Karma: P.1

4.5K 551 37
                                    

طبق معمول با صدای شلوغی ماشینا و بوق ترافیکای سنگین شهر از خواب بیدار شدم.
و این صدا یعنی صبح شده بود و مردم در حال برداشتن قدم های جدیدی برای ادامه ی زندگی بودن.
روی تختم نشستم و کرکره ی پرده ی کوچیک کنار تختم رو بالا زدم. شهر، الوده تر از چیزی بود که بشه آسمون رو دید.
آهی کشیدمو از روی تختم پایین اومدم و همونطور که چشمای نیمه پف کردمو میمالیدم از اتاق خارج شدمو راهی سرویس بهداشتی ته راهرو‌ شدم.
خمیازه ای کشیدم و بعد از خاروندن پشت کمرم بی هوا درب سرویس رو باز کردم.
جین هیونگ با یه حوله ی تمام بدن و درحالی که خمیر ریش کف کرده ی روی صورتش خبر از این میداد که داره اصلاح میکنه بهم نگاه کرد و ژیلت توی دستش رو به سمتم گرفت.
"هی بچه جون هنوز یاد نگرفتی وقتی وارد جایی میشی در بزنی!؟"
نفس حرصی کشیدمو خواستم درو ببندم که سریع صورتش رو آب زد و با حوله ی کوچیک دور گردنش اونو خشک کرد.
"خیلی خب بیا دیگه کارم تموم شده بود"
و بعد از بهم ریختن موهام از دستشویی خارج شد.
اروم دستم رو بالا بردم و موهام رو مرتب کردم مسواک سبز رنگم رو برداشتمو مشغول مسواک زدن شدم و به این فکر کردم که حتما هیونگ قرار مهمی داره که اینقدر به خودش رسیده.

☆☆☆☆

درحالی که موهای فر مشکیمو با یه کش موی ساده میبستم از پله ها پایین اومدمو سمت آشپزخونه رفتم.
پدرم مشغول درست کردن املت بودو مادرم داشت قهوه درست میکرد.
جین هیونگ مثل یه سرمایه گذار با اون کت و شلوار نقره ای رنگش داشت یه روزنامه ی خارجی میخوند.
بعد از سلام به سمت میز صبحونه رفتمو از برشتوکای مورد علاقم توی کاسه ریختم و روش شیر اضافه کردمو مشغول خوردنش شدم.
"چیشده هیونگ قرار داری اینقدر به خودت رسیدی؟"
و قاشق بزرگ برشتوک رو توی دهنم جا دادم.
جین هیونگ روزنامه رو بست و روی میز گذاشت و از قهوه ای که مامان توی ماگ سفیدی جلوش گذاشته بود چشید.
"درواقع مامان برام یه مصاحبه ی ازدواج تدارک دیده"
کاملا با طعنه گفت که مامان اخماش توی هم رفتنو دست به کمر جواب داد:
"هی جین نگو مصاحبه...این یه قرار آشنایی سادست با این دید بهش نگاه کن. از کجا معلوم شاید از اون دختر خوشت بیاد!"
جین لبخندی زد و از جاش بلند شد.
"خیلی خب مامان سعی داری از دست من خلاص شی خودم فهمیدم"
مامان لبخند مهربونی بهش زد و گونش رو بوسید:
"این چه حرفیه پسرم...من هیچ آرزویی جز خوشبختی تو و جونگ کوک ندارم"
سریع محتویات دهانم که شامل برشتوکای جویده شده بود رو قورت دادم و گفتم:
"اوه خواهش میکنم...من یکی که به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم"
هر سه باهم به حرفم خندیدن و جین بعد از بهم ریختن دوباره ی موهام از خونه خارج شد.

