Part 1

525 74 18
                                    


*لیام*

جلوی در سالن ایستادم. باز یه مهمونی رسمیه مزخرف دیگه که به زور تحملش میکردم. بادیگاردا تا منو دیدن در رو باز کردن. سرآستین پیرهنمو درست کردم و همزمان وارد سالن شدم.

همهمه مردم با ورود من بیشتر شد و موقع رد شدن پچ پچاشونو میشنیدم
" اون کیه؟
خیلی جذابه...هیکلشو
لیام پینه
صاحب برند هوگو؟
اره
خوشبحال دوست دخترش
اخمش هم جذابه"

از چرت و پرتاشون خسته شدم و از روی سینی یکی از پیشخدمتا ی ویسکی برداشتم و دستمو گذاشتم تو جیبم
باهمون اخم همیشگیم مردم رو انالیز کردم
مردای سهامدار و پولدار شهر و خانوادشون...

از نگاه خیره دخترا خسته شدم و یکم از ویسکی خوردم که چشمم به مایکل خورد که یه سمت داشت با چند نفر دیگه میگفت و میخندید

ویسکیم رو تا اخر خوردم و لیوانش رو روی میز گذاشتم و سمت مایکل رفتم ک داشت از خنده روده‌بر میشد و منو دید.

م : اااااه بُنژور اقای لیام خوش اومدین.
یه لبخند مصنوعی زدم...مرتیکه جلف فرانسوی...
ل : سلام مایکل
م : اقای لیام میدونین که افراد صمیمی با من، منو ژیغول صدا میکنن پس راحت باشین

احمقه شلمغز.
الحق که همون ژیغول بهت میاد

افرادی که داشتن با مایکل حرف میزدن ازمون فاصله گرفتن و فرصت خوبی بود برام تا باهاش حرف بزنم
ل : مایکل قرارمون که یادت نرفته؟
م : ژیغول...نه نه

از مسخره بازیاش خسته شدم برای همینم اروم کوبوندمش به دیوار کناری جوری ک بقیه شک نکنن. از شدت عصبانیت فکمو روی هم فشار میدادم

ل : ببین مرتیکه من باهات شوخی ندارم. دو هفته بهت مهلت دادم فردا اخرین تایمه فهمیدی؟

م : ا...اقای پین کارا امادس. من پوشه رو فرستادم دفترتون. فردا میتونین برین و کار رو ببینین

ل : به نفعته که کارت فوق العاده باشه...چون نمیخوام خونتو بریزم

مایکل به تته پته افتاد. ازش فاصله گرفتم و به سمت بالکن رفتم...همه میگن خوشبحالم که رئیس شرکتم ولی نمیدونن که کارم چقدر سخته!

-------------------------------------

ساعت 9 صبح بود که ماشینم رو تو پارکینگ شرکت پارک کردم و به سمت اسانسور رفتم...
مجتمع انقدر بزرگ بود که باید چند دیقه هم توی اسانسور منتظر میموندم

*طبقه‌ی 27*
باز روز شروع شد نگاهای خیره دخترا هم شروع شد. کدوم احمقی اینارو استخدام کرده ک بجای کارشون روزشونو با نگاه کردن به من و اندامم میگذرونن...
در دفترمو باز کردم و وارد شدم. کتمو روی مانکنی که توی دفتر بود گذاشتم و پشت میزم نشستم

خب ببینیم پروژه مایکل ایندفعه چطوره...
پوشه رو باز کردم و دونه دونه عکسارو نگاه کردم
با هر عکس اعصابم بیشتر خورد میشد.
پوشه رو بستم و سرمو بین دوتا دستام گرفتم و سعی کردم خودمو اروم کنم ولی نشد. پوشه رو برداشتم و از دفترم خارج شدم.

