I accept : P.23

1.4K 310 10
                                    

نگاهش رو به لوکیشن داد و بعد از پرداخت پول تاکسی ازش پیاده شد...
عمارت روبه روش حداقل ده هکتار زمین داشت...
چندبار پلک زد که مطمئن بشه خواب نمیبینه
جلوی ورودی یه بادیگارد جلوش رو گرفت...
"با کی کار داشتین؟"
جیمین دستش رو روی موهاش گذاشت و اون رو مرتب کرد:
"معلم جدید هستم آقای یونگی ازم خواستن بیام"
بادیگارد سری تکون داد و دستش رو روی دکمه ی ایرمانیتوریتگش گذاشت و بعد از تایید شدن جیمین کنار رفت تا پسر بتونه وارد بشه...
جیمین وارد شد و یکی از بادیگارد ها دنبالش اومد...
از مسیری که دو طرفش به طرز بی نظیری گل آرایی شده بود گذشتن و بعد از رد شدن از استخر بزرگ و آلاچیق چوبی به ورودی خونه رسیدن...
برخلاف تصور جیمین منزل یونگی کاملا سنتی بود و اونو یاد قصر های دوران چوسان مینداخت...
خواست وارد بشه که بادیگارد متوقفش کرد:
"لطفا منتظر بمونید...
چند دقیقه بعد مردی که سوار ماشینی شبیه به ماشین گلف بود به سمتشون اومد و جلوی پاشون توقف کرد بادیگارد از جیمین خواست که سوار بشه و به مرد اشاره کرد حرکت کنه...
جیمین متعجب سوار ماشین کوچولوی دونفره شد و منتظر به مسیری که مرد ازش حرکت کرد گذشت...
بعد از اون خونه ی سنتی اونا به یه محوطه رسیدن که پر از وسایل بازیه کودک بود و تفاوتی با یه پارک فوق العاده نمیکرد...
بعد از گذشتن از پارک به سه محوطه ی دوچرخه سواری رسیدن که دو طرف اون پر شده بود از درختای کاج و بوته های نسترن...
حرکت ماشین اونقدر ملایم بود که جیمین میتونست همه چیز رو با جزئیاتش ببینه...
بعد از گذشتن از اون خیابون بالاخره به یه رودخونه ی مصنوعی رسیدن که از پشتش عمارت باشکوه مشکی رنگ لوکسی مشخص شد...
جیمین با دهن باز شده به عظمت اون عمارت خیره شده بود و نمیتونست حرفی بزنه...
مرد جلوی ورودی عمارت نگهداشت و جیمین پیاده شد...
همزمان با حرکت مرد دو بادیگارد به سمت جیمین اومدن تا اون رو هدایت کنن...
دربان درب ورودی رو با کارت طلایی رنگی باز کرد و به جیمین تعظیم کرد...
جیمین متعجب وارد شد و با دیدن فضای بزرگ و بی نظیر سرسرای عمارت دهنش باز تر شد...

اولین چیزی که در اون قسمت ادمو به خودش جذب میکرد لوستر بزرگ کریستالی بود که حداقل از پونصد لامپ داخلش استفاده شده بود...
همه جای خونه لوکس و شیک بود و از مجسمه ی پلنگ طلایی و شیر در دیزاینش استفاده شده بود....
پیانوی بزرگ مشکی رنگی در قسمت بالایی به چشم میخورد
و در کل سرسرا پنج دست مبل سلطنتی به چشم میخورد...

بادیگارد به یکی از مبل ها اشاره کرد و از جیمین خواست منتظر بمونه...
جیمین خودش رو جمعو جور کرد و روی مبل نشست...

با خروج بادیگارد از عمارت دوازده خدمتکار پشت سرهم با چند ظرف توی دستشون به سمت جیمین اومدن و روی میز رو با خوراکی هایی مثل کیک شکلاتی بزرگ چند نوع نوشیدنی کلوچه های خونگی میوه شکلات و چندین خوراکی که ظاهر خوشمزه ای داشت پرکردن...
با رفتنشون جیمین معذب دستش رو جلوبرد و فنجون قهوه رو چنگ زد و قلپی ازش خورد...
مزه ی بی نظیرش به اصل بودنش اشاره میکرد...

همون لحظه صدای قدم هایی توی عمارت شنیده شد و یونگی با روبدوشامبر نقره ای رنگش از پله های بزرگ وسط سالن پایین اومد...
جیمین که حسابی موذب شده بود و حتی زبون تندو تیزش برای لحظه ای کوتاه شده بود
از جاش بلند شد و ایستاد...
یونگی به سمتش رفت و روی مبل روبه روش نشست و به مبل اشاره کرد که جیمین راحت باشه و بشینه...

