𝑪𝒉63

3K 954 273
                                    

ماتیاس بعداز معاینه­‌ی پاپا از اونجا رفت اما چانیول هنوزم حس خوبی به جو حاکم بر عمارت نداشت. نزدیک غروب بود و برای پیدا کردن بکهیونی که از صبح نتونسته بود مدت زیادی کنارش باشه یا از کاراش سر در بیاره، بعداز پرسیدن از خدمتکارها سمت باغ پشتی عمارت راه افتاد. برفی که روی زمین و درخت‌ها نشسته بود، سرمارو برمیگردوند اما چانیول فقط تیشرت ساده‌ای به تن داشت.

انتهای حیاط جایی که چندین سنگ قبر عمودی توی خاک قرار داشتن، بکهیون تنها با بولیز شلوار مشکی پشت به مرد، جلوی یکی از تکه سنگهای خاکستری ایستاده بود. چانیول چندمتریش که رسید نگاهش به سنگی که اسم دختر جوون خدمتکار روش بود افتاد اما نگران شد چون شونه و دستای بکهیون که توی یکیشون چیزی رو میفشرد بشدت میلرزیدن. با اخم کمرنگی و ملایم پرسید:

-بکهیون؟...حالت خوبه؟

لحظه بعدی که پسرکوچکتر سمتش چرخید چانیول جا خورد چون چهره خیس از اشک و چشمای به خون نشسته‌اش چیزی نبود که بعداز تمام امروز انتظارشو داشته باشه ناگهانی ببینه. هوای ابری که به تاریکی غروب دامن میزد مانع دیده شدن اون چشمای اشکی و لبهای لرزون نبود. صداش هم دیگه سردی و پوچی کل روز رو نداشت:

-نه...نه خوب نیستم...جایی که زندگی میکردم...دیگه حتی نمیشه نفس کشید...این عمارت...در و دیواراش و پله‌هاش و اتاقاش بهم...حس مرگ میده...همش...همش فکر میکنم یکی دیگه قراره بلایی سرش بیاد...ینفر دیگه آسیب ببینه...همش میترسم...

جملات درهم و شکسته‌اش بین بغض و اشک از بین لباش بیرون میومدن اما جوری که انگار نمیدونه چطور خودشو توضیح بده، مکث کرد و با پایین فرستادن بغض و هق‌هقی که سخت تلاش میکرد خفه‌اش کنه ادامه داد:

-برادرم درست وقتی فکر میکردم امن ترین جای دنیا تنهاش گذاشتم، ترکم کرد اما نتونستم باهاش برم یا حتی کنارش بمونم چون همون‌موقع که فکر میکردم میخوام انتقامشو بگیرم، برمیگردم و تنها هم‌خونی که برام مونده بود رو لب مرگ میبینم چون بدتر شدن بیماریشو از من و بدبختیام مخفی کرد بوده. حالا هم...

مکث کرد و بجاش با دست نحیفش که تو هوا میلرزید به خاک­‌های انباشته شده­‌ی کنارش اشاره کرد که نشون میداد مدت زیادی از جا دادن تابوت تو خودشون نمیگذره. صداش بخاطر نفسای مقطعی که از لای بغض تو گلوش رد میشدن، ناواضح و بریده بود:

-چکار کنم؟ چطوری...چطوری تو صورت مادرش نگاه کنم؟؟؟ چه غلطی کنم با دردی که این صحنه بهم میده؟؟! دختری که دیروز برای اولین بار انقدر طولانی بهش نگاه کرده بودم الان زیر خاکه...با کلی حسرت و اندوه و ناامیدی و من...فقط میتونم همینجا بایستم چون نبودم...نبودم وقتی دختری که جلوی چشمام بزرگ شده بود رو توی تابوت گذاشتن!!!...چون من انقدر خودخواه و عوضی بودم که روی زندگیش ریسک کردم!! اون فقط یه بچه بود!!!!

Undertaker (COMPLETED)Where stories live. Discover now