-بازگشت به دیروز- Chapter - 23

50 18 37
                                    


سخنی با خواننده : خوب میدونم بعد از دو سال کلی از حقوق نویسنده از من سلب میشه، از جمله خواننده هایی که واقعا از دست دادم، و قراره ببینم چقدر بیشتر از حد انتظارم از دست خواهم داد... . ریسک خارج شدن من از کامفرت زون ترس، حقیه که مال شما بود از اول.❤️

***

در میان دوازده بازوی شیشه ای باز به چشمان متحرک سرو ها، و بر چهل میز و صندلی پر از اضطراب امتحان تاریخ دیروز، پرنده ی کوچکی با موهای خیلی بلند، شبه وار میرقصد، صبح بهار یواشکی از تپه های دور سبز سرک میکشد، دلش سفید است، قیام میکند. نقش انگشتانی بر گلویم کبود، نفس سروها بر ساقه های ریه ام پیچک می‌شود. تسلیم نمیشوم! یاد موسیقی سیالی، تنم را از صابون سفید نور، به سایه میدهد، پس میگیرد، موهایم باران میشوند، سرخ، بر صورتم میبارند، و تا خاکی لباس باله ام سنگین شره میکنند روی زخم های سینه ام، و باری دیگر همراه نسیم پنجره، به گرد شانه ی او می چرخند. او که، از پنجره های بی پرده بر گرد خود پیچیده، تا پیچک آغوش من، که مدام می‌تند... . از زیر صورتم گذشت. بوی باران و خاک و سرو میدهد، رقص. من، با نوک انگشتان پا، از میز معلم پاک میشوم و دستانم هوا را می‌پیچد تا مرکز سینه ی نوجوانم، پروازی بی فردا، بی دیروز... . من تنها هستم!

***

تمین :

بار میتجن در حافظه ی سرگردانم، ذوب میشود، مثل شمع... . تابلوهای چوب و میز کوچک چهارگوش هم؛ حتی من میریزم، روی دست های غریبه ای... . شب سیاه تر از همیشه آغاز می‌شود.

بر بالای سقف کسی راه میرود، یا اینکه من وارونه بر تخت چسبیده ام؟ خیس... . تکه نوار چسبی که دهانم را رها کرده، به گوشه ی لبهایم آویخته. یک مستطیل چوبی عریض، در حجم سنگینی از تاریکی، دور تر از چشمانم، آنجا، آن بالا پهن شده، جیر جیر می‌کند... چرا سقوط نمیکنم بر کف اتاقی که شبهی بر آن راه می‌رود...؟
این دفعه که بیدار میشوم، بدنم بی حرکت مانده. تنها سرم را به دو سو میچرخانم. تشخیص جنس دیوار ها را دهان تاریکیِ نشئه ای بلعیده، اما خاکستری است، شاید دودی، یا از جنس دود؟ شاید شامه ی من بیمار شده. این بار نگاهم چهار جهت را جستجو میکند، اینجا هیچ چيز نیست، هیچ! چهار ضلع مستطیل هست و من و تخت، و البته آن مستطیل سیاه که ساکت نمی ماند. افکار گنگی خاکستری تر و سرد تر، از جمجمه ام، در سرخی جاری رگهایم می‌ریزند تا انجماد؛  -برادرم-مینهو-قلعه ی زندگی من و ... - قرص های منتظر.

دهان سقف در مه چشمانم، با زوزه ای، نور زرد استفراغ کرد. سرم را خیس به سمتش برگرداندم.
اندام درشت نوجوان، چابک و بی محابا، جسد تشک و مرا تاب داد و آمد تا صورتم را از نزدیک خواند. یک دست پشت گردنم، بازوی دیگرش مثل غریق نجاتی در تی شرت سیاه، قفسه ی سینه ام را از میان عرق بالا کشید تا لباس چسبیده به تنم را خارج کند :
-یخی و این همه عرق! یه دوش میگیری، بعد غذا میخوری.
یک طرفِ چسب سیاه، هنوز روی رطوبت کنار دهانم، اما لبهای مرا رقص ماهی شیمیایی قرمزی در تنگ پر آب سرم بسته بود، و در انقباض معده ام خاطره ی بلع را ماری لزج بلعیده بود که گاه به گاه به تحریک ماهی کوچک، تا گلویم بی رحمانه میخزید. پیشانی ام بر سینه اش افتاد. از لختی عرقی در حال خشک شدن بر پوستم میلرزیدم، بیدار بودم.

Mile Deep HollowWhere stories live. Discover now