"خیلی خوشحال شدم که اومدی...من واقعا حس میکنم تو و دخترم میتونین ارتباط خوبی برقرار کنین...من مستقیم میرم سر اصل مطلب دختر من یه بچه ی حساس اما مودبه اصلا اذیت نمیکنه اما اگه متوجه بشم داری اذیتش میکنی این منم که تو رو اذیت خواهم کرد. درمورد حقوق و روز تعطیلت هم توی قرار داد نوشتم و یکی از مهم ترین درخواست های من اینه که اینجا زندگی کنی...میخوام دخترم هروقت خواست معلمش در اختیارش باشه... و میتونی تهیونگ هم دعوت کنی پیشت که تنها نباشی...سوالی مونده؟"
جیمین خواست حرفی بزنه اما لباش به هم دوخته شده بود
یونگی که سکوت جیمین رو دید پوزخندی زد و گفت:
"خوبه..."
همون لحظه صدای پایی دوباره به گوش رسید هردو سرشون رو سمت پله ها برگردوندن...
خانم میانسالی درحالی که دختر بچه ای با لباس خواب صورتی و موهای دوگوش فرفری در آغوش داشت به سمت اونا اومد...
دخترک همونطور که با یه دستش چشمش رو میمالید چشم دیگش رو باز نگهداشته بود
با دیدن پدرش تکیه اش رو از زن گرفت و دستاش رو برای پدرش باز کرد...
یونگی لبخندی زد و همونطور که روی مبل نشسته بود دستاش رو باز کرد...
زن دختر بچه رو درآغوشش گذاشت و بعد از تعظیمی از اونجا دور شد...
یونگی بوسه ای به موهاش خوش عطر دخترکش زد و کاکائویی از روی میز برداشت و به دستش داد...
دخترکش عاشق شکلات بود...و این شکلات وقتی خوشمزه میشد که هر روز صبح بعد از بیدار شدنش اونو از دست پدرش میگرفت...

جیمین با دیدن محبت بین اونا لبخندی زد و تو دلش آهی کشید و به سرنوشتش لعنت فرستاد...
یونگی سرش رو بلند کرد و رو به جیمین گفت:
"این سویون کوچولوی منه... من بهت اعتماد میکنم پس لطفاً از اعتمادم سواستفاده نکن و مراقب دخترکم باش..."
سویون با چشمای درشتش به جیمین خیره شد...
جیمین لحظه ای با خودش فکر کرد...

گاهی آدم ها اونقدر خوشبخت به نظر میان که هیچکس روی زمین قادر نیست حتی درموردشون کلمه ای بد بگه...
اما این حقیقت هم وجود داره که همه چیز از دور زیبا به نظر میاد...
هر چقدر نزدیک تر بشی باز هم متوجه ی غم و غصه میشی...
همونقدر تنهایی و درد رو حس میکنی...

جیمین متوجه نمیشد چرا از همون لحظه ی اول مهر اون خانم کوچولو به دلش نشسته بود...
اما به طرز عجیبی میخواست ازش مراقبت کنه و اونو یه دختر قوی بار بیاره...
میتونست بهش کمک کنه حرف بزنه؟؟؟
کسی چه میدونست؟
شاید هم موفق میشد...
پس بی فکر لبخندی زد و زمزمه کرد:
"قبول میکنم"

________________________________________

سلام عشقا چطورین؟؟ دلم براتون تنگ شده بود
ببخشید خیلی طول کشید اپش کنم
دوتا خبر دارم براتون لطفا توجه کنید❌❌❌

اول اینکه من فیکشن ملک حنا رو آنپابلیش کردم چون واقعا داشت بی کیفیت جلو میرفت و مطمئن باشید آخرین فیکشنیه که انپابلیش میکنم و قول میدم فیکشن های با کیفیت تری بنویسم از این به بعد

دوم فیکشن آلفا دوپارت دیگه تا پایانش مونده و بعد از اون قراره در یه پارت ویژه سوپرایزی براتون آماده کنم...

لطفا بخونین ووت بدین نظر بدین

منتظرما...
اگه ووت ندین نخونین از این فیکشن هم خبری نیست دیگه خوددانید

تا پارت بعد خدانگهدار...

That Summer Has Passed (Season 1)Where stories live. Discover now