۵ نوامبر

675 130 9
                                    

روزها سریع از پی هم میگذشتن و بچه ها اماده میشدن برای امتحانات پایان سال
کلاس ها به اتمام رسید و دانش اموزا سخت مشغول مطالعه بودن و بیشتر وقتشون توی کتابخونه میگذشت
کریسمس هم نزدیک بود همه برای تعطیلات برنامه ریزی میکردن

دراکو وقتی وارد کتابخونه شد شلوغ بود و نتونست جایی برای نشستن پیدا کنه منصرف شد و‌میخاست برگرده به خابگاه ولی تا چشمش به هری افتاد نیشش باز شد
اروم از لای صندلی ها رد شد و دو سه بارم با ایجاد سر و صدا تذکر گرفت
خودشو به هری رسوند که سخت درگیر کتابش بود
هرماینی رو به روش نشسته بود
هیچ کدوم متوجه حضور دراکو نشدن
دراکو صداشو صاف کرد و هری سرشو اورد بالا
با دیدن چشمای دراکو خشکش زد
هرماینی اخمی کرد و اروم گفت
- اینجا چیکار میکنی مالفوی؟!! ساعت مطالعه ی گروه گریفیندوره!
دراکو بیخیال گفت
- اوه واقعا؟ فکر میکردم کتابخونه هر ساعت ازاده
هری خودشو رو صندلی جا به جا کرد
- پاتح؟ اینجوری فکر نمیکنی؟
هری که دعا میکرد فقط این لحظه تموم شه همونجوری که کتابشو ورق میزد گفت
- چی میگی مالفوی؟ به خاطر امتحانات ساعت مطالعه کتابخونه رو گروهی کردن
رون در حالی که چندتا کتاب رو روی میز میذاشت گفت
- این اینجا چی میخاد؟
دراکو صاف توی چشمای رون خیره شد
- ویزلی؟ خسته نشدین انقدر تو این مدرسه رفتین و اومدین؟ بازم ویزلی سال اولی دارید؟
و پوزخندی زد
هری از این رفتار دراکو حسابی عصبی شد
رون خمشگین از اون ور میز یقه ی دراکو رو‌گرفت و صدای میز و صندلی ها بلند شد
دراکو همونجوری که میخندید گفت‌
- هی هی.. اروم باش! باشه فهمیدم تو اخرین نسل از کله قرمز ها باید باشی!
هری که دیگه تحملش تموم شده بود بلند شد و دراکو رو عقب کشید
تو همین حالت چشماش به چشمای یخی گره خورد و یه لحظه همه چیز براش متوقف شد
با صدای مسئول کتابخونه به خودش اومد
- اقای مالفوی! اینجا چی میخای؟ فکر کنم بهتون اعلام شد ساعت مطالعه ی گروه اسلیترین ۵ تا ۱۰ شب هست!
دراکو شنلش رو صاف کرد. لبخند کجی به هری زد و رفت

رون خودشو روی صندلی انداخت و عصبی نفس کشید
- پسره ی احمق!
هرماینی اروم گفت
- چرا به حرفاش توجه میکنی اون اخلاقش همینه
- به خانوادم توهین کرد هرماینی!!
هری که حسابی از دست دراکو عصبانی بود گفت
- رون.. نباید توجه کنی! من از طرف مالفوی ازت عذر میخام
رون و هرماینی به سمت هری برگشتن
هرماینی با تعجب گفت
- تو چرا؟!
هری سعی کرد بحث رو جمع کنه
- چون اون هیچ وقت عذرخواهی نمیکنه.. میدونی منظورم اینه.. یه نفر باید ازت عذرخواهی کنه!
رون همینجوری به هری خیره شده بود
- چی میگی هری؟
هری دستپاچه سرشو توی کتاب برد
- هیچی ولش کنید!