☆☆☆☆

چقدر به کارما اعتقاد دارین؟...تا حالا شده از خندیدن با صدای بلند وحشت کنین و یا جلوش رو بگیرین.
بهش اعتقاد نداشتم...!
هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم که لحظه ها بچرخن و خنده ها تبدیل به گریه بشن.
من به کارما باور نداشتم اما کم کم یاد گرفتم که باید ازش ترسید...
درست سه هفته از اون روز گذشته بود.
حرف مادرمون درست از اب در اومده بود و جین هیونگ یه دل نه صد دل عاشق اون دختر شده بود.
یورین دختری با موهای قهوه ای و چشمای عسلی...
یه خانم به تمام معنا و مهربون که خیلی باهاش احساس راحتی داشتم و اون حتی حسادت کودکانه ای که بخاطر ازدواجش با برادرم توی قلبم اینجاد شده بود رو هم از بین برده بود.
جین هیونگ خوشحال بود و قصد داشت مقدمات ازدواجشون رو برای ماه اکتبر بزاره...
اون سال تابستون خیلی زود تر از هر زمان دیگه ای از راه رسیده بود و من با استرسه سال آخر دبیرستانی که پیش روم داشتم شدیدا خودم رو درگیر درسو کتاب هام کرده بودم. و شاید روحیه ی خستم چهرم رو هم داغون کرده بود چون حس میکردم دارم لاغر میشمو از ریخت میوفتم.
تا اینکه پدرم پیشنهاد کرد که هممون برای مسافرت به روستای خوش ابو هوای عمه مرین بریم.
عمه مرین تنها اقوام و عمه پدرم بود و توی یه روستای خوش ابوهوا زندگی میکرد.
اونجوری که تعریفش رو از پدر و مادرم شنیده بودم جای اروم و خوش منظره ای بود.
لباس هام و کتاب هام باهم توی چمدون نسبتا کوچیکم جا نمیگرفتن و این من رو عصبی کرده بود.
آهسته با پشت دست چند تقه به درب اتاق جین هیونگ زدم که با بفرماییدش اجازه ی ورودم صادر شد.
با دیدنش که اونم مشغول جمع کردن وسایلش بود بالای ابروم رو خاروندمو زمزمه کردم:
"هیونگ ممکنه چندتا از کتابام رو توی چمدونت جا بدی؟"
جین ابرویی بالا انداخت و پرسید:
"چه کتابی؟؟"
شونه ای بالا انداختم و زمزمه کردم:
"کتاب های درسیم"
جین نگاهی به گوشیش انداخت و انگار منتظر پیام کسی باشه پرسید:
"چندتاست؟"
شونه ای بالا انداختم و بیخیال زمزمه کردم:
"هشتاش بیشتر توی چمدونم جا نشد تازه مجبور شدم دوتا از تیشرت هام رو کم کنم‌. فقط پنج تا کتابه میشه تو چمدونت بزاریشون؟"
جین هیونگ با چشمای گرد شده پرسید:
"این همه کتاب رو میخوای چیکار؟؟"
اروم دستی به گوشه ی چشمم کشیدم:
"من باید حسابی خودم رو برای این سال اماده کنم...امسال حتما باید برم دانشگاه میدونی که؟!"
جین هیونگ خواست چیزی بگه که صدای اس ام اس گوشیش بلند شد و نگاهش رو از من گرفت.
کمی بعد از خوندن اون پیام کذایی آهی کشید و آهسته گفت:
"یورین نمیتونه باهامون بیاد. میخواد این تابستون رو به کارهای گلخونش برسه"
اروم سری تکون دادم که ادامه داد:
"ببین جونگ کوک پدر این مسافرت رو ترتیب داد که بتونیم برای یه مدتم که شده از چیزایی که ذهنمون رو درگیر میکنن دور باشیم. فکر کنم بهتر این دو هفته رو بدون یورین من و کتابای تو سر کنیم...شاید برای جفتمون بهتر باشه"
حق با اون بود. این روزها بیشتر از هر زمانی خودمون رو توی زندگی آیندمون غرق کرده بودیم. لازم بود کمیم توی حال زندگی کنیمو با خانواده ی چهارنفرمون خوش بگذرونیم.
آهسته سری تکون دادمو وارد اتاقم شدم. کتاب های درسی رو از چمدونم خارج کردمو توی قفسم گذاشتم. و تنها چیزی که برداشتم دفترچه ی خاطراتم بود.
قرار بود فرداصبح حرکت کنیم اما بابا برعکس شب های دیگه زودتر از سرکار برگشت و پیشنهاد داد که شبونه راه بیوفتیم.

☆☆☆☆

از بچگی از سفر کردن توی شب خوشم میومد. به دور از شلوغیه شهرو دود و الودگی نوری میتونستم توی تاریکی، اسمون پر ستاره ی شب رو از شیشه ی ماشین ببینم.
توی یکساعت وسایل رو توی ماشین چیدیمو سوار شدیم.
کل مسیر کوهستان از چمنزار هایی تشکیل شده بود که اگه توی روز میدیدمشون شاید زیبا ترین منظره ی دنیا بودن.
اما توی شب جاده فقط تاریکی بودو تاریکی...
تنها اسمونش...اون انگار یه طرح بی نظیر از (ونسان ونگوگ) بود.
شیشه ی پنجره رو تا نیمه پایین کشیدمو نگاهمو به منظره ی بی نظیر ستاره های رقصان شب دادم.
آسمونی که انگار بی حرکت سرجاش ایستاده بود و فقط ما بودیم که با ماشین زمینش رو دور میزدیم.
ساعت از سه صبح میگذشت که کم کم چشمام گرم شدو سرم‌ روی شونه ی جین هیونگ فرود اومد.
و آخرین صدایی که شنیدم صدای:
"خوب بخوابی"
جین هیونگ و اخرین بوسه ای بود که روی موهام کاشت و بعد از اون روشنایی نور درخشانی پشت پلک های بستم و سوزش شدیدو تاریکی مطلق...

That Summer Has Passed (Season 1)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora