Part 7

258 64 9
                                    

*لیام*

خودش از عکساش خیلی به شوق اومده بود
ولی از نظر من...
بدک نبودن... باید حسابی کار میکرد
نمیدونم عضله‌هاش چطورین ولی باید من تاییدشون کنم
باکسر هم جز کالکشنم بود به هر حال
برای همین موضوع بهش گفتم صبح روز بعد دوباره بیاد خونه که الان دقیقا همون فرداعه و یکم دیر کرده...

از بد قولی و بی نظمی بدم میاد
ساعت یک ربع به 9عه و یه ربع دیر کرده
ماگ شیرقهوه‌م رو روی جزیره اشپزخونه گذاشتم و کاغذایی که دیشب زین امضا کرد رو برداشتم و دوباره چکش کردم...

یه چیزی متفاوت بود این وسط... تو قرارداد... حسش میکنم... ولی نمیدونم چی! و این اذیتم
دست چپمو تو جیب شلوارم گذاشتم و با دست دیگم ماگمو برداشتم و به سمت پنجره رفتم

پنجره ای که ویوش در ورودی و حیاط خونه بود...
ثانیه ای نگذشت که در فلزی و بزرگ حیاط باز شد و زین با کلاه کاسکت و موتورش وارد شد و کنار کلبه نگهبانی پارکش کرد
همونطور که زیر نظر داشتمش ماگمو سمت لبام بردم...

به سمت در ورودی دویید و وقتی نزدیک در ایستاد اول دستی به پیرهنش کشید و بعد موهاش که به خاطر گذاشتن کلاه کاسکت پریشون شده بودن رو مرتب کرد و زنگ کنار در رو فشار داد
سوزان در رو باز کرد و به سمت اشپزخونه هدایتش کرد

— آقا... جناب مالیک تشریف اوردن
سوزان گفت و تنهامون گذاشت

به سمتش برنگشتم و از روی انعکاسش روی شیشه حواسم بهش بود
یکم دست دست کرد و وقتی سکوتمو دید گفت
ز : برای تاخیر عذر میخوام...واقعا ترافیک سنگینی بود
بعد چند ثانیه برگشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم ماگ خالیمو روی جزیره مرمری گذاشتم
ل : دفعه آخرت باشه

بعد تو چشاش زل زدم
داشت فکشو رو هم فشار میداد... مشخص بود که بهش برخورده ولی اهمیتی نمیدادم
ل : وزنت چقدره؟
احتمالا یکم از سوالم جا خورد ولی بعدش جواب داد

ز : نمیدونم... دقیق مطمئن نیستم... دور و بر 69-70 باید باشه
ل : سابقه ورزش یا تمرینات باشگاهی داری؟
ز : چند سال پیش بوکس کار میکردم... دوران دبیرستان و تمرینام به خاطر حرفه‌م بود...
سری تکون دادم و کاغذا و پوشه‌های روی جزیره رو برداشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون
ل : دنبالم بیا
هم قدم باهام میومد و انگار میخواست یه سوال بپرسه ولی من من میکرد

برا همین گفتم
ل : بپرس
ز : عام... خب چیزه... من ی جورای کارم با اشپزخونه گره خورده و برام جالب بود که این اشپزخونه با وجود خدمتکارای خونه اینطوریه... یعنی چطور بگم... عجیب اومد ب نظرم
ل : خدمتکارا خونه جداگونه دارن...پشت خونه من خونه کوچیک اوناس. تمام اشپزیا هم اونجا انجام میشه. این اشپزخونه مخصوص خودمه... هر از گاهی اشپزی میکنم
لباشو رو هم فشار داد

ز : عو خوبه...
از ساختمون اصلی خارج شدیم و از استخر و حیاط اصلی گذشتیم
ز : کجا داریم میریم؟
ل : باشگاهم. میخوام ببینم چند مرده حلاجی
به ساختمون تکی نسبتا بزرگ رسیدیم... در رو باز کردم و وارد شدم... در حد شب تاریک نبود ولی نوری هم نمیتابید تو

Hugo Boss [Z.M] Where stories live. Discover now