|Chapter 17|

827 201 380
                                    

[ این قسمت : تمرینات جهنمی ]

بعد از خوش‌آمد گوییِ عجیبِ پدربزرگ جرارد که با جعل مرگ لیمو همراه بود پسرا به هزار بدبختی به اتاقشون برگشتن و سعی کردن بدون فکر کردن به اینکه چه فاکی داشت اونجا اتفاق میفتاد بخوابن چون از اون پیرمرد لب گور بعید بود که اونجوری پشتک بزنه و بدتر از همه چیز اینکه اونقدر سرزنده و تندرست باشه.

_ جنگ شدههههه!!

صبحِ اون روز وقتی لویی و هری از فرط خستگیِ شب گذشته کنار هم - سر و ته، جوری که هری پاهای لویی رو بغل کرده و پای خودشم رو کمر پسر انداخته - خوابیده بودن، صدای فریادِ و آژیر خطرِ اون پیرمرد پر انرژی باعث شد از خواب بپرن و نصفه جون شند.

_ پناه بگیرید!!

اصلا معلوم نبود فاز پدربزرگ جرارد چیه و عجیب تر از اون هم لیمو که مثل مرغ سر کنده اینور و اونور می‌دوید و عربده می‌زد، هری اهمیت نداد و با بغل کردن یه پای لویی خواست دوباره بخوابه اما با وجود نارنجکی که سمتشون پرت شد واقعا خوابیدن سخت بود پس دو دقیقه بعد اون پسرا از اتاق فرار کردن چون اون نارنجک..

_ از گوزِ راسو درست شده!

هری بینیش رو نگه داشت و پشت گلدون بزرگی که توی راهرو بود پناه گرفت چون اون پیرمرد احمق با لباس ارتش و تجهیزات جنگ می‌خواست به فاکشون بده.

+ اون می‌خواد چی رو ثابت کنه؟
_ اینکه یه پیرمرد کودن و بی ثباته که از داشتن کرم های زیادی تو کونش رنج میبره!

پسر چشم سبز در جواب لویی غرید، اون حسابی بداخلاق شده بود از اونجایی که خوابش توسط نارنجک و عربده های اون پیرمرد به علاوه ی صدای طبل، خراب شده بود پس دلش می‌خواست بره و به جنگ بپیونده.

_ لویی..

که وقتی لویی رو دید که کنارش پشت گلدون پناه گرفته و به بازوش چنگ انداخته تصمیم گرفت یه کار دیگه بکنه پس مستقیم تو اون چشم‌های پرستیدنی زل زد که توجهش رو به خودش جلب کرد.

+ هوم؟

لویی با اون چشم های معصوم و متعجبِ خنگش به پسرخالش نگاه کرد و هری لبشو لیس زد.

_ واقعاً دوستم داری؟!

اون لحظه لویی دلش می‌خواست فریاد بزنه «نه» ولی اینکارو نکرد چون دیگه مثل گذشته از هری متنفر نبود، فقط ازش بیزار بود اونم چون پسرخالش خیلی احمق و رو مخه.

_ دوستم داری؟

وقتی بازم هری با جدیت ازش پرسید حس کرد دل‌پیچه گرفته که قطع به یقین بخاطر گرسنگیش بود، اون پسر جوری بهش زل زده بود که داشت با نگاهش لویی رو ذوب می‌کرد پس بحث رو عوض کرد.

+ اون داره میاد اینجا.. اوناهاش.. اوناهاش..

اجازه نداد هری به اون سمت سالن که پشه هم پر نمیزد نگاه کنه و با گرفتن مچش مجبورش کرد تا توی دویدن داخل راهرو همراهیش کنه، اونا هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودن که لیمو جلوی راهشون سبز شد و تفنگش رو سمت پسرا نشونه گرفت.

Crush | L.SWhere stories live. Discover now