I Can Talk: P.26

2.6K 319 47
                                    

تهیونگ همونطور که لیوان آب قند رو هم میزد از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت مادربزرگش رفت...
لیوان رو جلوی پیرزن گذاشت و از کنار یونگی گذشت و روی مبل کنار سویونی که مشغول بازی با اسباب بازی هاش بود نشست...
زن نگاهی به تهیونگ انداخت و زمزمه کرد:
"از کی میتونی حرف بزنی؟"
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و پاشو روی پای دیگش گذاشت...
"نمیدونم...زیاد تمرین کردم...بنظرت سوالای مهم تری وجود نداره که بپرسی؟؟"
زن از گستاخی نوه اش عصبی شد:
"بعد از اون فرار خجالت آورت با اون پسره ی بی خانواده آبروی منو توی این روستا به بازی گرفتی...منی که بهت خونه و خونواده دادم رو..."
تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"دروغ کافیه مادربزرگ...من اونروز صداتو شنیدم...میخواستی منو برگردونی کلیسا...نمیدونستی با یه پسر ناشنوا کنار بیای نه؟؟....
من بخاطر این به کوک اعتماد کردمو باهاش رفتم..."
زن شوکه نگاه لرزونش رو به نوش داد...
اون پسرک مهربون چه بلایی سرش اومده بود؟
"اون پسره کاری باهات کرده؟؟"
تهیونگ با فکر به اتفاقی که افتاده بود از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت که یونگی و زن اشکش رو نبینن
نگاهش رو به انگشتاش داد و زمزمه کرد:
"من هنوز توی شنواییم مشکل دارم اما کم کم ادای کلماتم داره بیشتر میشه...اگه یه آدم ضعیف بودم برمیگشتم کلیسا اما دیگه نمیخوام برم...
مادربزرگ ازت میخوام سرپرستی کامل من رو به عهده بگیری و بیای باهم از اینجا بریم..."
زن نگاه شوکش رو به یونگی داد و آروم زمزمه کرد:
"ولی...ولی کجا؟"
تهیونگ اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و به سمت مادربزرگش برگشت...
"آمریکا..."
زن با چشمای گرد شده به نوش که همچین پیشنهاد جسورانه ای داده بود خیره شد...
آمریکا برای پیرزنی مثل اون و پسری مثل تهیونگ شهر بزرگی بود...اما شاید برای نوه ی عزیزش از ژاپن بهتر بود...
آهی کشید اون اشتباه کرده بود...
"روش فکر میکنم تهیونگ...فعلا عجله نکن..."
"لطفا زودتر"

_____________________________________________

جیمین سرش رو بسته بود و روی مبل دراز کشیده بود جونگ کوک هم از گریه بیهوش شده بود...
هردو نیاز داشتن یه مدت تو سکوت سپری کنن تا یه تصمیم عاقلانه بگیرن...
جیمین بخاطر دروغش مقصر بود جونگ کوک بخاطر خیانتش...
جیمین از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا یه قرص برای سردرد پیدا کنه...

بین راه موبایلش زنگ خورد...یونگی بود
جواب داد:
"یونگی...همه چیز مرتبه؟"
یونگی نگاهش رو از آیینه ی ماشین به دخترکش داد که مشغول بازی با عروسکش بود...
"جیمین تهیونگ قصد داره برای همیشه بره آمریکا..."
جیمین با چشمای گرد شده به موبایلش خیره شد و زمزمه کرد:
"داری شوخی میکنی دیگه؟"
یونگی آهی کشید و زمزمه کرد:
"داشت با مادربزرگش درمورد مهاجرت صحبت میکرد...منم برگشتم توکیو باید باهم به جونگ کوک بگیم..."
جیمین با بغض به در اتاق جونگ کوک خیره شد و زمزمه کرد:
"یونگی..."
"جانم"
قطره اشکی از چشمای جیمین پایین چکید:
"جونگ کوک نابود میشه..."
یونگی سکوت کرد...حق با جیمین بود...
هنوز درک نمیکرد تهیونگ چطور تونسته بود اینقدر عجولانه رفتار کنه...
البته هرکس هم جای اون بود ممکن بود همچین کاری بکنه اما بازم اون پسر عجله کرده بود...
یونگی تنها تونست لب بزنه:
"زود میام پیشت..."
و تلفنش رو قطع کرد.

That Summer Has Passed (Season 1)Where stories live. Discover now