۲۵ نوامبر

573 111 13
                                    

- واقعا؟؟ تو اتاق ضروریات؟!!
هری همونجوری که میخندید به چشمای گرد شده ی هرماینی نگاه کرد
- اره همیشه اونجا همو میبینیم
هرماینی هم که حالا خندش گرفت گفت
- وای مرلین کمک کنه تا من اینارو درک کنم!
و دوتایی باهم خندیدن
هری از طرفی خجالت کشید که مثل دختریچه های دبیرستانی شروع کرد اینارو تعریف کردن
- خب دیگه بسه!!
و بازم نتونستن جلوی خندشون بگیرن

دراکو برای بار دوم تنها به اتاق ضروریات رفت
قفس پرنده ی کوچک زیبایی رو با خودش حمل میکرد
وقتی به کمد غیب شونده رسید درشو باز کرد و از تصور اینکه قراره چیکار کنه دستاش میلرزید
دفعه اول موفق نشد ولی اینبار دیگه باید اینکارو انجام میداد
سعی کرد به اینده و خودش و هری فکر نکنه
چشماشو بست ولی یه لحظه اون چشمای سبز درخشان از نظرش نمیرفت
دستاشو مشت کرد و با خودش تکرار کرد
تو میتونی دراکو.. تو میتونی
پرنده رو از قفس بیرون اورد و تو مشتش گرفت
نبض قلب پرنده رو لا به لای انگشتاش احساس میکرد
پرنده رو داخل کمد گذاشت و همونجوری ک بی قراری میکرد درو بست
چند لحظه صبر کرد. چشماشو بست و افسونی رو زیر لب زمزمه کرد
دستی روی قلبش کشید
اروم در کمد رو باز کرد
نه...
با دیدن بدن بی جون پرنده قلبش مچاله شد و چهرشو درهم کشید
اونا تونسته بودن پرنده ی بیچاره رو به دست بیارن..

مک گونگال نگاهی به سدریک انداخت
- الان داری کیو متهم میکنی اقای دیگوری؟
- پروفسور من کسی رو متهم نمیکنم فقط خواستم بدونید همچین چیزی بین بچه ها شایعه شده
- شما بچه ها اصن چجوری از اون اتاق خبر دارید؟؟
سدریک بی حوصله گفت
- اوه پروفسور کل مدرسه درباره ی اتاق ضروریات میدونن!
- پس گفتی چندتا از بچه ها میرن اونجا؟
- بله.. شایعه شده میرن اونجا و کارهای..
مک گونگال دستشو تکون داد
- خیلی خب بسه دیگه.. میگم بررسی کنن میتونی بری!!

اسنیپ محکم دست دراکو رو گرفت. استینش رو بالا زد و نگاهی به زخم روی دستش انداخت
- اینا چیه؟
- هیچی
- انقدر احمقی که فکر کردی اینجوری پاک میشه!
دراکو به زمین خیره شد
- کارا چطور پیش میره؟
- امروز موفق شدم
اسنیپ با دقت نگاش کرد
- ارتباط برقرار شد؟
- تقریبا..
دستشو ول کرد و همونجوری با چشماش سر تا پای دراکو رو بررسی کرد
- کسی از نشونت خبر داره؟
- نه
دراکو استینش رو پایین کشید و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت

برف ها نصف و نیمه روی زمین اب میشدن و خورشید بی رمق بعد از ظهر پشت ابرها در رفت و امد بود
هری روی بالکن برج نجوم دوباره محو منظره ی اسرار امیز اطراف هاگوارتز شده بود
با شنیدن صدای پا برگشت
دراکو با اون کت شلوار مشکی و وقار همیشگیش.. و چشم های غمگین..
وقتی کنارش وایستاد هری گفت
- این چه قیافه ای؟
دراکو به دریا خیره شد
- کاش اونروز که بهت گفتم میخام برم.. باهام میومدی
- دراکو تو چته؟
سعی کرد دستشو بگیره ولی دراکو دستشو کشید
هری کمی جا خورد
- چی شده
دراکو سرشو پایین انداخت
- حیف این منظره ی خوشگل که...
هری وسط حرفش پرید
- دامبلدور هم همینو میگفت
دراکو با شنیدن اسم دامبلدور منقلب شد و سرفه ای کرد
- از اینجا به بعد.. حتما خیلی چیزا ناراحتت میکنه
- درباره ی چی حرف میزنی؟
- کلا .. زندگی بی رحمه
هری با چشمای درشتش معصومانه به دراکو خیره شد
- ادما باعثش میشن..
دراکو تک تک اجزای صورت هری رو از نظر گذروند.. از دیدن زیبایی هاش سیر نمیشد..
پشت دستشو اروم رو گونش کشید و هری چشماشو بست
- منو ببخش
چشماشو باز کرد و اروم گفت
- چت شده..
دراکو یه دست توی جیبش برد و لبخند تلخی زد
و با چشمای پر از اشک برج نجوم رو ترک کرد..
—————————-

ای بابا ای بابا
خدایی خودم با بغض نوشتم این پارت😒🖤💔

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now