۹ نوامبر

621 117 5
                                    

صبح زود هری با سر و‌صدای خانم ویزلی از خواب بیدار شد و‌گیج و خسته روی تخت نشست
رون غرغر کنان از زیر پتو‌گفت
- وای یه روز نمیشه تا ظهر بخوابیم
هری عینکشو روی چشماش گذاشت و وقتی جغد سیاه رو پشت پنجره دید خشکش زد
این جغد دراکو بود!!
سریع نگاهی به رون انداخت که زیر پتو بود. بلند شد و اروم پنجره رو باز کرد ونامه رو گرفت
جغد همینجوری بهش زل زده بود
رون کمی سرشو بیرون اورد
- پنجره ی کوفتی رو ببند یخ زدیم!
هری دستپاچه پنجره رو‌بست و‌نامه رو توی جیبش گذاشت

دراکو بی قرار تو سالن قدم میزد. قرار بود بعد ازظهر لرد رو ملاقات کنه و همراه خانوادش جلسه بزارن که یکی از موضوعاش مربوط به دراکو بود
نارسیسا اومد کنارش و گفت
- چرا انقدر اشفته‌ ای؟ یکم به خودت مسلط باش
دراکو تو چشمای مادرش نگاه کرد. ارزو میکرد هیچ وقت یه مالفوی نبود
- بهتر میشم
نارسیسا دستاشو گرفت و با خودش به حیاط برد
حیاط وسیع و پوشیده از برف با درختای کاج. دورتا دور نرده های بلند و اطرافش پوشیده از چمن
دراکو چشاشو بست و نفس عمیق کشید و هوای سرد باعث شد درونش که پر از التهاب و سردرگمی بود اروم بشه
نارسیسا با دلسوزی نگاش کرد و از اینکه تک فرزندش قرار بود چه دوران سختی رو پشت سر بزاره قلبش درد گرفت

هری توی دستشویی نامه رو از جیبش دراورد
هری عزیزم سلام
دلم برات تنگ شده و از حالت بی خبرم برام نامه بنویس و منو تو جریان حال و احوال و کارات قرار بده
دلم میخاد به دیدنت بیام ولی از اونجایی که تو پیش مو قرمز ها هستی فکر نمیکنم بتونم
در هر حال منتظر خبرت هستم قرار ملاقاتی با من بزار
قلب و عشقم برای تو
D-
هری نامه رو روی سینه ش گذاشت و چشماشو بست
عطر دراکو روی خط به خط نامه احساس میشد و هری مست و دلتنگ همونجا به دیوار تکیه داد و دلش به درد اومد که تو چه دورانی عاشق چه کسی شده بود

ساعت ۵عصر وقتی سران و بزرگان تو عمارت مالفوی دور هم جمع شده بودن خدمتکار با عجله به داخل سالن اومد و گفت
- لرد اینجاست!
لوسیوس به همراه چندنفر دیگه با عجله به استقبالش رفتن. دراکو جلوی شومینه به شعله های اتیش خیره شده بود حس میکرد ضربه  های قلبش رو بقیه میشنون
وقتی برگشت و پشت سرش نگاه کرد لرد تو‌استانه ی در ایستاده بود. دستاشو بلند کرد و با ارامش همیشگی گفت
- اه.. دوستداران عزیز من
رداش روی زمین کشیده میشد و به سمت جمعیت اومد. چشماش از همیشه تیره تر بود
دراکو بلند شد و لرد از پشت جمعیت زیادی که جلوش ایستاده بود به دراکو لبخند زد و قلب دراکو بیشتر درد گرفت

رون و هری بی حوصله توی اتاق نشیمن بودن. غروب دلگیرو سرد زمستونی. خونه ی ویزلی ها برخلاف همیشه سکوت بود
رون نگاهی به هری انداخت
- دیگه هیچی مثل قبل نیست
هری اهی کشید
- اره فکر کنم چون بزرگ شدیم
- هیچ وقت فکر نمیکردم همه چی انقدر سخت و ناامید کننده باش
رون بلند شد و چهار زانو نشست
- راستی کی برات نامه نوشته بود؟؟
هری حسابی جا خورد. خودشو به اون راه زد
- کی؟ نامه نداشتم
- صب خودم دیدم یه جغد اومده بود
رون سرشو خاروند
- البته خواب و‌بیدار بودم!
هری که حسابی از خنگی رون خندش گرفته بود گفت
- همینطوره !

