سکوت تو ماشین غیر قابل تحمل شده بود... برای همین هری کمی به جلو خم شد و بین لیام و زین قرار گرفت
ه : لیام کجا میریم؟ خواهشا نریم لِداااا
ز : لدا کجاست؟
ل : یه رستوران دریایی... غذاهای دریایی سرو میکنه
ه : و من از غذای دریایی متنفرممم
ل : چون احمقی
هری یه مشت به بازوی لیام زد و با اخم نشست سر جاشل : داریم میریم پیش جک
هری با بی تفاوتی گفت :
ه : یِیییی....
مشخص بود حرف لیام بهش برخورده و حالش گرفته شده
لیام ادامه داد
ل : جک یکی از دوستامه که سر اشپزه تو رستوران خودش... اونجا جا رزور کردیم
زین سرشو به سمت پنجره کج کرد و اروم گفت
ز : خوبه...بعد از حدود 40 دقیقه رسیدن... ترافیک اعصاب هر3تاشونو خط خطی کرده بود
بعد از اینکه ماشین رو توی پارکینگ vip رستوران پارک کردن، سوار اسانسور شدن و به سمت رستوران رفتن________________________
*لیام*
در اسانسور باز شد و جک به سمتم اومد
ج : هییییی پسر
با خنده بغلش کردم
ل : چطوری
ج : عالی! خیلی وقت بود سر نمیزدی!
چشمامو یکم کج کردم
ل : کار و کار و کار
جک گردنشو خم کرد و به پشتم نگاهی کرد
ج : هی هری!هری پرید بغل جک و شروع کرد به تند تند صحبت کردن
ه : جکی دلم برات تنگ شده بود! برای پاستاهات بیشتر!
جک خندیدم و بعد اینکه هری رو از خودش جدا کرد به زین اشاره کردج : میبینم که مهمون اوردی
زین دستاشو از جیبای شلوارش بیرون اورد و چند قدم بهشون نزدیک شد
ز : عام..های...من زینم... زین مالیک
جک دست زینوفشار داد و با همون لبخند روی صورتش گفتج : خوشبختم زین... منم جکم. مدیر و سر آشپز این رستوران و صد البته دوست چند ساله ی لیام
بعد از لبخند متقابل زین، مارو به سمت میزی که رزرو کرده بودیم برده : عاشق این لوکیشن و ویو ام
زین از پنجره بیرونو نگاه کرد
ز : اره قشنگه...
منو رو باز کردم
ل : من... یه... بشقاب استیک نیمه میخوام با مخلفات همیشگیش
ه : منم صددرصد پاستای مخصوص میخوام
ل : زین... تو چی میخوری؟
زین یکم منگ به منو نگاه کرد و اروم جواب داد
ز : من... عام... نمیدونم...
ه : اگه میخوای پاستا بگو! خیلییییی خوبهههه
زین که هیجان هریو دید اونم مثل هری پاستا سفارش دادحدود یه ساعت و نیم بعد از رستوران خارج شدیم
توی ماشین بودیم که زین گفت
ز : اگه میشه منو ببرین خونه خودم
ه : نه زینیییی لطفاااا نرو! عصر قراره بریم بیرووون
ز : خونه یکم کار دارم... ساری
بدون درنگی گفتم
ل : عصر میایم برت میداریم از خونه. ادرستو بگو_____________________________
*زین*
نمیدونم چه حسی داشتن که وارد محله نسبتا پایین شهر میشدن...
دم در خونهی اجاره ایم نگه داشتن
لویی تازه از کافه برگشته بود و داشت دم در دوچرخشو به نردهها میبست
تا منو دید توی لامبورگینی چشماش اندازه گردو شد
از لیام تشکر کردم و پیاده شدم و بعد از رفتن اونا برگشتم سمت لوییز : هی... واتس آپ...
لویی چند ثانیه بهم خیره شد و بعد با همون حالت ناباوریش گفت
لو : فااک یو دووود!!!
