Min Yoongi: P.18

1.4K 322 35
                                    

"وگرنه...."
نگاه جونگ کوک رنگ ترس گرفته بود یونگی پوزخندی زد و نگاهش رو از صورت رنگ پریده ی پسرک گرفت:
"از همین امروز کارت رو شروع میکنی... باید بریم یه سر به مرکز پخش بزنیم"
و بعد از برداشتن کتش بی توجه به جونگ کوک از اتاق خارج شد...جونگ کوک آهی کشید و دنبالش رفت... اگه مجبور نبود هرگز همچین کار پر چالشی رو انتخاب نمیکرد...
نیمه ی پر لیوان این بود که اونقدر حقوق میگرفت که بتونه پسرکش رو به مدرسه بفرسته...
از ساختمون خارج شدن که با ماشین مشکی شاسی بلندی روبه رو شد...
راننده درب ماشین رو برای یونگی باز کرد و اون سوار شد و راننده قبل از سوار شدن جونگ کوک در رو بست:
"هیچ شخصی اجازه نداره کنار ارباب مین بشینه بادیگارد جلو میشینه"
و بی توجه سوار ماشین شد جونگ کوک آهی کشید و روی صندلی شاگرد نشست...
یونگی آیپد بزرگی توی دست داشت و مشغول انجام کارهاش بود و راننده در سکوت ماشین رو هدایت میکرد...
جونگ کوک از آیینه ی ماشین به ماشین های مشکی رنگی که پشت سرشون میومدن خیره شد و مشکوک پرسید:
"اونا دارن تعقیبمون میکنن؟"
یونگی بدون اینکه سرش رو از ایپدش بالا بیاره زمزمه کرد:
"نه اونا اسکورت هستن همیشه دنبال من میان"
جونگ کوک چشماش گرد شد و آهسته آب دهانش رو قورت داد مگه این مرد کی بود که ده تا ماشین اسکورتش میکردن؟ آهی کشید و گوشیش رو برداشت هیچ تماس و یا پیامی از تهیونگ نداشت...دوست داشت سریع از اون ماشین خفه کننده پیاده شه تا بتونه با پسرکش تماس بگیره و خیالش رو راحت کنه...
ماشین جلوی جایی مثل انبار نگهداشت و راننده پیاده شد و در رو برای یونگی باز کرد و جونگ کوک هم همزمان از ماشین پیاده شد...
یونگی آیپد رو بدست راننده داد و وارد انبار شد که جونگ کوک پشت سرش راه افتاد و رزی با دو از یکی از ماشین های اسکورت پیاده شد و با یه چارت خودش رو به یونگی رسوند....

________________________________________

حدود دوساعت مشغول وارسی محصولات بودن و یونگی خستگی ناپذیر به تک تک قسمت های انبار بزرگ سرزده بود و همه چیز رو چک کرده بود... جونگ کوک هم که از هیچی سر درنمیورد خمیازه ای کشید و نگاهش رو به یونگی داد که مشغول صحبت با یکی از کارکنان بود...
آروم قدمی عقب گذاشت و موبایلش رو برداشت و بعد از یکساعت به عشق کوچولوش زنگ زد...

تهیونگ که برای بررسی شاهکار هنریش به آشپزخونه رفته بود، با لرزیدن موبایلش تو جیبش اونو بیرون آورد و درب قابلمه رو گذاشت....
گوشیش رو وصل کرد و سعی کرد صداش به گوش جونگ کوکیش برسه:
"کوکییی...."
جونگ کوک لبخندی زد و بوسه ای به موبایلش زد:
جونگ کوک: جونم عزیزم...حالت خوبه؟؟
تهیونگ تند تند سر تکون داد جوری که انگار جونگ کوک از پشت گوشی میتونه اون رو ببینه:
"مهن حالهم خوهبه...دهلم بهرات تهنگح شوهده"
(من حالم خوبه...دلم برات تنگ شده)
جونگ کوک قلبش از تپش افتاد و با حس آرامش لبخندی زد:
"میدونی که سرکارم عزیزم...ولی قول میدم زود بیام پیشت عشقم...خیلی زود"
تهیونگ لپاش گل انداخت و با ناخونش به ملاقه ی توی دستش چنگ زد...هنوز به این ابراز احساسات عادت نکرده بود...

That Summer Has Passed (Season 1)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang