we have a problem: P.24

1.4K 305 24
                                    

روز نسبتا گرمی بود...
شایدم چون جونگ کوک جدیدا خیلی کار میکرد یا یونگی کار زیادی ازش میخواست اینجوری شده بود...
اونروز جکسون نتونسته بود اونو برگردونه خونه پس با یه تاکسی تا سر کوچه اومده بود و از اونجا به بعد پیاده روی کرده بود...
خیلی حس عجیبی داشت... حس میکرد چشماش داره سیاهی میره...
قدماش آروم تر شد...حس کرد یکی کنارش اومده... صورتش رو درست نمیدید...
حس خفگی میکرد یهو بدنش شل شد و تو آغوش اون فرد افتاد و دنیا دورش سیاه شد...

_____________________________________________

تهیونگ کیف مدرسش رو برداشت و از اتوبوس پیاده شد...
سمت خونه رفت و با کلیدش که یه خرس کوچولو بهش آویزون بود درب خونه رو باز کرد و وارد شد...
"جوهن کوکییییی مهن اومهدمممم"
اما با دیدن سکوت خونه پی به خالی بودنش برد...
عجیب بود که جونگ کوکیش تا اون ساعت برنگشته بود...
موبایلش رو برداشت و شماره ی جونگ کوک رو گرفت...
(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...)

وحشت زده به گوشیش خیره شد یعنی همسر مهربونش کجا بود؟...
بین مخاطباش دنبال شماره ی یونگی هیونگش گشت و بالاخره پیداش کرد...

_____________________________________________

"سویوناااا...کجا قایم شدی پرنسس کوچولو؟؟"
دخترک خندید و نگاهش رو به پدرش که پشت مبل قایم شده بود داد و انگشت کوچولوش رو جلوی بینیش گرفت
"هیششش"
یونگی چشمکی زد و آهسته خندید
جیمین که متوجه ی صداشون شده بود شونه ای بالا انداخت و آهسته به جایی که یونگی قایم شده بود حرکت کرد...
"اوه یعنی این پدر و دختر کجا میتونن باشن؟؟؟..."
خیلی یهویی پرید جلوی مبل و دستشو ناخودآگاه دور یونگی حلقه کرد:
"گرفتمتتتتت"

یونگی شوکه تو جاش خشک شد که سویون به سمت سکو دوید و جیغ زد:
"مهنننننن مهننننن بُ...هوووووممم"
یونگی که با حس گرمای دستای جیمین حس میکرد قلبش از حرکت ایستاده با شنیدن صدای دخترکش به خودش اومد و نگاهش رو به سویون کوچولو داد که سعی داشت بگه برنده شده...

جیمین که متوجه ی موقعیت شد سریع دستش رو از دور کمر یونگی باز کرد و به سمت سویون کوچولو دوید و جلوش زانو زد:
"سویونا...تو موفق میشی... بگو من بردم"

سویون دستش رو به سمعکش کشید و صداش رو بیشتر کرد...
نفس عمیقی کشید و گفت:
"مهنننن...مهنننننن...ب‌‌‌....بع...مهنن بع..."
یونگی یه مرد محکم بود اما قلبش شکسته بود... دخترک بیگناهش حق داشت یه آینده ی خوب داشته باشه...

با بلند شدن صدای تلفنش قطره اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و تلفن رو جواب داد:
"بله؟؟"
"هیونگح...مهنم...ته یونگ..."
یونگی با شنیدن صدای گرفته و لرزون تهیونگ نگران شد:
"چیشده تهیونگا؟؟؟ به هیونگ بگو؟ از اتوبوس مدرسه جاموندی؟؟ راننده بفرستم؟؟"
تهیونگ گریش گرفته بود:
"هیوهنگ جوهن کوک هنوز...نهیومده خوهنه... دوه ساهت پهیش باهیدح میه یومد"
(هیونگ جونگ کوک هنوز نیومده خونه دوساعت پیش باید میومد)

That Summer Has Passed (Season 1)Where stories live. Discover now