این ور به اونور میرفت و قد و اندازشو میگرفت
دراکو دیگه داشت کم کم کلافه میشد
- اقای ناتان کی کارتون تموم میشه؟
خیاط دستپاچه گفت
- اوه ببخشید! خسته شدین اقای مالفوی سعی میکنم زودتر تمومش کنم
لوسیوس وارد شد و دراکو با خستگی اهی کشید. با عصای کله ماری به شونه ی دراکو زد و رو‌به خیاط کرد
- خیلی کند کار میکنی ناتان!
ناتان که حالا معذبم شده بود گفت
- تا شب تموم میشه..
لوسیوس تو چشمای دراکو زل زد و براندازش کرد
- خوشحال نیستی
- نه خوبم
- سوالی نبود دراکو
- منم گفتم اشتباه کردی حالم خوبه
لوسیوس با تاسف سری تکون داد و بیرون رفت
دراکو که حالا خسته و عصبی بود سریع پارچه رو از دور خودش کشید و انداخت
- نمیخام دیگه ادامه بدم!

هرماینی شروع کرد به نامه نوشتن برای رون و هری
هری و رون عزیزم
امیدوارم تا اینجا از تعطیلات لذت برده باشید
روز چهارم کریسمس به دیدنتون میام
با محبت فراوان
HG-

سر میز شام خانم ویزلی مدام حواسش به هری بود و با دلسوزی بهش‌نگاه میکرد
- اوه هری.. امسال خیلی سخت بود امیدوارم اینجا احساس راحتی کنی
رون با بی حوصلگی گفت
- مامان تموم کن ! الان ما حالمون‌خوبه
خانم ویزلی با تاکید بیشتر گفت
- معلومه که حالتون خوبه! مرلین به دور
جینی به هری نگاهی انداخت. هیچ عشقی از سمت اون نصیبش نمیشد

دراکو وقتی سر میز شام نشست که عمه و خاله و دوتا از عموهاشم اونجا حضور داشتن
نارسیسا به سختی اونو راضی کرده بود که با اونا شام بخوره و اون با بی میلی زیاد قبول کرده بود
لوسیوس در حالی که دستمال سفره رو تا میکرد گفت
- دراکو.. فردا روز مهمی امیدوارم فراموش نکرده باشی
دراکو به بشقابش خیره شده بود
نارسیسا با نگرانی بهش نگاه میکرد
- لوسیوس الان وقت شام. بهتره بعد از شام صحبت کنید
بلاتریکس با لبخندی گفت
- پسرمون چه بزرگ شده.. حسابی قراره شگفت زدمون کنه!
دراکو نیم نگاهی بهش انداخت و چشمان بلاتریکس از ذوق درخشید
قرار بود فردا لرد رو ببینه.. لرد ولدمورت
———————————-

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now