لرد از جاش بلند شد. دور میز چرخی زد و همه رو از نظر گذروند
اروم پشت دراکو ایستاد
دستاشو روی شونه ش گذاشت و فشار داد
- اه دراکوی عزیزم
دراکو چشاشو بست و نفسشو حبس کرد
- امسال برای تولدت هدیه ی برازنده ای در نظر گرفتم
دراکو چشاشو باز کرد و نگاهی به افراد دور ‌میز انداخت که بهش زل زده بودن
همه با هیجان و افتخار بهش نگاه میکردن
اب دهنشو قورت داد و‌گفت
- باعث افتخار لرد
لرد دستشو از شونه ها به سمت گردن دراکو حرکت داد و زیر گوشش اروم گفت
- این هدیه نیاز به مراقبت تو داره
دراکو نتونست از لرزیدن شونه هاش جلوگیری کنه. سردی دستای ولدمورت دور گردنش احساس خفگی بهش داده بود
لرد ادامه داد
- این افتخار به این زودی نصیب هرکسی نمیشه اقای مالفوی کوچک!
لوسیوس با غرور نگاهی به همه انداخت
دست دراکو رو گرفت و فشار داد
لرد میز رو دور زد و سر جاش نشست
- خب ... یاران همیشگی و با وفای من! امروز این افتخارو دارید که در کنار من و هم قدم من باشید
دراکو احساس کرد که چشماش سیاهی میره ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه عرق پیشونیشو پاک کرد و نفس عمیق کشید. دستاش یخ کرده بود
لوسیوس نگاهی بهش انداخت و زمزمه کرد
- چته ؟؟
لرد با لبخند موذی نگاهشون کرد
- خانواده ی مالفوی امروز افتخاری نصیبش شده که من بهشون از صمیم قلبم هدیه کردم
لوسیوس و دراکو هر دو به سمتش برگشتن. لوسیوس با لبخند زوری جوابشو داد
همه بهشون خیره شده بودن
- خب خب.. لوسیوس.. پدرت.. وقتی سی سال داشت تازه به این مقام رسید ولی تو از پدرت با عرضه تر هستی دراکو!
دستاشو توی هم قفل کرد و با همون لبخند ترسناک نگاهش کرد
دراکو اروم گفت
- همینطوره سرورم
لرد ایستاد. دستاشو بلند کرد و گفت
- خب عزیزان.. شاهدین این امر با من به اتاق بالا بیان
و شش نفر از جمله بلاتریکس به دنبالش راه افتادن
نارسیسا کنار دراکو اومد
- عزیزم.. وقتش رسیده
دستی به موهاش کشید و صورتشو بوسید
- اروم باش همه چیز درست میشه
لوسیوس بلند شد و در حالی که شنلش رو تکون میداد گفت
- بسه دیگه.. بریم!

هری دلش میخاست برای دراکو نامه بنویسه و بهش بگه که چقدر دلش تنگ شده و براش فرقی نمیکنه دیگه کسی از رابطشون با خبر بشه یا نه فقط میخاد اونو ببینه
ولی خبر نداشت که مشکل بزرگ تر و وحشتناک تری سر راهشون قرار گرفته و همین ساعت تو عمارت مالفوی ها اتفاقات غریبی داره میوفته..
—————————

سلامم سلامممم
دوستای جدید به این فیک پیوستن خیلی خوشحالم😎خوش اومدین😍
عذرخواهی کنم از کسایی که منتظر پارت جدید بودن یکم سرم شلوغ شده اینروزا ولی همه ی سعی م رو میکنم تا مثل همیشه روزی دو سه پارت اپ بشه🙏🏻🙏🏻
ووت بدین و نظراتتونو برام بزارید تا ببینم چه دیدی نسبت به داستان دارید😋

♠️King of spades♠️जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें