۱۳ اکتبر

1.5K 274 33
                                    

بارون به شدت به پنجره میخورد. دراکو روی تخت جا به جا شد. چشماشو روی هم فشار داد.دوباره ناراحت جا به جا شد. بدجوری بی قراری میکرد و دلشوره داشت اما دلیلش رو نمیدونست.
بلند شد و پشت پنجره رفت
ساعت جیبیشو از روی میز برداشت و نگاهی کرد
۳.۱۰ دقیقه بامداد
از اتاق بیرون زد و به سالن اصلی اسلیترین رفت. جلوی شومینه نشست. به خودش نمیتونست دروغ بگه
دیروزوقتی با هری درگیربود و تو چشماش زل زد یه چیزی برای اولین بارتا عمق قلبش رو میسوزوند
اون موقع فکرمیکرد زیادی عصبی شده ولی الان مطمئن بود اون حس رو خیلی میخاست...

صبح وقتی هری تند تند از راهرو عبور میکرد تا به سرسرا برسه محکم به ینفر خورد و از درد شونش اخم کرد. وقتی شخص برگشت.. دراکو بود
اخمش باز شد و بی اختیار گفت
- دیشب کی معجون ها رو تموم کردی؟؟
دراکو جوری نگاش میکرد انگار میخاست بگه به تو چه ولی جواب داد
- دیروقت
و با عجله رفت. هری انقدر اونجا وایستاد و رفتنشو نگاه کردتا دنبال شنلش از راهروی ششم محو شد
روی  پیشونیش زد و با ناراحتی زمزمه کرد
- چه ربطی به من داشت!

سر میز صبحانه رون خیره خیره به هری نگاه میکرد
هرماینی اروم به شونش زد و وقتی رون‌نگاش کرد ابروشو توهم کشید
- هری حالت خوبه؟
هری نگاهی به هرماینی انداخت
نگاهی به رون
و گفت
- امروز باید هاگرید رو ببینم و خواست بلند شه که هرماینی دستشو گرفت
- از ما فرار میکنی؟؟ باهم میریم خب
و سریع وسایلش رو جمع کرد
هری نگاهی به میز اسلیترین انداخت.. بازم نبود
این رفتارهای هری بی اختیار بود و وقتی به خودش میومد که داشت خودشو سرزنش میکرد چرا باید یه بلوند عوضی متکبر با چشمای یخی براش اهمیت داشته باشه
باهم از قلعه بیرون اومدن و هنوز روی پله ها بودن که رون گفت
- اون مالفوی؟
و با سر اشاره کرد
هری و هرماینی به جایی که رون میگفت نگاه کردن
هری با بی حوصلگی گفت
- خودشه، بریم
بعد از هفت سال دیگه تشخیص مالفوی از بقیه بچه های مدرسه کار سختی نبود
وقتی داشتن از حیاط میگذشتن دراکو با نگاهش هر سه تارو تعقیب میکرد
دوتا دستشو به لبه ی دیوار تکیه داد و پوزخند زد
رون با لبای کجش زیر لب غرغر میکرد
- سابقه نداره تنها بگرده
رون با کنجکاوی گفت و تکه ی اخر شکلاتشو بلعید
وقتی پیش هاگرید رسیدن شروع کردن راجع به دامبلدور صحبت کردن و اینکه قراره از وزارت جادو برای بازدید هاگوارتز بیان
مدت های زیادی گفتن و خندیدن و با هم چایی خوردن
وقتی هوا تاریک شد هرماینی گفت
- بچه ها برگردیم
و شالش رو دور گردنش پیچید
سوز سردی میومد. وقتی به سرسرا رسیدن مالفوی باز هم جلوی درورودی وایستاده بود و با بلیز بحث میکرد
اینروزا زیادی تو چشم بود
وقتی اونارو دید به هری خیره شد
بلیز برگشت سمتشون
رون و هرماینی سریع گذشتن و دراکو با حرکت سریع سر راه هری ایستاد
هرماینی عصبی گفت
- چیکار میکنی مالفوی برو کنار
و دستشو دراز کرد تا هری رو‌ بگیره
دراکو یه دستشو به دیوار زد و سد راه شد
همونجوری که به هری زل زده بود گفت
- گرنجر.. دخالت بیجا کردن تو کار بقیه سرتو به باد میده
هری دستشو روی سینه ی دراکو گذاشت و فشار داد  تا بیشتر بهش نزدیک نشه و‌سعی کرد عادی رفتار کنه
-چخبر شده مالفوی؟ بازم میخای داستان درست‌کنی
دراکو با دقت چشمای هری رو بررسی کرد و‌نگاهش بین چشماش در حرکت بود
ضربان قلب هری بالا رفته بود احساس خفگی میکرد.گونه هاش داغ شد
بوی عطرش باید مثل زهرمار باشه براش ولی داشت مستش میکرد..
رون از خستگی نفس بلندی کشید و چشماشو چرخوند و وارد سرسرا شد
هری از زیر دست دراکو‌بیرون اومد و با عجله دنبال رون و هرماینی رفت
(مث موش از زیر دست گربه:) )
وقتی برگشت دراکو با چهره ی درهم نگاش میکرد

- این چه مرگش بود!
هرماینی با بی حوصلگی گفت
- پرسیدن نداره رون، کار همیشگیشه
هرماینی نگاهش به هری بود
ولی هری میدونست که مثل همیشه نبود .. نه فرق داشت
یه چیزی قلقلکش میداد
و هنوز زود بود بفهمه

کراب شنل دراکو رو نگه داشته بود و منتظرش بود
دراکو توی دستشویی داشت موهاشو جلو اینه درست میکرد
دوباره حسش کرده بود
امشب واسه اینکه مطمئن بشه اینکارو کرد
میخاست با خودش رو در رو بشه
و فهمید یه چیزی از چشمای هری جریان داره
که توضیحش برای دراکو خیلی سخت بود
شایدم نمیتونست باهاش کنار بیاد...
ولی هرچی که بود
تا مغز استخونش تا عمیق ترین نقطه ی قلبش میرسید
دراکو وقتی حسش میکرد وا میرفت و احساس میکرد اون یخ وجودیش رو اب میکنه
یه چیزی مثل
نور خوشید روی برف های اول ژانویه.. کمرنگ اما قدرتمند.
——————

مرسی که وقت میزارید و نظر مینویسید
منم خیلی برای این داستان دارم زحمت میکشم و چندبار میخونم تا ایراداشو برطرف کنم☺️

کسایی که دارن داستان رو دنبال میکنن امیدوارم از توصیفات من خسته نشن و اینکه داستان کند پیش میره من دوست ندارم سریع اینا همو ببوسن و اسمات بازی بشه😂😂

اما برای اینکه حوصلتون سر نره دارم همه ی سعی م رو میکنم که زیاد باهم درگیر نباشن و کمی هم همو دوست بدارن🥵
ولی خب همیشه دیدیدن دیگه زد و خورد بین عاشق و‌معشوق جذاب تره😂

تا درودی دیگر بدرود🤲🏻
راستی بازم امشب اپ میکنم😎🙏🏻

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now