|Chapter 26|

2.4K 474 225
                                    

[ این قسمت : یکی برای همه، همه برای یکی ]

تا قبل از اینکه تهیونگ با پدربزرگ کوانگ روبرو شه هیچ ایده ای نداشت عمه‌ی مادرش چرا اونقدر کریه، حال بهم‌زن و دیو صفت بود، شاید چون اون زن خواهر کوانگ بود و البته که کوانگ بنده خدا جلوش لنگ می‌نداخت، عمه بزرگ چیزی فراتر از تصور بود و با اینکه کوکی و تهیونگ آشناییِ چندانی باهاش نداشتن ولی حدود ده سال پیش یکبار ملاقاتش کرده بودن و همون یکبار رو تا عمر داشتن فراموش نمی‌کردن چون محال بود کسی اون زن رو ببینه و فراموشش کنه!

یک زن پر گوشتِ سرخ و سفید، با عینکی گرد، چشم‌های ریز و زور و بازوی هالک!

کسی که وقتی بچه بودن و تهیونگ هوس اذیت کردن پسرخالش به سرش می‌زد عربده زنان دنبال کوکی می‌دوید و تکرار می‌کرد _ عمه بزرگ کوکی می‌خواد، عمه بزرگ کوکی می‌خواد!!

خب آره، اون زن یکبار گفت عاشق خوردنِ کوکیه -البته این 🍪 کوکی- ولی جونگکوک که بچه ای بیش نبود به خودش گرفت و شب تا صبح از ترس اینکه اون زنِ فربه یهویی قصد خوردنش رو نکنه با گریه تو اتاق مامان باباش می‌خوابید.

خاطراتِ عمه بزرگ فراموش نشدنی بودن، کسی که همیشه دور دنیا می‌گشت و اجباراً خونه‌ی فامیل هاشون لنگر مینداخت و تو زندگیشون دخالت می‌کرد، اون حقیقتا یک عمه‌ی واقعی بود که برای مردم دراما درست می‌کرد و هرگز هم از کسی راضی نمی‌شد و به گفته‌ی تیانگ، اون زن مبتلا به مرضِ دروغگویی و دورویی هم بود!

بهرحال پسرها نمی‌دونستن چه خاکی تو سرشون بریزن وقتی فهمیدن عمه بزرگ بعد از ده سال اومده تا مدتی خونشون بمونه و برینه تو زندگیشون اما به لطف و بزرگیِ خداوند متعال، شبِ اول قبر، چیز یعنی شب اولی که عمه بزرگ خونه‌ی خانواده ی کیم موند، تیارا بخاطر سوتی هایی که شوهر و پسرش جلوی زن دادن اون دو نفر رو از خونه انداخت بیرون و این خودش نه تنها تنبیه بلکه لطف خیلی بزرگ و بی‌کرانی در حقشون بود.

پس زمانی که خانواده ی جئون داشتن شام می‌خوردن و دعا می‌کردن عمه بزرگ هیچوقت هوس نکنه خونه‌ی اونا بیاد زنگ خونه به صدا در اومد و تهیونگ و تیانگ، نای نای کنان -با بالشت‌هایی که زیر بغلشون زدن- مزاحم که نه، مراحم اون خانواده‌ شدن.

جونگکوک که دیگه مثل قبل از پسرخالش متنفر نبود با دیدنش چنان با ذوق تو جاش پرید که باباش شک کرد نکنه پسرش به تسخیر ارواح عشاق در اومده چون تا جایی که خبر داشت کوکی فقط از دست تهیونگ فرار می‌کرد و زمانی که می‌دیدش از حرص ده سال پیر می‌شد اما حالا چی؟

_ جئون... نمی‌دونی چقدر..

تیانگ که مثل همیشه شنگول به نظر می‌رسید بازم می‌خواست وراجی کنه که وقتی پیونگ درو جلوی صورتش بست، با تصور اینکه اونو حین تایپ کردن بلاک کرده شیطانی خندید اما وقتی نگاه متأسف همسرش رو دید که دست به سینه با ملاقه، داشت براش چشم غره می‌رفت تمام حس و حالش پرید و ناچار در رو به روی باجناقش باز کرد تا خوشحال و شاد و خندان بیاد تو خونه و سمت میز شام هجوم ببره و هرچی می‌بینه رو ببلعه.

Crush | T.KWhere stories live. Discover now