Let's build together: P.14

1.6K 356 80
                                    

چمدون تهیونگ رو از دستش گرفتم و از درب ورودی خارج شدیم...
جیمین قرار بود مارو تا خونه برسونه و بعدش بره...احتمالا حالا حالا ها دیگه نمیتونستیم ببینیمش...
آجوما تا جلوی در همراهمون اومد و بعد از بغل کردنمون ظرف بزرگ غذایی رو بهمون داد:
"بیاین بچه ها اینو توی مسیر بخورین که ضعف نکنین...نشنوم رفتین غذای بیرون خوردین ها"
لبخندی زدمو آهسته گونه ی چروکیدش رو بوسیدم:
"ممنونم آجوما...شما یه مادر بی نظیر هستید"
آجوما کمی گونش گل انداخت و آهسته به بازوم کوبید که با خنده از خونه خارج شدم...
برای آجوما دست تکون دادیمو سوار ماشین جیمین شدیم.
تهیونگ خمیازه ای کشید و سرش رو روی شونم گذاشت.
توی بغلم کشیدمش و بوسه ای به شقیقش زدم:
"هنوز خوابت میاد بیبی؟"
تهیونگ آهسته دستش رو دور کمرم حلقه کرد:
"اوهوم"
خندیدم و دستمو روی موهاش کشیدم که تا رسیدنمون یکم چرت بزنه...
با حس نفسای منظم تهیونگ روی گردنم لبخندی زدمو پیشونیش رو بوسیدم.
" فکر نکنم وقت بشه دیگه...میخوام بابت همه ی کمکات ازت تشکر کنم جیمین!"

________________________________________

جیمین نگاهی به کوک انداخت و با اشاره ی کوک به خواب بودن تهیونگ لبخندی زد و آهسته زمزمه کرد:
"بخاطر تو نبود"
جونگ کوک که با غرور جیمین توی این مدت به خوبی آشنا شده بود سری تکون داد و زمزمه کرد:
" ممنون که بخاطر تهیونگ بهمون کمک کردی...از اینجا به بعد منو تهیونگ جز هم کسی رو نداریم پس باید رو پای خودمون وایسیم باید دنبال یه شغل مناسب بگردم که بتونم تهیونگ رو بفرستم مدرسه"
جیمین که تحت تأثیر حرفای کوک قرار گرفته بود موبایلش رو به سمت کوک گرفت و بدون نگاه کردن بهش زمزمه کرد:
"شمارت رو برام بنویس می‌خوام گاهی حال تهیونگ رو بپرسم..."
کوک موبایل رو از جیمین گرفت و شماره ی خودش رو ثبت کرد و گوشی رو به جیمین برگردوند...
جیمین نگاهی به شماره انداخت و بهش زنگ زد.
گوشیه کوک توی جیبش لرزید که جیمین زمزمه کرد:
"شاید لازمت شد... من دو ماهی یبار برای تحویل کتاب های جدید میام توکیو و هربار بهتون سر میزنم پس بهتره نزنه به سرت بی خبر جا به جا شی..."
جونگ کوک خندید و نگاهی به چهره ی غرق در خواب پسرکش انداخت...
"اونو دیگه من تعیین نمیکنم..."
جیمین نگاهش رو به تهیونگ داد و نفس عمیقی کشید...از اینکه نمیتونست اونو با خودش برگردونه متنفر بود... احتمالا جیمین بعد از این ماجرا دوباره تنهای تنها میشد.

________________________________________

با رسیدن به اون خونه متوجه ی صاحبخونه شدن که با لبخند منتظرشونه...
جونگ کوک آهسته تهیونگ رو صدا زد و هر سه از ماشین پیاده شدن...
اجوشی لبخندی به سه پسر مقابلش زد و کلید رو به جونگ کوک داد:
"امیدوارم این خونه براتون شانش و شادی بیاره..."
جونگ کوک و تهیونگ آهسته تعظیمی کردن و زیر لب تشکر کردن.
جیمین دستی رو شونه ی تهیونگ گذاشت و با برگشتنش به زبان اشاره گفت:
"من دیگه باید برم...دوست داشتم بمونم کمکتون خونه رو تمیز کنم ولی اگه برنگردم پدربزرگ شک میکنه...احتمالا اوضاع روستا اصلا خوب نباشه...هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدم... و لطفا نگران نباش تو فقط خوشحال باش و خوب زندگی کن..."
تهیونگ بغض کرد... نبود جیمین یعنی یک نفر دیگه از اعضای خانوادش هم از دست میداد...ولی باید خودش رو آروم میکرد... دیگه وقتش بود زندگی جدیدش رو با جونگ کوک شروع کنه و باهم همه چیز رو درست کنن...
لبخندی زد و در آغوش جیمین فرو رفت...جیمین واقعا مثل یه دوست و برادر بهشون کمک کرده بود و تهیونگ مطمئن بود تا ابد این لطفش رو فراموش نمیکنه...
جیمین تهیونگ رو به خودش فشرد و برای آخرین بار عطر یاسمن موهاش رو به ریه هاش داد...
کاش میتونست به کپی از تهیونگ بگیره و تا ابد اونو تو آغوشش داشته باشه اما نمیشد...اون باید به همون عکس های دزدکی گاهو بیگاهی که با موبایلش گرفته بود اکتفا میکرد.
تهیونگ از آغوشش بیرون اومد و به زبان اشاره گفت:
"دلم برات تنگ میشه جیمین"
جیمین لبخندی زد و جواب داد:
"میام به دیدنت...خیالت راحت باشه قرار نیست از دست من خلاص شی..."
تهیونگ خندید و جیمین بعد از خداحافظی با هردوی اونها از اونجا دور شد و تهیونگ تنها به گردو خاک باقی مونده از ماشینش خیره شد...
دلش روشن بود...حس میکرد باز هم جیمین رو خواهد دید...

