۲۹ نوامبر

640 121 15
                                    

دو سه روز بعد وقتی دراکو مرخص شد بلیز اونو با خودش توی سرسرا اورد
پچ پچ بچه ها تمومی نداشت که میخاستن بدونن چه اتفاقی براش افتاده
و نمیدونستن نزدیک بود به دست معشوقش بمیره..
و چقدر برای هری دردناک بود نگاه های بی تفاوت دراکو
هیچ احساسی حتی حس نفرت هم تو چشماش نبود
اون چشمای زیبای الماسی که از عشق میدرخشید چجوری انقدر بی تفاوت شد
هری باورش نمیشد چطور نفهمید که دراکو یه مرگخوار شده.. یه حدس هایی همیشه زده بودن اما اینکه انقدر بهش نزدیک‌ بود ولی هیچی نمیدونست واقعا جای تاسف داشت عشق باهاش کاری کرده بود‌ که حتی حس ششم ش هم از کار افتاده بود
هرماینی وقتی فهمید هری چیکار کرده و دراکو چجوری به هری خیانت کرد دلش میخاست همه ی اینا یه خواب باشه
بیشتر دلش برای این رابطه سوخت و اینکه واقعا اینجوری تموم شد؟
هرماینی نمیدونست حق با کیه اونا مدام در حال شکستن قلب همدیگه بودن..

اسنیپ هم که شک کرده بود حالا دیگه بعد از مدت طولانی از راز دراکو و هری باخبر شد ...
و این اواخر دیگه حوصله ی گیر دادن‌هم نداشت
توی سکوت این قضیه رو قبول کرد
چیزای مهم تری بود که بهشون بپردازه ..

دامبلدور و مک گونگال توی بالکن برج نجوم ایستاده بودن
مک گونگال با بغض به حیاط هاگوارتز خیره شده بود و عاقبت تاریکی که در انتظارش بود
روزگاری پر از صدای بچه ها بود ویهوهمهدچیاعی مثل کابوس شد
دامبلدور نگاهی بهش انداخت
- مینروا.. دیدی چطوری دست از تلاش برداشتم؟
مک گونگال چشماشو پاک کرد
- هنوز اتفاقی نیوفتاده البوس..
از حرف های ناامیدی که هیچ وقت تا به امروز از دهن دامبلدور نشنیده بود احساس پوچی کرد
- همه چیز روشنه.. ولی این درختی که من براش عمرمو صرف کردم روزی میوه ش به دست ایندگان میرسه
- قطعا همینطوره
- و اونروز من نیستم
- هیچ وقت اینجوری حرف نمیزدی البوس
- یه چیزهایی رو نمیشه باهاش جنگید حتی اگر هنر جنگ رو بلد باشی..

رون در حالی که به پنجره های بلند سرسرا خیره شده بود گفت
- یادش بخیر.. سال اول فکر میکردم چقدر زندگیم میتونه کسل کننده باشه
هری با اندوه خندید
- اگر با من دوست نمیشدی قطعا همینطور بود
رون هم خندید
- اره.. کی فکرشو ‌میکرد من با هری پاتر معروف رفیق بشم
هرماینی سرشو روی شونه های رون گذاشت
- زندگی خیلی عجیبه.. منم فکر نمیکردم از یه خانواده ی دندون پزشک به اینجا برسم
هری نگاهی بهشون انداخت
- محبت شمارو هرگز فراموش نمیکنم.. و تا عمر دنیا باشه مدیون شمام
در حالی که سعی میکرد بغضشو جمع کنه ادامه داد
- بدون شما.. معلوم نبود چه بلایی سرم میاد
رون دماغشو که از گریه قرمز شده بود پاک کرد و گفت
- بسه دیگه زیادی شور شد!
و هر سه باهم خندیدن

شب موقع خواب وقتی سرسرا توی سکوت فرو رفت دراکو خودشو به طبقه ی هفتم و اتاق ضروریات رسوند
با عجله نگاهی به اطراف انداخت و‌وارد شد
سریع سمت کمد رفت و افسونی رو زمزمه کرد
چند لحظه گذشت که انگار چندسال طول کشید
صداهای عجیبی از کمد شنیده میشد و..
درش محکم باز شد و دراکو از ترس عقب پرید
با دیدن پنج نقابدار اب دهنشو قورت داد
بلاتریکس نقابشو برداشت و در حالی که داشت از ذوق خفه میشد دراکو رو در اغوش گرفت
زمزمه کرد
- تو این افتخار رو به ما هدیه دادی!
شونه هاشو گرفت و تو چشماش زل زد
- حالا ماییم و هاگوارتز