دراکو روی مبل تو سالن اسلیترین لم داده بود. گازی به سیبش زد و تو فکر این بود که نباید با دوستای هری بدرفتاری کنه. پنسی وارد سالن شد
رو به روی دراکو ‌وایستاد و با عصبانیت گفت
- تو چرا انقدر دنبال دردسر میگردی؟
- چی شده؟
- مسئول  کتابخونه به دامبلدور گفته تو رفتی اونجا رو بهم ریختی!
دراکو یه گاز دیگه به سیبش زد و بیخیال گفت
- خب؟
پنسی از بیخیالی دراکو عصبی تر شد
محکم با دستش پاهاشو ‌که روی مبل ولو بود کنار زد و نشست
- سدریک بیرون منتظرته
دراکو مکثی کرد. ..
سیبشو انداخت و با خشم بیرون رفت
پنسی که جا خورده بود دنبالش دویید
دراکو نگاهی به راهرو انداخت .و‌قتی سدریک رو دید با قدم های بلند به سمتش رفت و‌محکم یقشو گرفت . سدریک تعادلش  رو از دست داد و روی زمین افتاد
دراکو همینجوری که روی سینه ی سدریک نشسته بود داد زد
- مگه بهت نگفتم دور و ور من پیدا نشه حرومزاده ی عوضی
مشت محکمی به صورتش زد
سدریک از این واکنش حسابی جا خورده بود دستاشو روی صورتش گرفت. به خونی که از بینیش جاری شده بود نگاه کرد
پنسی سعی کرد دراکو رو بلند کنه ولی زورش نرسید
سدریک وقتی به خودش اومد گردن دراکو رو محکم گرفت و میخاست خفه ش کنه
پنسی داد زد
- بس کنید!! دراکو بس کن!
سدریک همینجوری دستاشو دور گردن دراکو فشار میداد صداش بلند شد
- حرومزاده تویی خودخواه متکبرررر 
اسنیپ سریع از پله ها پایین اومد خودشو به اونا رسوند . دراکو رو محکم کنار زد
دراکو روی زمین افتاد و گردنش رو گرفت. شروع کرد به سرفه کردن
سدریک بلند شد و خون روی صورتش رو با شنلش پاک کرد
پنسی  با چشمای وحشت زده دستشو روی دهنش گذاشته بود
اسنیپ در حالی که از چشماش اتیش میبارید دراکو رو‌بلند کرد
بازوی سدریک رو گرفت و هر دو رو به دفتر برد

دامبلدور با وقار همیشگی به دفتر اسنیپ اومد. نگاهی به سدریک که هنوز صورتش خونی بود انداخت و کنار اسنیپ ایستاد
- دلیل این اوضاع چیه اقایون؟
اسنیپ با سردی گفت
- سدریک دیگوری.. خابگاه هافلپاف کجاست؟
سدریک همونجوری که سرش پایین بود گفت
- طبقه ی سوم..
- پس تو طبقه ی اسلیترین چه غلطی میکردی؟
دامبلدور نگاهی به دراکو انداخت و اون نگاشو دزدید
سدریک پشیمون و خسته گفت
- میخاستم یکی از دوستامو ببینم
اسنیپ از این دروغ بیشتر عصبی شد
- اوه واقعا؟ نمیدونستم تو گروه اسلیترین دوستی داری!
نگاه تندی به دراکو انداخت
- دلیل این درگیری چی بوده پس؟
دامبلدور مداخله کرد
- پروفسور.. نزدیک امتحانات هست.. اشتباهاتی که بچه ها مرتکب میشن بخشودنی نیست ولی این یکبار رو من ضمانت اقای دیگوری میکنم و..
نگاهی به دراکو انداخت که داشت یقشو صاف میکرد
- و اقای مالفوی هم با شما
اسنیپ که راضی بنظر نمیرسید خواست اعتراض کنه که دامبلدور دستشو بالا برد
- من از شما خواهش ‌میکنم پروفسور
اسنیپ دیگه نمیتونست روی حرفش حرفی بزنه سرشو به نشونه تایید پایین اورد

هری وقتی از کتابخونه بیرون اومد خسته بنظر میرسد
رون گفت
- پسر هیچ وقت تو زندگیم انقدر درس نخونده بود!
از پله ها پایین میرفتن که دامبلدور و سدریک رو دیدن
هری نگاهی به صورت داغونه سدریک انداخت و فهمید که یه خبراییه ولی فرصت نداشت سر در بیاره

سر شام هرماینی گفت
- دیگوری و مالفوی باهم دعواشون شده کل مدرسه رو گذاشتن رو سرشون
هری جا خورد و لقمه تو گلوش پرید
همینجوری سرفه میکرد و قرمز شد
رون محکم پشتش زد تا نفسش در بیاد
وقتی اروم شد هرماینی گفت
- این پسره مالفوی با همه لج!
رون تایید کرد
- مثل مار میمونه لعنتی به همه نیش میزنه
هری کلافه از کارای دراکو بلند شد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت
خودش میدونست که وجودش با تمام قدرت دراکو رو پس میزنه اما مهم قلبش بود که هیچ جوره نمیتونست ازش بگذره  و زورش بهش نمیرسید
سر تا پای دراکو دردسر بود از خانواده و اصل و نسبش تا خودش و اخلاق و رفتارش دوستاش و دور وریاش..  خواسته هاشو فکرش و حتی قلبش.. مطمئن نبود چیزی که از دراکو میدید کدومش رو باور کنه....
اون پسرک مظلوم و اروم یا اون مار هفت خط و اصیل

...ولی خیلی خوب  میدونست این رابطه غلطه

مثل رابطه ی اب و اتش...
بهار و زمستان..
نور و تاریکی....
——————————-

بریم دو سه روزی استراحت🤯😴

سی یو سون😎✋🏻

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now