________________________________________

جیمین از آیینه به چشمای تهیونگ که بدرقه ش میکرد نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
( موفق باشی گل یاس من...)
و اجازه داد بغض خیمه زده ی این روز هاش حصارش رو بشکنه و از چشماش سرازیر شه...
این قلب لعنت شده انگار، قصد نداشت پارک جیمین قصه رو به خودش برگردونه...

****

درب خونه رو باز کرد و چمدون هارو داخل برد.
صاحب خونه پشت سرشون وارد شد و نگاهی به خونه ی دربو داغون انداخت...
" نگران نباشید.‌‌.. اینجارو حسابی تمیز میکنیم تماس گرفتم همسر و دخترم بیان این خونه رو باهم سروسامون بدیم بچه ها...
تا شما یکم اینجارو جمعو جور میکنید من میرم از کارگاهم چندتا قوطی رنگ و قلم مو بیارم که اینجارو رنگ کنیم..."
مرد این رو گفت و بدون توجه به پسرا از خونه خارج شد. اجوشی مرد مهربونی بود و حسابی خیال جونگ کوک رو راحت کرده بود...
تهیونگ با لبخند روشنی به اطرافش خیره خیره نگاه میکرد... اون خونه میتونست برای هردوی اونها یه سکوی پرتاب باشه...
جونگ کوک نگاهش رو به تهیونگ داد و گفت:
" تهیونگا..."
تهیونگ به سمت کوک برگشت که پسرک زمزمه کرد:
" اینم خونمون کلوچه...خونه ی ما..."
تهیونگ خندید که همزمان قطره اشکی از چشم هردو فروریخت...
اونا با زندگی و آبروی خانواده هاشون بازی کرده بودن... اونها رو نگران کرده بودن... احتمالا حتی پلیس هم دنبالشون بود... ولی چه اهمیتی داشت وقتی همو داشتن...وقتی اینقدر عاشقانه همو میپرستیدن... اونها دیگه خونشون رو پیدا کرده بودن و تنها کاری که مونده بود این بود که اونو با عشقشون پر کنن...
تهیونگ اشکش رو پس زد و با دو خودش رو تو بغل کوک انداخت:
"خوهنهمووووون"
جونگ کوک پسرک که مثل یه پر سبک وزن بود رو بلند کرد و چند دور توی هوا چرخوند...
"خونه ی ما تهیونگ...خونه ی ماست عشق من...خونه ی خودمونه کلوچه ی یاسمنی..."
تهیونگ جیغی کشید و با ذوق خندید و دیوار های اون خونه اولین خنده هاشون رو به یاد خودش سپرد...

________________________________________

نزدیکای غروب بود که بالاخره نظافت خونه البته به کمک آجوما پارک همسر اجوشی صاحب خونه های مهربونشون تموم شد.
تهیونگ از خستگی روی یکی از مبلا که تازه کوک تعمیرش کرده بود افتاد و چشماش رو بست...
جونگ کوک نگاهی به ساعت انداخت و سریع به سمت کوله پشتیش رفتو قرصای تهیونگ رو بیرون آوردو با یه لیوان آب دستش داد... نباید دارو های پسرکش رو فراموش میکرد...
اجوشی با لبخند به این مهربونی کوک خیره شده بود...
"خب شما ها نسبتتون باهم چیه؟؟"
تهیونگ آب توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. جونگ کوک هول کرده دستش رو پشت کمرش زد و به اجوشی نگاه کرد:
"فامیلیم...تقریبا"
اجوشی گیج بهشون نگاه کرد اما دیگه چیزی نگفت و مشغول تعمیر آخرین کابینت شد.
با صدای درب خونه همه به سمت در برگشتن و جونگ کوک رفت که درو باز کنه...
با باز شدن در نگاه وحشیه دختر تو چشمای جونگ کوک افتاد و با لبخند اغواگری گفت:
"سلام کیم جنی هستم..."

________________________________________

سلام عشقا؟؟؟چطورین خوبین؟؟🥰🥰💜
خیلی میصتون🥺
کاور جدید چطوره؟؟ خوشرنگ تره مگه نه؟؟
میدونم قول داده بودم بیشتر بنویسم براتون از این پارت به بعد ولی برای فردا یه امتحان ترسناک افتاد سرم و من مجبورم برم درس بخونم و نخواستم که بیشتر از این منتظر بمونین پس هرچی نوشتم رو می‌فرستم...

ووت کامنت فالو یادتون نره🥰🥰🥰💜
عشقین لاو عال💜💜💜💜🌹🌹🌹🌹🌹

That Summer Has Passed (Season 1)Where stories live. Discover now