دامبلدور با هری توی برج نجوم نشسته بود و انگار که از همه چیز خبر داشت با خونسری از دیدن ماه لذت میبرد
هری اما نمیتونست مثل اون خونسرد باشه
- پروفسور.. یعنی همه چیز اتفاق میوفته؟
- بله هری و نمیتونیم جلوشو بگیریم
- وقتی خبر داریم چرا اینکارو نکنیم؟
- چون نظم دنیا بهم میخوره و فاجعه های بزرگتری به وجود میاره

دراکو پله های برج نجوم رو بالا میرفت و با هر قدم پاش میلرزید
روی اخرین پله ایستاد و نفسش رو حبس کرد..
دامبلدور نیم نگاهی به دراکو انداخت که اونو نمیدید
سریع دست هری رو‌گرفت و زمزمه کرد
- حالا وقتشه.. برو هری.. و هر اتفاقی افتاد فقط قبولش کن
هری میخاست مقاومت کنه
- ولی پروفسور...
- برو هری برو
و سریع اونو به زیر پله های برج فرستاد
دراکو به سالن نجوم رسید و دامبلدور در حالی که لبخند میزد گفت
- اقای مالفوی
دراکو با درد و شرمندگی چهرشو جمع کرد
- وقتشه تورو از سر راه بردارم
هری از زیر پله ها شاهد این وضعیت بود
- اقای مالفوی.. به دور از ادب بود
- چی میگی... تو چی میدونی!
دامبلدور دستاشو پشتش قفل کرد و همچنان لبخند میزد
- هرچیزی که لازم باشه میدونم
دراکو استینش رو‌ بالا زد و در حالی که اشک میریخت گفت
- حتی میدونی من یه.. یه مرگخوارم!
- بله این رو هم میدونستم
دراکو همونجوری بهش زل زده بود
- مجبورم اینکارو انجام بدم..
- نه مجبور نیستی.. تو ادم اینکار نیستی اقای مالفوی.. قاتل بودن کار هر کسی نیست.. تو.....
دراکو فریاد زد
- به من درس زندگی نده.. جون خانوادم در خطره! من باید اینکارو انجام بدم!!
وقتی بلاترکیس و گروهش از پله ها بالا اومدن دراکو جا خورد
دامبلدور گفت
- بلاتریکس.. ازاد شدی؟
بلاتریکس جلو اومد
- پروفسور البوس دامبلدور معروف!
دست دراکو رو گرفت و بالا اورد و زیر گوشش گفت
- تموووومش کن!
هری با دیدن اشک های دراکو بازم قلبش به درد اومد لباشو جمع کرد تا صداش درنیاد.. میخاست چوبدستیشو بالا ببره که اسنیپ محکم گرفتش و همونجوری که بهش خیره شده بود اشاره کرد که ساکت باشه
بلاتریکس جیغ زد
- زود باش پسر زود باش کارشو بساز!
اسنیپ رو به هری اهسته گفت
- همینجا بمون
و با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و دراکو رو‌محکم کنار زد
چوبدستیشو بالا برد و با نگاهی پر از درد به دامبلدور خیره شد
اندوهی که توی چشمهای دامبلدور بود تبدیل به لبخند تلخ شد..
- وقتشه سوروس..
اسنیپ چشماشو بست و فریاد زد
- اواداکداورا!!
دامبلدور به عقب پرتاب شد و با چشم هاش که هنوز میدرخشید اخرین نگاهش رو به اسنیپ انداخت
تعادلش رو از دست داد و از روی نرده ها پایین افتاد..
هری با دیدن این صحنه فقط چشماشو بست و دستشو محکم جلوی دهنش گرفت
همونجوری بی صدا زار میزد روی زانوهاش خم شد
بلاتریکس و گروهش با هیجان از پله ها پایین رفتن که فریاد زد و میرقصید
- حالااااا وقته نمایششش
دراکو که شوک بهش وارد شده بود چوبدستیش رها شد و خودش هم مثل هری روی زانوهاش افتاد
به بالکن خالی که نور ماه روش میرقصید خیره شد
————————————-

ای وای ای وای هققققققق🥺🥺🥺
خاطرات کتاب اصلی تازه شده🖤

اخرین پارت این فصل امشب اپ میشه🙂🤝
دیگه پرونده ی این فیک رو میبندم.....
و ایشالا فصل دوم🙂🤲🏻

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now