Part Eight 🔞🧸

Start from the beginning
                                    

یکی رو که بیشتر از همه دوست داشت و حتی به خودِ سهون هم این رو گفته بود، برداشت و روی خودش اسپری کرد... بوی خوب داخل بینیش پیچید و حس خوبی بهش داد که باعث شد لبخندی روی لبش بنشینه.
بخودش داخل آینه نگاهی انداخت.

تک تک اجزای صورتش رواز نظر گذروند و نفسش رو آروم بیرون داد.
از خودش پرسید؛ یعنی واقعا برای سهون جذاب بود؟!

دست خودش نبود که این افکار مزخرف به ذهنش میومد، اما چیزی بود که آزارش میداد... فکر به اینکه برای سهون کافی و لایق نبود عین خوره توی مغزش افتاده بود... ولی ترس از عکس العمل سهون اجازه نمیداد این مسئله رو به زبون بیاره... همون یکدفعه که با عکس العمل شدیدش مواجه شده بود بهش فهموند که دیگه نباید این مسئله رو بازگو کنه.
الان شش ماه از رابطه اشون گذشته بود ولی سهون هنوزم علاقه ای به عشقبازی نشون نمیداد و این ناراحتش میکرد... تا قبل از این فکرمیکرد شاید بخاطر اینکه سهون از حسش مطمئن نبود همچین چیزی رو نمیخواست... اما با اعتراف ناگهانی چند وقت پیشش مطمئن شد مشکل چیز دیگه ای هست.

وقتی صدای در رو شنید،سریع از جا بلند شد و قبل از اینکه تو دید سهون قرار بگیره به سمت بالکن اتاق دوید... در رو باز کرد و همونجا پنهان شد... ترجیح میداد بعد از اینکه سهون دوش گرفت خودش رو نشون بده... فکرمیکرد حداقل با اینکار یکمی از خستگیش رفع بشه یا شایدم میخواست وقت بخره... حالا که تو موقعیتش قرار گرفته بود، مضطرب تر از قبل بنظر میرسید.

چون پشت دیوار پنهان شده بود نمیتونست سهون رو ببینه ولی با شنیدن بسته شدن در متوجه شد که سهون داخل حموم شده...سرش رو به دیوار تکیه داد و منتظر موند... چشمهاش رو بست و سعی کرد تمام جرائتش رو جمع کنه...باید کمتر به اینکه ممکنه سهون پسش بزنه فکرمیکرد...!

دوش گرفتن سهون یه ربع بیشتر طول نکشید... صدای باز و بسته شدن در رو شنید و چندثانیه بعد صدای سشوار نشون میداد سهون درحال خشک کردن موهاشه.

بلاخره با بیرون رفتن سهون از اتاق اونهم تصمیم گرفت خودش رو نشون بده... بنظر میرسید اونقدر خسته اس که حتی کیفِ جونگین که کنار تخت روی زمین افتاده و کفشهاش که جلوی در جفت شده بود رو ندیده... به آشپزخونه هم که بعید بود سر زده باشه.

با قدمهای آروم از اتاق خارج شد... سعی میکرد کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه تا سهون متوجه اش نشه... میخواست غافلگیرش کنه... سهون رو دید که جلوی آشپزخونه ایستاده و متعجب به تمیز بودنش نگاه میکرد... قبل از اینکه برگرده جلو رفت و آروم دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.

_های ددی...!

سهون که همون لحظه حلقه شدن دستهاش دور کمرش از جا پریده بود، دستش رو روی قلبش گذاشت و نالید: خدای من جونگین.... سکته کردم...!
ریز خندید و دستهاش رو کمی شل کرد تا سهون به سمتش بچرخه.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now