۱۷ نوامبر

570 113 6
                                    

هری توی اتاق دامبلدور با ققنوس بازی میکرد
نگاهی به وسایل اتاق انداخت
- پروفسور وقتی همسن من بودین چی براتون بیشتر مهم بود؟
دامبلدور از بالای عینک نگاه متفکری به هری انداخت
- راستش اون موقع ها عقل نداشتم و به هیچی اهمیت نمیدادم!
و همراه هری بلند خندیدن
کمی بعد نگاهش رو به کتابی که جلوش بود دوخت و با لبخند گفت
- ولی الان فقط به یک چیز اهمیت میدم.. عشق.
هری با شنیدن این کلمه دلش لرزید و کمی دستپاچه شد
- عشق؟
- بله هری عشق.. اون تنها چیزی که میتونه ازت محافظت کنه به دست اوردنش سخته ولی.. وقتی واقعی باشه میتونه نوری توی دل تاریکی روشن کنه و هرچیزی شدنی میشه
نگاه هری به چشمای دامبلدور افتاد که میدرخشید
- هری گفتم بیای اینجا تا صحبتی باهات داشته باشم
کمی از دمنوشش رو‌خورد و ادامه داد
- میدونی که اینروزا به هیچکس نمیشه اعتماد کرد و بنظرم دایره ی دوستانتون رو همینجوری باید حفظ کنی
هری با کنجکاوی نگاش کرد
- همینطوره .. راستش رون و هرماینی همیشه همراه من هستن و میدونین که ما..
دامبلدور حرفشو قطع کرد
- نه هری.. منظورم اینه..اگر با ادم جدیدی میخای وارد رابطه ای بشی بهتره یکم بیشتر حواست باشه
و بهش خیره شد
- راستی لبت چی شده؟
هری هول شد و دستی به لبش کشید. یادش اومد که هرکاری کرد نتونست با افسون اونو خوب کنه. لعنت بهش!
- اممم.. هیچی یه زخم کوچیکه..
دامبلدور خندید و گفت
- که اینطور! در هر حال..... مورد بعدی اینکه ولدمورت ارتشش رو جمع کرده و خطر هر لحظه نزدیکتر میشه ازت میخام هروقت هرکاری ازت خواستم انجام بدی و به من اعتماد کنی!
- همیشه همینطور بوده پروفسور
دامبلدور لبخندی زد و گفت
- و تو این طوفان عشق رو فراموش نکن

هری وقتی از پله ها پایین میومد حسابی ذهنش با حرفای دامبلدور درگیر بود که محکم به ینفر خورد و چون تعادل نداشت روی زمین افتاد
وقتی عینکش رو صاف کرد و چهره ی درهم سدریک رو دید گفت
- اوه.... اممم...اینجا چیکار میکنی
- دارم میرم کلاس این چه سوالیه!!
هری بلند شد و لباسش رو مرتب کرد
- معذرت میخام
سدریک نگاهی به سر تا پاش انداخت و با چشم غره از کنارش رد شد
رون از انتهای راهرو سریع خودشو به هری رسوند
- حالت خوبه؟ این پسره چشه
- نمیدونم رون اینروزا همه دیوونه شدن!
رون هم سوال دامبلدور رو تکرار کرد
- لبت چی شده!؟
- چیزی نیست بیا بریم!!

دراکو زیر دوش رفت و همونجوری که اب از موهاش روی شونه هاش میریخت نگاهی به نشون روی دستش انداخت
دستی روش کشید و از درد دستشو مشت کرد
کاش میتونست پاکش کنه و قید همه چیزو بزنه
ولی میدونست شدنی نیست..
شروع کرد با ناخنش روش کشیدن و انقد اینکارو کرد که خون از روی دستش جاری شد
- لعنتی!
حالا نشون ترسناک مرگخواریش با خون قاطی شد
اروم دستشو زیر اب گرفت و خونشو شست
از درد و غم چشماش پر از اشک شد

هرماینی تو حیاط کنار لونا نشسته بود
لونا اهسته گفت
- چرا پیش دوستات نیستی؟ شما سه تا همیشه باهم بودین
هرماینی با حواس پرتی گفت
- چی؟ اها اره.. نه یعنی من باید درس بخونم
- شما حتی باهم درس میخوندین
هرماینی نگاهی به چهره ی مهربون‌لونا انداخت
- لونا چجوری با یه اتفاق غیرعادی کنار میای؟
- بستگی داره چی باشه ولی معمولا اتفاقات سردرگم کننده ای که تو زندگی برام پیش میاد سعی میکنم بهشون توجه نکنم چون که زندگی جریان داره و خودش بهت نشون میده که چرا اون اتفاق افتاده
هرماینی لبخندی زد و سعی کرد تصور کنه که چرا زندگی رابطه ی هری و دراکو رو بهش نشون داده !

مک گونگال در حالی که سعی میکرد دامبلدور رو متقاعد کنه گفت
- اما البوس بنظرم اشتباه شده! باید بیشترتحقیق کنی
اسنیپ جلوتر اومد و با خونسردی گفت
- فکر نمیکنم این چیزی جز یک فرضیه باشه!
مک گونگال هم تایید کرد
دامبلدور دستی به ریشش کشید و گفت
- معلوم میشه..

هری اروم دست دراکو گرفت
- چرا دستتو بستی
دراکو عصبی دستشو کشید کنار
- چیزی نیست
- دراکو چیکار کردی؟
نگاهی به باندپیچی خونی دستش انداخت و دلش به درد اومد
- تو به خودت اسیب زدی؟
دراکو استینش رو بیشتر پایین کشید
- هری من خسته شدم.. بنظرم این ملاقات های مخفیانه رو تموم کنیم
- منظورت چیه؟؟
و با طعنه گفت
- میخای رابطمونو علنی کنی؟؟
دراکو بلند شد و کلافه شروع کرد به قدم زدن تو اتاق ضروریات
- دراکو تو چت شده؟
دستی توی موهای بلوندش فرو برد و سعی کرد اروم باشه چون تا چند ثانیه دیگه هرچیزی که میدونست رو لو میداد
- ببین.. منظورم اینه که .. اخ نمیدونم چی بگم
هری جلوتر رفت و بغلش کرد
- اروم باش .. هرچی شده به من بگو
اروم پشتشو نوازش کرد ولی حتی اینکار دراکو رو اروم نکرد
از هری جدا شد
کتش رو برداشت و بدون اینکه بهش نگاه کنه از اتاق بیرون رفت

هری داشت به خوابگاهش برمیگشت که هرماینی رو توی راهرو دید
- سلام حالت بهتره؟
هرماینی با دقت نگاش کرد
- خوبم هری. رون کجاست؟
- فکر میکنم تو خابگاه باشه. میخای بگم بیاد بریم هاگزمید؟
- نه.. فردا میبنمتون
کمی این پا اون پا کرد
- راستش.. میخام راجع به چیزی فقط با خودت حرف بزنم
هری لبخندی زد
- گوش میکنم
- الان نه.. ولی حتما باید بهت بگم چون دارم دیوونه میشم
هری نگران شد و گفت
- باشه هروقت امادگیشو داشتی حرف میزنیم
هرماینی لبخند تلخی زد
———————————

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now