Chapter - 11 (mini chapter)

126 42 58
                                    

میدونم خیلی کوتاهه ولی مینی چپتره دیگه. چپتر بعدی زود تر آپ میشه. قول میدم 🙏❤

تمین :

مشتهایم را روی فرمان کوبیدم. فیلم را تماشا کرده بود و تیرش را در تاریکی نه چندان هم تاریک، شلیک کرده بود. تمام ریه ام را با نفسی طولانی پر، و در ارتعاش اضطراب خالی کردم، که تصویر قاتل کوچکی در آینه ی ارابه ی مرگم، به سرعت گم شد و در یک آن با دست هایش محکم دهانم را بست و پشت سرم را به تکیه کوباند. همانجا، تا تلاش من برای رها شدن نتیجه دهد، زیر گوشم فلزی سرد و سوزنده وحی سکوت شد و تسلیم. آرام زمزمه کرد :

- مقاومت بی فایده ست.

دو برگ مضطرب از سقوط ؛ دستانم، بی اختیار روی هر دو ساعد کای میلرزیدند، و انرژی حیات، نفس هایم را از بینی روی دستهایش میریخت. وحشت اسارت در چنگ او درمانده و بی دفاعم کرده بود و بازدم گرمش به تهدید دور گلویم میپیچید :

- تقلا نکن. خوبه. این ساعت از روز با لی دوک هرزه قرار میذاری و با من نه... .

گردنم را بویید :

- بوی سکس میدی!

سعی کردم با اشاره ی سر تکذیبم را ببیند.

- هممم، دروغگوی بچ! آدمای مثل تو رو میشناسم. حالا گوش کن. از مقامتت خسته شدم. این آخرین هشدارمه. اگر یک بار دیگه دوست پسرت بیاد سراغم، یکراست میرم سراغ پلیس. اگر با اون هرزه قرار بذاری و من و انکار کنی قسم میخورم که میکشمت! فهمیدی؟

از نفس های وحشت، شیشه خائنانه شفافیتش را به بخار داده بود. به ناچار سر به تایید که تکان دادم، فشار یک دستش از روی دیگری برداشته شد و در عوض شال گردنم را مثل قلاده ای به عقب کشید. آهسته گفت :

- بهت گفته بودم نمیتونی از دستم فرار کنی. دستم و از روی دهنت بر میدارم. خفه میشی و میای این پشت وگرنه همینجا میکشمت و با جسدت سکس میکنم بعد فراموشت میکنم.

به همان احتیاطی که او دهانم را رها کرد، لبهایم برای بلعیدن اکسیژن بیصدا باز شدند و بازدمم یواشکی سینه ام را خالی کرد. چاقو، روی گلویم هنوز رویای خون در سر داشت، که قاپیده شدن بازویم، نقشه ی خون آلود را تغییر داد :

- یالا فکر نکن! اینجا، آفرین... .

عروسکی بودم که به بازی یک کودک، روی صندلی های رنگ پریده و هنوز براق پشت کشانده شدم. بدنم را که از دام دستها و چاقویش آزاد دیدم، در آستین های کت بهاره اش چنگ انداختم :

- نه نکن کای خواهش میکنم!

- خفه شو. کاریت ندارم. تکیه بده.

پشت سرم، روی شیشه ی بخار زده سرد شد و دستش شانه ام را رها نکرد. نزدیکی صورتش تهدید آمیز تر از فشار چاقوی روی شکمم بود. زمزمه، پشت بغض، از عمق رنگ های شبیه التماس میجوشید:

- چرا ولم نمیکنی کای؟

نگاهش در قاب یک سایکو جا گرفت، که به تاکید از خود دفاع میکند :

- من واقعاً بهت نیاز دارم. چیزی جز رابطه با تو و کنارت بودن نمیخوام. و فکر نمیکنم خواسته ی زیادی باشه. ولی تو باعث میشی همه چیو داغون کنم که بیشترین ضربه شو خودت میبینی.

- من واقعا نمی-

دهانم بار دیگر با تمام انگشتانش پوشیده شد و همچنان امنیت جانی بر سکوت حکم داشت :

- خفه شو. فقط خفه شو. هرچقدر بیشتر مقامت کنی، بیشتر زندگیتو نابود میکنم.

ترجیح دادم دست لرزانم از ساعدش، به کنار بدنم بیفتد و ساکت بمانم تا قفل روی دهانم باز شود. پلک هایم را بستم و لبهایش را روی لبهایم پذیرفتم، بلکه التهاب نوجوانی اش را با بوسه ای نه چندان کوتاه تخلیه کند. از لبخند کمرنگش بعد از آن، و نوازش موهایم، معنای رضایت برداشت کردم.

- اگر حرف گوش کن باشی، قول میدم دیگه اتفاق بدی برات نیفته. به مسیجام جواب بده تمین.

تنها دوباره تایید سرم را گرفت و گویی برایش همان بس بود، که در را باز کرد و از طرف دیگر بیرون رفت و پشت ردیف بید های آشفته گمش کردم.

نفسی که حبس بود، از سینه آزاد شد و توی اتاقک کهنه ریخت. صورتم را جویباری باریک از تنهایی و پریشانی خیس کرد... . و به هیچ جا، نه دریایی نه آسمان، نه به گوش آشنایی نرسید.

***

از آشپزخانه عطر آرام نودل سبزیجات تا در ورودی کش امده، در بینی ام پیچید. و روی درخت پشت پنجره، جوجه گنجشک های بدون مادر، اگر امروز زنده مانده بودند، فردا که سعی بر خارج شدن از لانه میکردند، حتما میمردند.

- سلام داداشی! کتت و بده من آویرون کنم.

صورتک خنده ای آرام پوشیدم :

- امروز که تولدم نیست؟!

- نه داداشی احمق! میدونم تابستونه. ولی من دارم غذا درست میکنم. سبزیجاته، وجترین ها هم میتونن بخورن. فقط دیگه نگو سیرم!

- نمیگم! اوه میدونستی وجترینم؟

در نگاهش صمیمیت بود که به پوزخندی چسبید:

- همیشه میدونستم! تو به خاطر بد غذا نشدنم نگفتی، ولی با گوشت نخوردن، اتفاقا من و وسواسی تر کردی!

- واقعاً این بلا رو سرت آوردم...؟

لبخندش با دندان های سفید درشت، چشمانش هم در آن دو خط سیاه، دلیل لبخند ناخودآگاه من شدند. گفت :

- خیالت راحت باشه، من دیگه بزرگ شدم با وسواسای تو کاری ندارم!

- که اینطور... .

- دوست دارم داداشی.

- عاشقتم... . خدای من!

در آغوشم مثل پروانه ای نرم جای گرفت. گرچه یک وجب بلند تر بودنش گاهی دردسر میشد، اما از آن وقت ها بود، که برای در آغوش گرفتنش میمردم و او برای نوازش شدن. دیگر بزرگ شده بود... . اما آدم بزرگ ها هم گاهی میخواهند روی سینه ای پناه بگیرند.

Mile Deep HollowWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu