Need Teacher3 (Dinner): P.22

1.4K 311 18
                                    

با صدای زنگ در تهیونگ نگاه آخرش رو به خودش توی آیینه انداخت و به سمت در رفت که دید جونگ کوک داره درب ورودی رو باز میکنه...
یونگی بود که با یه عالمه جعبه ی هدیه وارد خونه میشد...
جونگ کوک با فروتنی اون هارو از دستش گرفت و راه رو باز کرد که داخل بشه...
یونگی نگاهی به خونه ی نقلی و با صفاشون که با سلیقه ی خاصی چیده شده بود انداخت و رو به تهیونگ لبخندی زد و بهش دست داد و به زبان اشاره گفت:
"از آشنایی با شما خیلی خوشحالم"
تهیونگ لبخند شیرینی زد و سعی کرد کلمات رو درست ادا کنه:
"لحطفا راحهت باهشید مهن میهتونم حرفح بزهنم"
(لطفا راحت باشید من میتونم حرف بزنم)
یونگی به قدرت تکلم پسر جوون تر لبخندی زد و روی مبل نشست... تهیونگ هم به آشپزخونه رفت تا یه نوشیدنی خنک بیاره...
یونگی همونطور که با نگاهش اون رو دنبال میکرد لبخندی زد و گفت:
"همسر دوست داشتنی داری"
جونگ کوک با افتخار خندید و تشکر کرد که همون لحظه درب اتاق باز شد و جیمین با یه تیپ فوق العاده جذاب ازش بیرون اومد...
همونطور که ساعتش رو میبست به سمتشون رفت:
"سلام خیلی خوش اومدین... بی ادبی من رو بابت تاخیرم ببخشید"
یونگی شوکه به چهره ی پسر روبه روش خیره شده بود...
بدون اینکه نگاهش رو از جیمین بگیره سمت کوک خم شد و زمزمه کرد:
"ایشون؟..."
جونگ کوک لبخندی زد و گفت:
"اوه ایشون برادر همسرم و یکی از بهترین دوستای من هستن"
جیمین با شنیدن اسم برادر برای رابطش با تهیونگ اخم غلیظی کرد و بی رودربایستی روی مبل نشست و زمزمه کرد:
"اوه آقای مین کارمند دروغگویی دارین مگه توی بند قوانین اجرایی یه بادیگارد نیومده که نباید دروغ بگه...من رغیب قویه عشقیش هستم...پارک جیمین خوشبختم"
جونگ کوک خجالت زده سرش رو پایین انداخت و جیمین با با پوزخند به چهره ی یونگی خیره شد...
یونگی کمی مکث کرد و بعد با صدای بلند زد زیر خنده...
"اوه خدای من رغیب بامزه ای داری جونگ کوک فکر کنم مشخص شد چرا تا بحال موفق به پیروزی در این رقابت نشده"
جیمین دستش رو مشت کرد و خواست با غرش چیزی به یونگی بگه که با ورود تهیونگ سکوت کرد و به نگاه پیروزمندانه ی جونگ کوک چشم غره رفت...
بعد از نوشیدن آبمیوه هاشون جیمین به زبون اشاره رو به تهیونگ گفت که توی چیدن میز بهش کمک میکنه و هردو به آشپزخونه رفتن...
یونگی ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
"اون پسر...پارک جیمین؟...زبان اشاره بلده؟"
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه کرد:
"اون تقریبا تا همین یک ماهه پیش ناشنوا بود"
چشمای یونگی گرد شد:
"ودف چطور ممکنه؟؟ کاملا درمان شده؟؟ چه خوب صحبت میکنه"
جونگ کوک لبخندی زد و کمی متفکر به ورودی آشپزخونه خیره شد و بعد از مکثی کوتاه شروع به تعریف ماجرای جیمین کرد...
تمام مدت یونگی در سکوت به حرفاش گوش میکرد و در نهایت سری به نشونه ی تایید تکون داد و زمزمه کرد:
"میدونی که من برای دخترم به یه پرستار و یه معلم گفتار درمانی نیاز دارم؟...چقدر بهش اعتماد داری؟"
جونگ کوک خندید و زمزمه کرد:
"هیونگ اون به قول خودش رغیب منه بنظرت چقدر اعتماد دارم وقتی الان توی خونم داره زندگی میکنه و در نبودم با همسرم وقت میگذرونه..."
یونگی لبخندی زد و زمزمه کرد :"خیلی خب صداش کن بیاد باید باهاش صحبت کنم"

