Part 11

398 66 30
                                    

*زین*

ررررر... رررررر... ررررر
چشامو باز کردم و به گوشیم خیره شدم که روی میز کنار تخت رو ویبره بود
نیم خیز شدم و برش داشتم
شت
خوابم برده بود

یه شماره ناشناس همینطوری داشت زنگ میزد
صدامو صاف کردم و جواب دادم :
ز : های
ل : یه ربع دیگه حاضر باش
گوشیو از گوشم فاصله دادم و به ساعتش نگاه کردم
ساعت 5عصر بود
ویت
این لیامه؟
ز : عام...اوکی

و بعد قطع کرد
ودف! همینو میخواستی بگی تکست مینداختی دیگه!!
گوشیو گذاشتم رو سینم و خودم دوباره افتادم رو تخت
با دستام چشامو مالیدم و لویی رو صدا کردم
ز : لوووووو.... لوییییییی
هیچ جوابی نیومد
ز : با توام کَرررر

عاح
لعنت بهش... سردرد داره عذابم میده
بلند شدم و کشو های میز لویی رو گشتم
قرصای مسکن فاکیش کجاس!!
از اینکه پیداشون نمیکردم و سرم داشت منفجر میشد اعصابم به هم ریخت و در کشوی میزش رو محکم بستم
فاااااااااااک

در اتاقو باز کردم و از پله ها رفتم پایین
ز : تاملینسوننننن
سمت یخچال رفتم و دیدم یه نوت چسبونده به در یخچال
*فاک یو!*
احمق
نوتو کندم و تو مشتم مچاله کردم و در یخچال رو باز کردم و بطری اب رو برداشتم و سر کشیدم...

حوصله دوش گرفتن نداشتم برا همین رفتم یه مسواک زدم و بلافاصله رفتم سراغ کمدم
این لک داره
این بو میده
این خوب نیست
این اتو میخواد
این گوشش سوخته
اینم کثیفه
باز بو میده
عاحححححححححح
چرا هیچی ندارممممم که بپوشممممممم
رسما در حال انفجار بودم
5 دقیقه مونده بود به تایمی که لیام تعیین کرده بود
اخر سر یکی از تی‌شرتامو برداشتم و سریع اتو کردم و بعو پوشیدمش

شیشه عطری که تهش یکم عطر مونده بود رو برداشتم و چند باز روی گردن و مچام زدم
باز لویی عطرای منو تموم کرد
کاری میکنه که مجبور میشم بزارمشون تو گاوصندوق
موهامم مرتب کردم و دوتا دستبندامو تو دستم انداختم
و در اخر از ایینه به خودم نگاه کردم
خوبه پیرسینگای گوشامم سر جاشون اوکین
گوشی و کیف پولمو گذاشتم تو جیب شلوارم و کفشای ونسمو پوشیدم و از خونه خارج شدم

ماشینشو عوض کرده بود، یه بنز سفید رنگ
خب تعجب نکردم
تمام این مدت دیگه زندگیه لیام و شرایطش داشت برام عادی میشد
بعد چند قدم به ماشین رسیدم
هری باز پشت نشسته بود و هندزفری تو گوشاش بود
تا منو دید لبخند زد و بهم دست تکون داد
جوابشو با یه لبخند کوتاه دادم و در ماشینو باز کردم و نشستم

ز : های...
ه : های زینی، چطوریییییی؟
ل : های
ز : خوبم...
لیام استارت زد و ماشین شروع به حرکت کرد
ه : اخه حس میکنم حالت زیاد خوب نیست، چیزی شده که به ما نمیگی؟
ز : نه مشکلی نیست، فقط سرم درد میکنه
ه : ای بابا...

تمام َطول مسیر تو سکوت گذشت
نه لیام حرفی میزد، نه هری و نه من
سرمو تکیه داده بودم به شیشه پنجره ماشین و ادمارو تماشا میکردم
هرکدوم یه داستان پشت چهرشونه...
زمان از دستم در رفت و نفهمیدم که رسیدنمون چقدر طول کشید
وارد پارکینگ vip مجتمع شدیم و لیام دنبال جای پارک میگشت

بعد اینکه ماشینو پاک کرد رو به من گفت
ل : سینما تو طبقه اخر... طبقه 7. بلیتارو از قبل به هری دادم... برین بشینین تو جاهاتون من یکم بعد میام...چیزی هم میخواین قبلش بخرین ولی هری! دوباره تاکید میکنم! پاستیل بی پاستیل!
لبای هری اویزون شد
ه : ولی لیااااااام!! پلییییز! پاستیل ترشایه اینجا خیلی معروف و خوشمزس!
ل : رو حرف من حرق نزن
هری دوبار پاشو مثل بجه های کوچیک و لجباز کوبید به زمین و سمت من برگشت و گفت
ه : تو یه چیزی بهش بگو زیییین
چیزی نگفتم و نخواستم تو بحثشون دخالتی کنم

همون کاری که لیام گفت رو کردیم
جلوی در سینما پاپ کورن گرفتیم و هری یدونه کولا گرفت و من بلیتامون رو به مسئول نگهبانیش دادم و وارد سالن شدیم
هری جلوتر از من راه میرفت و همونطور که داشت شماره صندلیا رو میخوند و دنبال جای ما میگشت از نوشیدنیش هم میخورد

ه : یوهو... زینی بیا اینجا ایناهاش
رفتم سمتش
ه : این اولی من میشینم. کنارمم تو بشین. لیام هم بیاد کنار تو
باشه کوتاهی گفتم و نشستم
تیکتا که دست ما بود.... لیام چطور قراره جامون رو پیدا کنه؟ وای... گم میشه تو این شلوغی!
در سالن پشت سر ما بود
برای همین تا قبل از شروع فیلم هی برمیگشتم پشتمو نگاه میکردم تا بلکه اگه لیام اومد بتونم کاری کنم که پیدامون کنه
اه زین
احمق نباش
ولش کن! اصلا از کی تا حالا لیام برات مهم شده؟
هوووف
فیلم بعد چند دیقه شروع شد و خبری از لیام نبود...
از بی قراری پای چپو هی تکون میدادم که بالاخره لیام اومد

تو دستشم سینی قهوه بود
کجکی رد شد و کنارم نشست و قهوه هارو گذاشت رو پاش و یکی از ماگای قهوه رو داد دستم
قهوه های استار باکس!
ل : گفتی سرت درد میکنه...اینو بخور بلکه بهتر شد... خودم مال تورو غلیظ تر سفارش دادم تا کافئینش بیشتر باشه، مال خودمم که مخصول شیر و خامه داره
یه قلپ از قهوه داغ خوردم
ز : از کجا پیدا کردی؟
ل : تو کوچه پایینی یکی از شعبه های استار باکس هست... رفتم اونجا
یکم بین دوراهی گیر کردم که بهش لبخند بزنم یا نه
ز : م....مرسی اقای پین
ل : راحت باش...لیام صدام کن
ز : مرسی.... لیام
همونطور که قهوه تو دستم بود و گرمای لذت بخشش به دستام منتقل میشد لبخند کوچولویی زدم و به صفحه نمایش خیره شدم

اون بهم اهمیت میده...! :)
تکرار این جمله تو ذهنم باعث شد لبخندم پررنگ تر بشه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 30, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Hugo Boss [Z.M] Where stories live. Discover now