|Chapter 6|

3.1K 648 96
                                    

[ این قسمت : یک شب با وی ]

یه آدم چقدر می‌تونست احمق باشه؟

درسته که تهیونگ تونسته بود از اون دیوار بالا بیاد اما حالا خودشم اونجا گیر افتاده بود، چون پایین اومدن اصلا آسون به نظر نمی‌رسید، پس مرد عنکبوتی ای که می‌خواست جونگکوک رو نجات بده حالا سربارش هم شده بود و این موضوع داشت کوکی رو روانی می‌کرد اما خب اینکه قرار نبود تنهایی بمیره خودش یه دلگرمی بزرگ برای اون پسر بود.

و خب کوکی کسی نیست که راحت تسلیم شه، اون پسر کل اتاق از جمله کمد رو گشت پس تونست چیز به درد بخوری پیدا کنه، مثل یه طناب و یه..

_ توپ؟!

تهیونگ با گیجی به اون توپی که کوکی دستش داده بود نگاه می‌کرد، وسط اتاق ایستاده و کلشو میخاروند تا شاید بفهمه پسرخالش چرا اون توپو به دستش داده.

+ تو چرا اینقدر خنگی؟

وقتی جونگکوک طناب رو به پایه های کمد می‌بست غر زد و توجهی به ضربه های محکمی که به در برخورد می‌کردن، نشون نداد.

_ چی؟
+ این همون توپه؟

تهیونگ که تازه متوجه ی منظور پسرخالش شده بود، خنده ی پر ذوقی کرد و سرشو تکون داد.

_ آره.. می‌خوای باهاش بازی کنیم بانی؟

با لحن بازیگوشی گفت و کوکی که خوب منظورش رو فهمیده بود چشم چرخوند.

+ پرتش کن بیرون..

دستور داد و عرق خیالی رو پیشونیش رو پاک کرد، صاف ایستاد و طناب رو کشید تا از محکم بودنش مطمئن شه و امیدوار بود بتونه وزن اون پسرا رو تحمل کنه هرچند بعید می‌دونست.

تهیونگ سمت پنجره، جایی که اون پایین دوستاش ایستاده بودن و براش دست تکون میدادن و بهش التماس می‌کردن جونش رو نجات بده، رفت و توپ رو مستقیم سمت کله ی جیمین پرت کرد اما اون پسر جاخالی داد و توپ با قدرت به فرق سر یونگی خورد که صدای فریادش رو در آورد پس چشم‌های تهیونگ گشاد شدن، به جیمین که براش ابرو بالا مینداخت اخم کرد و برگشت تا از دید یونگی قایم شه.

+ خیله خب بگیرش و برو پایین!

وقتی جونگ‌کوک با سرعت سمتش اومد و طناب رو به دست تهیونگ داد، اون پسر ابرویی بالا انداخت. چرا کوکی همیشه سعی داشت جون پسرخاله ای که ازش متنفر بود، رو نجات بده؟

+ زودباش..
_ اول تو باید بری
+ تهیونگ بس کن، وقت نداریم!

وقتی ضربه ی آخری که به در برخورد کرد خیلی محکم و ناگهانی بود هر دو از جا پریدن و به اون سمت نگاه کردن، کوکی آب دهنش رو قورت داد و یقه ی تهیونگ رو تو مشتش گرفت، به چشم های شفافش نگاه کرد و توضیح داد.

+ اگه عجله نکنی، تا دقیقه ی بعدی درحالی که قطعه قطعه شدی توی دیگ بزرگِ مسی پخته می‌شی و هیچکس، هیچوقت نمی‌فهمه عوضی ای مثل تو وجود داشته که آرامش من رو ازم گرفته، فهمیدی؟!

Crush | T.KWhere stories live. Discover now