part 3

2.7K 431 61
                                    

با به صدا در اومدن زنگ ساعت چشمام رو باز کردم و با مالیدن چشمام اروم روی تخت نشستم،سرم رو به سمت ساعت چرخوندم، ساعت ۶ و نیم رو نشون میداد،دستم رو به سمتش دراز کردم و بعد از خاموش کردنش از تخت بیرون اومدن و سمت دستشویی رفتم

-صبح بخیر تهیونگ

درحالی که پشت میز مینشستم برای پدرم سری تکون دادم

-بیا داداشی

به لقمه ای که یورنگ خودش درست کرده بود و به سمتم گرفته بود نگاهی کردم و از دستش گرفتم
گازی از لقمه زدم، مثل دو روز پیش لقمه توی دستم حاوی مربای توت فرنگی بود

-بابا امروز چند شنبست؟

همینطور که روزنامه توی دستش رو برمیگردوند گفت

-سه شنبه

-امروز میخواین برین خونه مامانبزرگ؟

یورنگ خنده ذوق زده ای کرد و با همون لحن گفت

-اره تو هم باهامون میای؟

سرم رو به نشونه مخالفت به دوطرف تکون دادم

-نه

با شنیدن جوابم لباش رو جلو داد

-داداشی بد

-دفعه بعدی حتما بیا مامانبزرگ دلش خیلی برات تنگ شده

سرم رو تکون دادم و بعد به کمک دستهام کمی صندلی رو از میز فاصله دادم ک از پشت میز بلند شدم
مادرم درحالی که داشت با سینی شیر به سمت میز نزدیک میشد با دیدن من با ابروهای بالا رفته پرسید

-کجا میری؟تو که هنوز صبحانه نخوردی

لقمه توی دستم رو بالا اوردم و به مادرم نشون دادم

-امروز خودم میرم مدرسه
***
-مطمئنی باهامون نمیای بوفه؟

اب میوه‌ی توی دستم رو بالا اوردم و به جیمین و هوبی نشون دادم

-زیاد گرسنه نیستم،زودتر برین که بقیه بچه ها منتظرتون هستن

بالاخره راضی به تنها گذاشتن من شدن و با چرخیدن به سمت در ورودی کلاس حرکت کردن،با خرجشون از کلاس نگاهم رو از در بسته شده گرفتم و نفسم رو صدا دار فوت کردم اما با حس نگاه خیره ای روی خودم سرم رو چرخوندم و با جانگکوکی مواجه شدم که نگاهش روی من بود،وقتی نگاهمون بهم برخورد کرد سریع نگاهشون ازم دزدید و سرش رو پایین انداخت،با مکث کوتاهی از روی صندلیش بلند شد و به سمت در کلاس قدم برداشت و منم بخاطر رفتار عجیبش شونه ای بالا انداختم
بعد از خوردن کمی از ابمیوه اون رو روی میز گداشتم و دفترچه و مدادی از کیفم بیرون اوردم

-خب مطمعنا این یه دژاوو یا رویا نیست و روز سه شنبه واقعا داره برام تکرار میشه

سر مداد رو توی دهنم گذاشتم و به فکر کردن ادامه دادم

ONLY TODAY[TAEKOOK,VKOOK]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin