𝑪𝒉69

2.9K 937 260
                                    

اون­‌شب سکوت حاکم بر عمارت از همیشه سنگین تر بود. وقتی تمام چراغ‌ها خاموش شدن و تنها محافظا توی راهرو­ها باقی موندن حس بد لوهان از بودن تو عمارتی خارج از شهر که امکان توی خواب کشته شدنش بالا بود بیشتر هم شد. واضحا گروگان محسوب میشد هرچند نمیدونست برای چه‌کاری. از همه بیشتر حضور سهون اونجا مبهم بود. با اون تیپ عجیب و رفتار عجیب‌ترش و چیزایی که امروز راجب هویت اصلی و مرموز دوستاش از صداهای بلندشون شنیده بود که نمیزاشت بخوابه. اینجا چخبر بود.

همون‌لحظه نوری از پنجره داخل اتاق افتاد که باعث شد لوهان باوجود زخم گلوش از جا بپره. لعنت بهش الان نباید اینطور میشد. قسم میخورد اون یه رعدوبرق کوفتی بود که چندلحظه دیگه صدای بارون و صدای لعنتی خودشم اضافه میشد و لوهان اصلا تو شرایطی نبود که مثل همیشه بره پیش مادرش یا چانیول و ازشون بخواد طبق معمول بزارن امشبو کنارشون بمونه فقط چون یه فوبیای مسخره و نفرین‌شده از بچگی نحسش بخاطر کوچه خوابیدن داره پس باعجله از تخت پایین پرید و همراه بالشت توی بغلش از اتاق خارج شد.

اتاقش تو راهروی طبقه اول بود و متوجه شده بود محافظا برای کارای عادی جلوشو نمیگرن بلکه فقط حواسشون به کوچک ترین رفتارش هست، همونطور که حالاهم ابتدا و انتهای راهرو ایستاده بودن و نگاه خشک و تیزشون با اون چشمایی که انگار قصد پلک زدن نداشتن مو به تن لوهان سیخ میکرد. با قدمای آهسته اما سریع سمت در اتاق روبه­‌روی اتاق خودش رفت و تقه‌های عجولی بهش کوبید. به دوطرف نگاه دیگه‌ای انداخت و دعا کرد این شب مزخرف­‌تر از این نشه.

در که باز شد و شونه­‌های سهون تو چهارچوب قرار گرفت لوهان تازه برخورد عصرشون رو بیاد آورد و برای یه‌لحظه کلماتو گم کرد و فقط موهاشو با تندی رو پیشونیش پایین آورد چون معلوم نبود هدبندش کدوم گوریه. سهون با خونسردی و سرمای نگاهش فقط سرتاپاشو نظاره کرد:

-به­‌نفعته دلیل خوبی برای بیدار کردنم داشته باشی.

البته که فقط یک‌ساعت از نیمه­‌شب میگذشت و سهون هم خواب نبود اما لزومی نداشت لوهان اینو بدونه و پسرکوچکتر سعی کرد با طبیعی رفتار کردن سرشو بالا بگیره:

-میخوام اینجا بخوابم.

سهون برای چندثانیه بهش خیره شد و بعد حین بستن در چشماشو چرخوند:

-برگرد اتاقت تا نگهبانا نیومدن این سمت.

لوهان با کنار گذاشتن رفتار جدی و مصممش، با بالشت تو بغلش به در چنگ زد و حالت تندخو و کلافه خودشو برگردوند:

-باتوام لعنتی میگم خوابم نمیبره!

-خب بزار بگم به هیچ‌جام نیست.

مردبزرگتر با خم شدن تو صورتش زمزمه کرد و لوهان حرصی از رفتاری که امروز هم ازش دیده بود لباشو چین داد و با پچ‌پچ غرید:

Undertaker (COMPLETED)Where stories live. Discover now