part 11

2K 293 41
                                    

نفس نفس زنان از خواب پریدم و همون لحظه بود که ساعت به صدا در اومد
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به لباسم چنگ زدم،قلبم همچنان داشت‌ دیوانه وار خودش رو به قفسه سینش میکوبید،اتفاقات دیروز مثل کابوسی از جلوی چشمام گذشت
با عجله از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباسام هجوم بردم
***
بعد از عوض کردن لباس هام با عجله از خونه بیرون زدم و حتی به مادر و پدرم که ازم میپرسیدن با این لباس ها دارم کجا میرم هم اهمیتی ندادم،فقط میخواستم خودم رو به اون برسم،میخواستم جانگکوک رو دوباره ببینم
با رسیدن به در مدرسه با عجله وارد شدم و نگاهم رو بین دانش آموزانی که با تعجب نگاهم میکردن چرخوندم،اصلا برام مهم نبودن،هیچکس در حال حاضر به اندازه جانگکوک برام اهمیت نداشت
بعد از مدت نسبتا طولانی بالاخره پیداش کردم،تازه داشت از در ورودی وارد حیاط میشد با عجله به سمتش قدم برداشتم و با کشیدن لباسش بدون توجه به سرو صدا و تقلاهاش اون رو به پشت مدرسه بردم

-چیکار میکنی؟گفتم ولم کن

با رسیدن به جایی که میدونستم کسی ممکن نیست بیاد بالاخره لباسش رو ول کردم
با دستهاش مشغول مرتب کردن یونی فرمش شد و زیر لب غر غر میکرد اما هیچکدوم از اینها برای من اهمیت نداشت...تنها چیز مهم این بود که اون سالم و زنده جلوم ایستاده بود
بی اراده دستهام رو باز کردم و با گرفتن شونه های اون رو به آغوش گرفتم
با اینکارم شوکه شد و بدون حرکت توی بغل ایستاد
صدای تپیدن بلندی رو میشنیدم،انقدر به هم نزدیک بودیم که نمیتونستم تشخیص بدم این صدای قلب منه یا اون اما این واقعا برام هیچ اهمیتی نداشت
بعد از گذشت چند لحظه دستهام رو باز کردم و بالاخره ازش فاصله گرفتم
همینطور که دستم روی شونه هاش بود سرم رو پایین انداختم،چون خیس شدن و گرم شدن چشم هام رو احساس میکردم...نمیخواستم اشکهام رو ببینه

-چرا جانگ کوک؟

-چی؟

با بالا کشیدن بینیم سرم رو اروم بلند کردم

-چرا میخوای امشب خودکشی کنی؟

با شنیدن حرفم چشماش گرد شدن و به من و من افتاد

-ت-تو از ک-کجا فهمیدی؟
***
-پس داری میگی الان یکماهه که روز سه شنبه هی داره برات تکرار میشه؟

سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم

-و اینبار تو طبق حرف من کل روز رو نخوابیدی تا بفهمی چه اتفاق عجیبی میوفته و با انجام اینکار متوجه شدی تنها اتفاقی که افتاده مرگ من بوده؟

با شنیدن اخرین کلمش گوشهام تیر کشیدن و اتفاقات دیروز باز هم از جلوی چشمام عبور کردن،سرم رو دوباره و با تردید برای تایید حرفش تکون دادم
با صدای گرفته ای لب زدم

-اما اخه چرا میخوای خودکشی کنی؟

-شاید چون دلیلی برای ادامه این زندگی ندارم؟

-جانگکوک میدونم مشکلات زیادی رو تجربه کردی اما-

-تو هیچی درباره من نمیدونی تهیونگ...شاید روز های زیادی رو با من وقت گذرونده باشی اما مطمئنم چیزی درباره زندگیم نمیدونی

سرش رو پایین انداخت و با لحن ارومی ادامه داد

-من از اولش هم ناخواسته بودم،تنها کسی که تا الان منو توی زندگیم دوست داشت مادرم بود که اون هم توی ۵ سالگیم تنهام گذاشت...رفتار پدرم همیشه باهام بد بود اما بعد از اون اتفاق خیلی بدتر شد،۴۰ روز بعد از مرگ مادرم پدرم دوباره ازدواج کرد...اون زنو شوهر بدترین رفتار رو با یه پ-پسر پنج ساله داشتن...م-من...

با لرزیدن صداش کمی مکث کرد ولی بعد از مدت کوتاهی دوباره ادامه داد

-م-من سختی های زیادی رو تحمل کردم تهیونگ...گرسنگی.. درد.. تنهایی...فکر میکردم از این بدتر نمیتونه بشه اما شد...وقتی برادرم بدنیا اومد دیگه رسما اونا من رو فراموش کردن،حتی دیگه خرجم هم نمیدن و من مجبور شدم خودم کار پیدا کنم و خرجم رو در بیارم

سرش رو بلند کرد و با چشم‌های خیسش نگاهم کرد
درسته با شنیدن هر کلمش فشرده شدن قلبم رو احساس میکردم اما با دیدن اون دوتا تیله خیس صدای شکستن قلبم رو شنیدم
ناخواسته دستم رو دراز کردم و با پشت دستم اشکی که از یکی از چشمهاش جاری شده بود رو پاک کردم

-تو بهم بگو تهیونگ...من چرا باید به این زندگی خِفَت بار ادامه بدم؟چرا باید به زندگی ادامه بدم که توش هیچکسی رو ندارم؟خسته شدم تهیونگ...دیگه نمیکشم

بهش نزدیک شدم و بار دیگه بغلش کردم

-میفهمم چی میگی جانگکوک...تو سختی های زیادی رو تجربه کردی...اما زمین گرده...همه چی میچرخه و عوض میشه...بهت قول میدم قرار نیست تا اخرش همه چی بد بمونه،فقط یکم دیگه تحمل کن مطمئنم همه چیز عوض میشه...مطمئنم تو هم بالاخره به روز های خوبت میرسی

اروم دستهام رو باز کردم و کمی از خودم فاصلش دادم

-به من نگاه کن جانگکوک...ازت میخوام بهم قول بدی که اینکارو نمیکنی...تو نباید خودکشی کنی فهمیدی؟

با شنیدن حرفم لبخند محزونی زد و با چشمای خیسش به چشمام زل زد
با صدای گرفته و ارومی گفت

-باشه
***
با رسیدن به خونه بدون عوض کردن لباسهام و انجام کاری خودم رو روی کاناپه پرت کردم
باورم نمیشه یعنی اون انقدر سختی کشیده بود؟یعنی زندگی اون انقدر بد بود که به خودکشی فکر کرده بود؟درسته بهش گفتم میفهممش اما این یه دروغ بود...من هیچوقت این چیزهایی که گفته بود رو تجربه نکرده بودم...هیچ وقت نخواسته شدن و بی توجهی رو تجربه نکرده بودم...
با شنیدن صدای زنگ در ریشه افکارم پاره شد
سرم رو چرخوندم به ساعت نگاه کردم
من که منتطر کسی نبودم
با شنیدن دوباره زنگ از روی کاناپه بلند شدم تا درو باز کنم
با دیدن شخصی که پشت تر ایستاده بود ابروهام از تعجب بالا پریدن

-جیمین؟

ONLY TODAY[TAEKOOK,VKOOK]Where stories live. Discover now