ز : زر نزن... خستم
کلیدو انداختم تو قفل در و بعد از چرخوندنش درو باز کردملویی پشت سرم وارد خونه شد
لو : ودف!!! رفتی گشتی با پولدارا بودی الان خسته ای؟
ز : روحم خستس نه جسمم
لو : اووووو ببخشید اقای فیلسوف! روحت به کی داده مه خستس؟!
رسیدم به اتاق و تیشرتمو از تنم در اوردم و درو بستم و افتادم رو تخت
چم شده
چرا کنار لیام حس عجیبی دارم
حتی نمیتونم برای حسم اسمی پیدا کنم!
عاح شتلو : شنیدم استعفا دادی
سرمو از رو بالش بلند کردم و به سمتم در برگشتم
ز : میدونی اون چیه؟
لو : چی چیه!
ز : اون بیصاحابی که بهش تکه دادی!
لو : دونت ایت شت! جواب منو بده! چرا استعفا دادی؟!
ز : لیام گفت
لو : لیام کدوم خریه؟ اها اون یارو
ز : گفت حقوقتو تامین میکنم... باید شروع کنی به انجام بعضی کارا... کافه وقتتو میگیره... منم استعفا دادم
لو : خوب کردی... حداقل کمتر قیافه نحستو میبینم
یکی از بالشای تختو به سمت پرت کردم
ز : برو گمشو لویی حوصلتو ندارملیوان تو دستشو روی میز گذاشت و اومد کنارم رو تخت نشست
لو : تعریف کن! چیکارا کردین!!!!
برگشتم و رو کمرم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
ز : تست ورزش گرفت ازم، یه متخصص تغذیه اومد مشخصاتمو گرفت... انگار قراره رژیم مخصوص تعیین کنه برام... یکم تو محوطش گشتم، با سگش بازی کردم، برای ناهار هم 3تایی رفتیم بیرونلو : ویت... نفر سوم کیه؟
ز : هری... پسرخاله لیام
لویی یکم خوشو چسبوند بهم و اروم تر از لحن همیشگیش گفت
لو : خب... چند سالشه؟ هری
ز : بچس... شاید 18 یا 19...نمیدونم ولم کن!
لو : اوممم خب پس نینیه! عصر با بچه ها میریم مسابقه بیسبال.. ساعت 6 حاضر باشپاشد از روی تخت و به سمت در رفت
ز : نمیتونم
لو : چی؟
ز : نمیتونم بیام... قراره باهاشون برم بیرون... فکر کنم سینما
دست به سینه ایستاد و با یکم اخم گفت
لو : اونا برا چی باید انقدر باهات صمیمی بشن؟! ناهار یه چیزی ولی بیرون رفتن و سینما رفتن این وسط دیگه چه کوفتیه!؟!
به پهلو چرخیدم و زیر لب گفتم :
ز : نمیدونم...لویی رفت و تنهام گذاشت
به دیوار سفید و ترکای کوچیک روش خیره شدم
حس میکنم قلبم مچاله شده
به دست لیام... یا به قول اطرفیانش ارباب پین..
چرا زود وا دادم
چرا داره از کسی خوشم میاد که صد مرتبه بالاتر از منه...
هزاران چرای دیگه که نمیتونم یه دلیل و جواب منطقی براشون پیدا کنمولی نباید اینطوری بشه! شاید اون اصلا مثل من نیست! عای مین... شاید اون گی نباشه و اینطوری فقط جایگاهم و این موقعیتی که الان به دست اوردمو از دست بدم و کاری کنم که لیام شدیدا ازم متنفر بشه
اوه جیزز
هلپ می...
YOU ARE READING
Hugo Boss [Z.M]
Fanfictionل : مدل این فصل از کالکشنم میشی ز : نه! ل : سوالی نبود، امری بود. ز : من...بلد نیستم! ل : خودم آموزشت میدم