________________________________________

چند لحظه بعد جیمین و یونگی توی اتاق مشترک جونگ کوک و تهیونگ روبه روی هم نشسته بودن...
یونگی سعی کرد شروع کننده باشه پس پاش رو روی پای دیگش گذاشت و شروع به صحبت کرد:
"شنیدم دنبال کار میگردی...من یه دختر کوچیک دارم که مشکل تهیونگ رو داره ولی اصلا توی صحبت کردن پیشرفتی نداشته...من بهترین معلم ها رو براش آوردم اما بازم هیچ فایده ای نداشته"
کمی مکث کرد و دوباره زمزمه کرد:
"من داستان تو رو شنیدم و فکر میکنم اگه یه نفر که یه مدت مثل این افراد زندگی کرده بتونه ارتباط بیشتری با دخترم برقرار کنه... دختر خیلی خوبیه اصلا اذیتت نمیکنه و..."
جیمین به میون حرفش پرید و زمزمه کرد:
"قبول میکنم اما دوتا شرط دارم"
یونگی متعجب نگاهش کرد که صریحا گفت:
"اول اینکه این بیماری خاص و زمان بره از من توقع معجزه نداشته باشین... دوم به هیچ‌وجه تهیونگ نباید درمورد اینکه من سالمم چیزی بفهمه!!! حساب اون جونگ کوک دهن لق هم بعدا میرسم...سوالی مونده؟؟"
یونگی که از صراحت و پررو بودن پسر مقابلش زبونش بند اومده بود نتونست حرفی بزنه و جیمین فورا گفت:
"خوبه...شام امادست لطفا بفرمایید"
و از اتاق خارج شد...
یونگی به درب اتاق خیره شد و لبخندی زد... اون پسر یه مدیر واقعی بود... هیچکس جرعت نداشت با یونگی اونجوری صحبت کنه اما اون...
اون یه لعنتیه نترس بود...

________________________________________

میز شام پر از غذاهای خوشمزه و خوشرنگ و لعاب بود...
یونگی ابرویی بالا انداخت فکرش هم نمیکرد یه پسر پونزده شونزده ساله همچین سلیقه ای داشته باشه...
جونگ کوک صندلی رو برای تهیونگ عقب کشید و بعد از بوسیدن لپش رفت و کنار یونگی نشست...
شام در سکوت خورده شد و همه از دستپخت تهیونگ حسابی تعریف کردن و تهیونگ یک مقدار غذای خونگی برای دختر یونگی بسته بندی کرد که اون براش ببره...
یونگی جلوی در نگاهش رو به چشمای مهربونه تهیونگ داد و بعد از روبوسی باهاش زمزمه کرد:
"تهیونگ لطفا هرچیزی که لازم داشته بهم زنگ بزن هیونگ همه چیز رو برات فراهم میکنه"
و بعد کارتش رو بیرون آورد و به پسر کوچیکتر داد...
و بعد از خداحافظی و یادآوری اینکه فردا یکی رو می‌فرسته دنبال جیمین از خونه خارج شد...

________________________________________

جونگ کوک بوسه ای به رگ گردن پسرکش زد و به چشمای خمار از خوابش خیره شد...
دست گرمش رو از زیر تیشرت داخل برد و شروع به ماساژ دادن شکم تهیونگ کرد... پسرکوچولوش عاشق این کار بود و اینجوری بخواب میرفت...
تهیونگ نگاهش رو به جونگ کوک داد و کمی خم شد و لباش رو روی لبای خوش طعم همسرش گذاشت و بوسه ی شب بخیری رو بهش هدیه داد
جونگ کوک که گیج خواب بود تهیونگ رو در آغوش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:
"ممنون تهیونگ امشب همه چیز بی نظیر بود عشق قشنگ من...تو بهترینی"
و قبل از اینکه جمله ی دیگه ای بگه هردو در آغوش هم بخواب رفته بودن....

بچه ها پیج اینستای من رو فالو کنید تا فنمید ها و ویدیو های فیکشن هارو داخلش بزارم
ArushBK_Austin

و لطفا فقط در تلگرام من به آیدی
@ArushBK

فنمید های قشنگتون رو بفرستین تا پست کنم...ممنون از همتون
فنمید میتونه حتی یه عکس باشه اما وقتی از طرف شما باشه خودش کلی برام ارزش داره

That Summer Has Passed (Season 1)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum