"قدم پنجاه: این آخرشه!"

ابدأ من البداية
                                    

چشم های زین گرد شد و تیر رو از آرتمیس گرفت.
"زئوس پدرته؟ صبر کن ببینم، مگه ارس هم پسر زئوس نیست؟ داری میگی ارس برادرته؟!"

"برادر ناتنی، مادر من هرا نیست. وقتی زئوس با لتو مادر من وارد رابطه شد هرا که زن اول زئوس بود انقدر عصبانی شد که میخواست مادرم رو بکشه و زئوس مجبور شد تو یه جزیره ی گمشده و زیر آب اون رو قایم کنه. جنگل گمشده ای که من و آفرودیت هری رو اونجا مخفی کردیم قسمتی از همون جزیره ست که با جادو ما روی زمین قرار گرفته."

آرتمیس توضیح داد اما بعد انگار تازه فهمیده باشه که داره زیاد از حد حرف میزنه و الان وقت این کار نیست سکوت کرد و نفس عمیقی‌ کشید.‌
"خلاصش اینه که دشمنی بین ما خیلی عمیق تر و قدیمی تر از چیزیه که تو فکر میکنی. پس شاید اون برادر ناتنیم باشه اما ما هیچ ربطی بهم نداریم."

زین به نشونه ی فهمیدن سرش رو تکون داد و بعد دوباره نگاهش رو به المپ دوخت.
"شروع کنیم؟"

ارتمیس به پشت سرشون که حالا پر از ارتش کوچیکی شده بود که عموش، پوسایدون برای کمک بهش فرستاده بود، نگاهی انداخت و بعد به سمت چپ اشاره کرد.
"من از این طرف میرم. تیری که بهت دادم تو رو به سمت شرق راهنمایی میکنه."

"باشه."
زین جواب داد و به تیر نگاهی انداخت. تیر درخشید و اون رو به سمت مخالف جایی که ارتمیس و ارتشش میرفتن کشید.

اوکی این قرار بود خیلی آسون باشه. فقط باید میرفت اونجا تظاهر میکرد یه انسانِ معمولیه و بعد وقتی اون رو پیش ارس میبردن، با سرعت و قدرت زیادی که داشت ارس رو غافلگیر میکرد.

تنها چیزی که زین هیچ وقت پیشبینی نمیکرد این بود که بعد از دستگیر شدنش توسط افراد ارس و بردنش به داخل کاخ، لیام هم اونجا باشه. کنار ارس، با نگاهِ خونسرد و مغرور و غریبه ای که باعث تیر کشیدن قلبش شد.

"لیام؟"

زین وحشت زده به لیامی که بدون ذره ای علاقه یا عشق به سمتش برگشت نگاه کرد و قلبش تندتر تپید. موضوع چی بود؟ نکنه لیام هنوز از دستش بابت اون حرفایی که زد عصبانی بود؟ یا باور کرده بود که لیاقت عشق رو نداره و ازش متنفر شده بود؟!

"خب خب خب..."
ارس پوزخند زد و از روی تخت بزرگ وسطِ تالار بلند شد.
"خوش اومدی زین."

چهره ی زین از نفرتی که ته دلش حس کرد تو خودش جمع شد و درحالی که میلی که به کوبیدن مشت هاش تو صورت مرد داشت شدیدتر و شدیدتر میشد نگاهش رو از لیام گرفت و به اون داد.
"تو لیاقت پسری مثل اون رو نداری!"

"شاید..."
ارس شونه اش رو بالا انداخت و به سمت زین قدم برداشت.
"اما برای من مهم نیست لیاقت چی رو دارم. برای من مهمه که چی رو میخوام. و اون پسری نبود که من بخوام!"

"هنوزم نیست. هیچ وقت نمیشه!"
زین داد زد تا ارس رو تحریک کنه که بهش نزدیک تر شه. فاصله شون هنوز برای یه حمله ی بزرگ، ناگهانی و کشنده به اندازه کافی نزدیک نبود.

Forest Boy [L.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن