Part 8

256 61 23
                                    

*لیام*

زین سرشو به سمت در برگردونو و منم به همون سمت چرخیدم

هری با ی شلوار جین مشکی و پیرهن چهارخونه مشکی قرمز دم در ایستاده بود و کوله‌شو رو یه شونه‌ش انداخته بود و یه باندانای سبز یشمی بین موهای فرش بسته بود
ه : عااااااااااااااااااام...
ل : آه هری... این زینه... مدل مخصوصم... زین، این هریه

زین سرشو به نشانه سلام تکون داد و هری هم ی لبخند زد و ادامه داد :
ه : فقط اومدم بگم دارم میرم کالج... نتونستم تو خونه پیدات کنم سوزان گفت اینجایی
یه نگاه به زین انداختم و ازش دور شدم و به سمت هری رفتم...

کنار استخر کناریش ایستادم و دست به کمر ایستادم و خطاب به هری گفتم :
ل : مگه قرار نبود بریم تنیس؟
ه : میدونم میدونم... ولی این کلاسم یهویی شد. درواقع دوتا کلاس انداختن برام. اگه نرم ممکنه مشکل پیش بیاد... عصر میتونیم بریم خرید... تازه میتونی به زین هم بگی باهامون بیاد. به نظر میاد پسر خوبی باشه

از پشت شیشه ی نگاه به زین انداختم
بدن پر از تتو، پیرسینگای گوشاش، موهای نیمه بلند، عضله‌های کم و جوون، چشا و نگاهش... عالیه! یه فاک بوی به تمام معنا!
با همون نگاه خنثی برگشتم و ب هری نگاه کردم و اروم با دستم به حالت تمسخر زینو نشون دادم و گفتم :
ل : ریلی؟ پسر خوب؟

هری لباشو رو هم فشار داد و جلوی خودشو گرفت تا نخنده...بعد اروم به شونم مشت زد
ه : کام عان... مگه چشه! آدمارو از درونشون قضاوت کن نه ظاهرشون!
تازه قراره مدل مخصوصت باشه قراره خودت تعلیمش بدی اینم یه فرصت خوبیه تا بیشتر بشناسیش

یکم به اینور اونور نگاه کردم و گوشه لبمو گاز گرفتم
ه : من رفتم بای
ل : کی برمیگردی؟ بیام دنبالت؟
همونطوری که داشت ازم فاصله میگرفت گفت :
ه : دوتا کلاس دارم... 1 تموم میشم و با راسل برمیگردم

بعد رفتن هری با همون پوزیشن برگشتم دوباره به زین نگاه کردم که جلو آینه قدی ایستاده بود و بازوهاشو بررسی میکرد
ی نفس عمیق کشیدم و وارد باشگاه شدم
ل : خب...کجا بودیم؟ اها

سمت میز رفتم و از تو کشوی دومش چنتا برگه دراوردم
ل : یه سری فرمو باید پرکنیم... بعدش یه متخصص تغذیه دارم که میاد ملاقاتت کنه بعد برات برنامه رژیم مینویسه که مناسبت باشه و همراهش به ورزشتم ادامه بدی

همونطوری که ایستاده بودم یه دستمو رو میز گذاشتم و سرمو انداختم پایین و به برگه‌ها نگاه کردم
ز : میتونم لباسمو بپوشم؟
ل : اره
به سمت همون کمد قبلی رفت و تیشرتش رو برداشت

یکم مکث کردم و سرمو بلند کردم :
ل : ظهر سر شیفتی؟
به سمتم برگشت
ز : عصر...
ل : زنگ بزن استعفا بده دیگه نیازی نیست بری اونجا
هنگ موند

ز : یعنی چی؟ خب اونجا محل کارمه
ل : بعد از حقوقی که بهت میدم دیگه نیاز نیست بری اونجا. در ضمن تو دیگه الان شغلت مدلینگه نه گارسونی
زیر لب اروم باشه ای گفت... ادامه دادم
ل : برای ناهار اینجا میمونی. عصر هم با ما میای بیرون

با اینکه سرم تو برگه ها بود ولی زمزمه هاشو میشنیدم
ز : اصلا بلد نیست بپرسه یا اجازه بگیره... فقط دستور میده!
فرمای اصلیو پیدا کردم و پشت میز نشستم تا پر کنمشون

زین هم گوشیشو برداشت و به سمت پنجره رفت
دوتا از فرمارو از روی فرم قبلی ای که خود زین پر کرده بود پر کردم و در همون حین به نایل زنگ زدم

ل : هی برو
ن : چی میخوای؟
ل : کام عان! هنوز دلخوری ازم؟
ن : تو پیتزای منو خوردی لیام! چطور میتونم ازت دلخور نباشم؟
ل : بچه شدی؟! مال ی هفته پیش بود اون! پیتزا پیتزاعه دیگه!
ن : عه؟ پیتزا پیتزاعه؟ اوکی
و گوشی روم قطع کرد...28سالشه ولی مثل بچه 5سالس!
دوباره زنگ زدم بهش
ل : پاشو بیا اینجا...نیاز دارم بهت
ن : 1ساعت دیگه اونجام... بای

به زین نیم نگاهی انداختم که دستاشو گذاشته بود تو جیب شلوارش و داشت بیرونو نگاه میکرد

یهو بی مقدمه گفت :
ز : عشق میکنینا...
بعد چند ثانیه برگشت نگام کرد و با یه حالت بهت گفت
ز : اوه عذر میخوام نباید افکارمو بلند میگفتم...
ل : مشکلی نیست راحت باش

دوباره نگاهشو به حیاط و استخر دوخت و بعد چند ثانیه سکوت ادامه داد :
ز : کل زندگیم پر از سختی بود... هر لحظش... از همه جا طرد شدم... چون مسلمونم... دوران مدرسم به سختی گذشت و دبیرستانو با کلی دردسر تموم کردم کالج هم نتونستم برم...
بعد رفتن پدرم هم بار خونوادم افتاد رو دوشم... از همون موقع یا حتی قبلش شروع کردم به کار کردن تو جاهای مختلف. از کار تو انبار و فروشگاه و مکانیکی تا کافه و بار و حالا هم که مدلینگ

سکوت کرد و زبونشو لای دندوناش میکشید جوری که انگار سعی داشت بغضشو کنترل کنه

ز : بودنم اینجا حس عجیبی داره... تو همچین عمارتی و همچین امکاناتی...با اینکه حتی اینجا زندگی هم نمیکنم

دستاشو به روناش زد و به سمتم اومد... خواست بحثو عوض کنه
ز : خب حالا برنامه چیه؟ من خبر دادم ک امروز نمیام... باید ی تایمی برم و کتبا استعفامو تحویل بدم

ل : خوبه... ی ساعت بعد دوستم میاد که متخصص تغزیه‌س... ناهار باهمیم و عصر میریم بیرون
سرشو تکون داد و به پاهاش چشم دوخت
ز : اقای پین... درسته که من همراهتون بیام؟

اخرین امضا رو زیر یکی از برگه ها زدم و جواب دادم :
ل : هری اصرار کرد که بیای... نمیتونم دلشو بشکنم
ز : برادرتونه؟
ل : پسرخاله... ولی برام خیلی مهمه
ز : عالیه...

——————————
پارت سورپرایز؟
پارت سورپرایزی. :>✨

Hugo Boss [Z.M] Where stories live. Discover now