پارت 6
هوا تاریک شده بود و کل عمارت تو سکوت رفته بود ولی صدای جلز و ولز آتیش بی جون شومینه، از سکوت بی رحم بینشون کم میکرد.
لیام همون اخم همیشگیش رو چهرش بود و نگاه سنگینشو روی زین دوخته بود... زین فهمیده بود اخم رئیس هوگو همیشگیه و به این معنی نیست که اون عصبیه... برای همین سعی کرد جلوی خودشو بگیره و اخمشو با اخم جواب نده
یکم که گذشت زین کلافه شد از اینکه هیچ اتفاقی رخ نمیده. زود حوصلش سر میرفت و کلافگی تو خونش بود... وقتی دید اون مرد همونطوری تو چارچوب در ایستاده و کاری انجام نمیده گفت :
ز : گفته بودین بیام و... اومدملیام به سمت زین حرکت کرد و تو یک قدمیش ایستاد
قدش از زین بلندتر بود. در حد 4 انگشت
هیکلش هم از خودش متفاوت تر بود...یه پسر لاغر و قد بلندلباشو از هم جدا کرد و همونطور که به چشمای زین زل زده بود گفت :
ل : آسیایی؟
ز : پدرم...پاکستانی بود
لیام چیزی نگفت و ادامه حرفشو با نگاه و سکوتش زد... زین ادامه داد :
ز : دو ساله که پیشمون نیست...لیام سرش رو اروم به نشانه همدردی پایین انداخت ولی سریع بالا اورد و به سمت میز بلند کنار تیوی رفت که روش پر از شیشه های زیبا و لیوان های مخصوص بود
در یکی از شیشه های بطری مانند رو باز کرد و همونطور که پشتش به زین بود، خطاب بهش گفت :
ل : بشین
زین به مبل چرمی و مشکی پشت سرش نگاهی انداخت و نشستلیام با دوتا لیوان کوتاه بهش ملحق شد و یکی از لیوانارو روی میز به سمت زین گذاشت. بعد روی مبل تکی روبهروش نشست و پای راستش رو گذاشت روی پای چپش و یه قلپ از مایع درون لیوان خورد..
زین لیوان خودش رو برداشت و بعد از بو کردنش، طعمش رو چشید...چشماش برق میزد...این ویسکی... بهترین بود!
لیام همونطور که بهش نگاه میکرد، برق چشماشو دید و گفت :
ل : ماکالان. 1926... بهترین و قدیمی ترین ویسکی جهان. فقط برای مهمونای خاصم سرو میکنمزین هم از طعم ویسکی فوقالعاده لذت میبرد و هم از اینکه رئیس بزرگ هوگو اونو جزو خاص ترینا حساب کرده بود
لبخند بی جونی زد و لیوان دستش رو اروم حرکت داد...
منتظر بود حرفی بزنه و سکوت رو بشکنهلیام کمی از ویسکی خورد و دستش رو روی دسته مبل گذاشت
ل : چه کاری انجام میدی؟
بالاخره!
ز : گارسونم...یعنی شغل اصلیمه...چند روز در هفته هم میرم تو بار و اجرا میکنم... چند ماه پیش هم به پیشنهاد دوستم درگیر ضبط یه مینی البوم شدم و تقریبا الان کاراش داره تموم میشهلیام سرش رو اروم تکون داد و یکی از خدمتکارا رو صدا کرد :
ل : سوزان
همون دختری که به استقبال زین اومد تو چارچوب در حاضر شد
+ بله آقا
ل : گیتارم رو بیار
+ چشم آقا
و رفت...
YOU ARE READING
Hugo Boss [Z.M]
Fanfictionل : مدل این فصل از کالکشنم میشی ز : نه! ل : سوالی نبود، امری بود. ز : من...بلد نیستم! ل : خودم آموزشت میدم