هرکس توی راهرو بود با دیدن قدمای محکم من و اخم غلیظم کنار میکشید. در دفتر مایکل رو با شدت باز کردم. جوری که در محکم خورد به دیوار و برگشت. با دستم درو گرفتم و با دست دیگم پوشه رو پرت کردم تو صورتش

مایکل که از ورودم هم شوک شده بود و هم ترسیده بود با تته پته گفت
م : آ آقای پین...
ل : مرتیکه من باهات شوخی دارم؟؟ هان؟؟!؟
یکم ترسش بیشتر شد و کنار کشید. چند قدم به سمتش رفتم
ل : من بهت گفتم یه کار بی نقص میخوام!! این اشغالا رو میفرستی دفترم!!؟؟
م : آقای پین اروم باشین... لطفا

با دیدن رگ گردنم که زده بود بیرون اب گلوشو قورت داد و در ادامش گفت
م : اقای پین من برای کالکشن قبلیتون 11 مدل انتخاب کردم و نتیجه عکاسی رو براتون فرستادم ولی هیچ کدومو نپسندیدین و در اخر خودتون مدل کالکشن شدین! برای کالکشن این فصل هم این 5امین مدله ولی بازم نپسندیدین! فکر کنم ایندفعه هم در اخر خودتون مدل عکاسی میشین...
یقه لباسشو گرفتم و محکم کوبوندمش به دیوار

از لای دندونام غریدم :
ل : مایکل من رئیس شرکتم نه مدل!! حواستو جمع کن که چیکار میکنی! یک بار. فقط یک بار دیگه بهت شانس میدم که یه مدل درست و حسابی برای این کالکشن پیدا کنی وگرنه اخراجی!!!! فهمیدی!؟؟
ترسو از چشاش میخوندم. خوبه

ولش کردم و به سمت در رفتم که از پشت گفت :
م : آ آقای پین...امروز قراره یه گروه از پسرایی رو که استعداد مدل شدن رو دارن بیارن سر صحنه که از بینشون چنتا انتخاب کنیم و اموزششون بدیم و این کارا... میتونین خودتون هم سر صحنه باشین و ببینین اون پسرارو...
ل : ساعت؟
م : 11...یعنی 2ساعت بعد

درو باز کردم و با همون عصبانیت از دفترش خارج شدم
بهتره خودم برم به کارا رسیدگی کنم
تو فکر بودم که تو راه یه پسر صاف خورد تو سینم

با همون اخم بهش نگاه کردم
به روی خودش نیاورد و با پررویی تمام گفت :
+چته!؟ کوری یابو؟ هیکلتو بکش کنار غول بیابونی!
چنتا از منشیا و افرادی که تو سالن بودن کارشونو ول کردن و به ما خیره شدن

تو عمرم اجازه نداده بودم کسی به این پررویی باهام صحبت کنه... ی قدم بهش نزدیک شدم
ل : میدونی من کی‌ام؟ میدونی من کی‌ام و همچین زرایی میزنی جلوم!؟؟؟
اونم یه قدم بهم نزدیک شد و تو چشام زل زد و گفت :
+ هر خری که هستی برا خودت هستی!

بعد اینکه حرفشو تموم کرد راهشو کشید که از کنارم رد شه بره ک مچ دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
ل : خیلی بلبل زبونی میکنی!! مراقب اون زبونت باش تا مبادا بکنمش بندازم جلو سگا
همونجور که به چشمام خیره شده بود محکم دستشو از دستم کشید بیرون و رفت

بعد رفتنش پچ پچای مردم شروع شد...
"وای دیدی؟
تا حالا ندیده بودم کسی اینطوری با رئیس صحبت کنه
اره...پسره خیلی جرئت داشت
به خاطر همین اخلاق گندشه که کسی زنش نمیشه
حیف این هیکل و قیافه که این اخلاق خرابش میکنه"

جوری داد زدم که همه‌ی کارکنای اون طبقه سر جاشون میخکوب شدن. ذاتا اعصابم تخماتیک بود اینم روش اضافه شد

ل : یک بار دیگه کافیه این هرج و مرجو ببینم!!! شنیدین؟؟ برگردین سر کاراتون! سریع!
خودمم به سمت دفترم رفتم تا به کارام برسم. باید بفهمم اون پسره کی بوده. اگه از کارکنا بوده که قبر خودشو کنده... ولی اگه از کارکنا نباشه بازم قبر خودشو کنده!!!

Hugo Boss [Z.M] Where stories live. Discover now