|Chapter 6|

840 253 135
                                    

[ این قسمت : یک شب با هری ]

یه آدم چقدر می‌تونست احمق باشه؟

درسته که هری تونسته بود از اون دیوار بالا بیاد اما حالا خودشم اونجا گیر افتاده بود، چون پایین اومدن اصلا آسون به نظر نمی‌رسید، پس مرد عنکبوتی ای که می‌خواست پسرخالش رو نجات بده حالا سربارش هم شده بود و این موضوع داشت لویی رو روانی می‌کرد اما خب اینکه قرار نبود تنهایی بمیره خودش یه دلگرمی بزرگ برای اون پسر بود.

و خب لو کسی نیست که راحت تسلیم شه، اون پسر کل اتاق از جمله کمد رو گشت پس تونست چیز به درد بخوری پیدا کنه، مثل یه طناب و یه..

_ توپ؟!

هری با گیجی به اون توپی که لویی دستش داده بود نگاه می‌کرد، وسط اتاق ایستاده و کلشو میخاروند تا شاید بفهمه پسرخالش چرا اون توپو به دستش داده.

+ تو چرا اینقدر خنگی؟

وقتی پسر چشم آبی طناب رو به پایه های کمد می‌بست غر زد و توجهی به ضربه های محکمی که به در برخورد می‌کردن، نشون نداد.

_ چی؟
+ این همون توپه؟

هری که تازه متوجه ی منظور پسرخالش شده بود، خنده ی پر ذوقی کرد و سرشو تکون داد.

_ آره.. می‌خوای باهاش بازی کنیم کیتن؟

با لحن بازیگوشی گفت و لویی که خوب منظورش رو فهمیده بود چشم چرخوند.

+ پرتش کن بیرون..

دستور داد و عرق خیالی رو پیشونیش رو پاک کرد، صاف ایستاد و طناب رو کشید تا از محکم بودنش مطمئن شه و امیدوار بود بتونه وزن اون پسرا رو تحمل کنه هرچند بعید می‌دونست.

هری سمت پنجره، جایی که اون پایین دوستاش ایستاده بودن و براش دست تکون میدادن و بهش التماس می‌کردن جونش رو نجات بده، رفت و توپ رو مستقیم سمت کله ی زین پرت کرد اما اون پسر جاخالی داد و توپ با قدرت به فرق سر لیام خورد که صدای فریادش رو در آورد پس چشم‌های هری گشاد شدن، به زین که براش ابرو بالا مینداخت اخم کرد و برگشت تا از دید لیام قایم شه.

+ خیله خب بگیرش و برو پایین!

وقتی لو با سرعت سمتش اومد و طناب رو به دست هری داد، اون پسر ابرویی بالا انداخت. چرا لویی همیشه سعی داشت جون پسرخاله ای که ازش متنفر بود، رو نجات بده؟

+ زودباش..
_ اول تو باید بری
+ هری بس کن، وقت نداریم!

وقتی ضربه ی آخری که به در برخورد کرد خیلی محکم و ناگهانی بود هر دو از جا پریدن و به اون سمت نگاه کردن، لویی آب دهنش رو قورت داد و یقه ی هری رو تو مشتش گرفت، به چشم های شفافش نگاه کرد و توضیح داد.

+ اگه عجله نکنی، تا دقیقه ی بعدی درحالی که قطعه قطعه شدی توی دیگ بزرگِ مسی پخته می‌شی و هیچکس، هیچوقت نمی‌فهمه عوضی ای مثل تو وجود داشته که آرامش من رو ازم گرفته، فهمیدی؟!

Crush | L.SOn viuen les histories. Descobreix ara