Chapter - 10

154 42 205
                                    

سوال شرم آور : دیر به دیر آپ شدنا، رشته ی داستان و تو ذهنتون پاره نمیکنه؟ 😓

تمین :

خاطره ی مسیج کوتاه کای از سرم گذشت :

"کسی نیست فیلم و ندیده باشه، از داداش کوچیکه ت بپرس!"

سینک به خیالش استخری از جنازه ی معده ام را به دریچه اش میداد تا غلظت سرخ را با آب رقیق کند و بی کمترین مقاومت، ببلعد. (پسفردا دو شنبه ست.) درد از معده ام شاخه رویانده بود، تا زیر پاهای برهنه ام، کف سرامیک، تا موهای آویزان جلوی پیشانی ام؛ گیج و در هم. آب در دهانم با طعم آهن چرخید.

"میتونم از سه شنبه برگردم سر کار؟"

"میتونی تمین، مدارکت رو بیار تا هفته ی بعد قرارداد رو تمدید کنیم."

پسر آینه آرام آرام دیگر من نبودم. حتی یک کبودی زشت زیر چشم راستش داشت که من نداشتم... .

دکترش گفته بود : "توی نمونه ی قبلی ترکیب نیتروزامین دیده شده. چهار جلسه شیمی درمانی انجام میدیم و با یک جلسه جراحی تومور رو برمیداریم و کل نمونه رو برای آزمایش میفرستیم."

***

ساعت دو عصر، پشت میز آشپزخانه پیدایم کرد، خم شده بر دست هایم، برگه های آزمایش را به صورت روی میز خوابانده بودم. سرم را از آن خبرگزار های ناخوانده بلند کردم. یک بند کوله روی شانه ی لاغرش به پایین میل داشت و همچنین آن چشم های کوچک مغرور. آهسته تابویی را میشکست و صورتش شکل پریشانی بود :

- میخوام... . مدرسه مو عوض کنم.

سکوت کردم تا آنچه نمیخواهم بشنوم را بگوید.

- به خاطر اون فیلم... .

این بار، من هم نگاهم را بر کاغذهای سفید انداختم و سر به تایید تکان دادم و حالم بهتر نشد که از چهارچوب در بیرون رفت، چون به همان سرعت برگشت، روی صندلی، نزدیک به برگه هایی نشست که اگر سرشان را بالا می آوردند یواشکی به گوشه ی چشمش میگفتند که من سرطان معده دارم. کوله اش روی زمین رها شد و دست هایش دستانم را از کاغذهای دردناک دزدید. چشمانش دو شعله ی کوچک گرما بخش شدند، گرچه در مقام سوپرمن اغراق آمیز، اما شیرین بود.

- مدرسه مو عوض میکنم و به کارای خونه هم بیشتر میرسم. اصلا چرا از همین الان شروع نکنم؟ تو معده ت درد میکنه. برو استراحت کن، من غذا درست میکنم.

دستم را از بین انگشت های بلند گرمش بیرون کشیدم تا موهای سیاه صافش را روی صورتش بهم بریزم:

- از فردا شروع کن. من غذا درست کردم. توی یخچاله. برو دوش بگیر.

- آه... .

سرش را به یخچال نقره ای چرخاند و سوپر من سقوط کرد. نصیحت مینهو تلنگرم شد :"اون بزرگ شده، مسئولیت هاشو ازش نگیر."

Mile Deep HollowWhere stories live. Discover now