Chapter - 9 (mini chapter)

143 41 147
                                    

سخن نویسنده : این مینی چپتر و بعدیش کمی دارک تر هستند و این چپتر، اشاره ی کوچیکی هم به خشونت داره.
بعضی هاتون از سر دلسوزی و مهربونی بارها گفتین چرا باید این اتفاق های تلخ بیفته؟
اعتراف میکنم احساستون خیلی زیاد برای من عزیزه. با عشق میخونمشون و اکثرا خودمم تو همون موج غرق میشم. گاهیم از این که احساساتتونو رقیق تر کردم، لبخند شیطانی میاد رو لبم😈❤
ولی داستانی که تمش دارکه، بهرحال باید با اتفاق های منطقی مخصوص به خودش پیش بره وگرنه توی همون چپتر اول تموم میشد. 🙂
اگر میپرسین من چرا اینجوری مینویسم، شاید باید داروهامو بخورم😅🙏

تمین :

تمامش آب میشد، از مغزم فرو میریخت؛ انگیزه ی جنگیدن و آنچه برای گفتنش اینجا بودم.
همین که یقه ام از حبس مشتش رها شد و نفس کشید، دست دور گلویم حلقه کرد، تا سرمای چوبی تکیه ی نیمکت، از لای موهای روی گردنم تا پوست سرم رخنه کند. نترسیدم، شوکه نشدم. ناخن هایم نشیمن و گره هایش را فشردند، اما مشتش را نه.
نگاه پدر در چشمانش برافروخته بود. یک بار دیگر تکرار کرد:

- من از دستت دادم. پس چرا زنده ای؟
صدای سهون کلافه و عصبانی، سکوت مرا شکست ، بی آنکه بغضم را بشکند :

- دستتو از روی گلوش برمیداری چوی مینهو! یا زنگ میزنم پلیس بیاد.

بدون آنکه بدانم تیر آخر چقدر دردناک است، برایش وقت بیشتری خریدم :

- اشکال-نداره... .

نگاه نکردم که سهون با چه احساسی سکوت کرد. چشم از قاتل بینظیرم برنداشتم. گفت :

- سعی کردم تحملش کنم... .

ناخن هایش روی سینه ام نشست، حلقه ی خشم دور گلویم تنگ تر شد و در جواب، از من دو سرفه ی خشک گرفت. لب هایش را از طعمش لیسید. عطر تلخ الکل پرم کرده بود :

- اما تو هنوز همون فاحشه ای هستی که کنترل پدرتو ازش گرفت!

با قلبی که در قفسش لرزید، غافلگیر شده، انگشت هایم روی لبهایش، ملتمسانه سر به تکذیب تکان دادم، دست دیگرم مشتش را قاپید.
جلوی سهون نه!
گلویم رها شد، دستم را با ضربه ای به عقب راند و الکل، گردابی عظیم در خونش خروشاند تا به فاش کردن اسراری راضی شود که روزی، در حیاط مدرسه، پای درخت سرو، در گوشش گریه کرده بودم :

- "از پدرم میترسم! دیشب آلتشو مالوند لای پام!" از همون موقع فهمیدم که تو به یک #یر درشت اکتفا نمیکنی. همیشه سعی کردم انکارش کنم!

سهون این بار محکم تر گفت :

- خفه شو مینهو دیگه بسه! حالم و بهم میزنی. و تو تمین احمق! پاشو.

روحم فلج، زانوهایم لرزان. مچ دستم را کشید. اما مرد همراهم برخاست و تمام بدنم را مثل عروسکی که صاحبش باشد، به سینه ی خود کوباند. دستور داد :

Mile Deep HollowWhere stories live. Discover now