◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!

Start from the beginning
                                    

"حواست کجاست؟ باید به بقیه خبر بدیم!"

زمانی که دیدن بیشتر مردم همین حالام بیرونن و اطرافشون پر از پلیسای انسانی با اسلحه اس لویی سر تکون داد

"تو برو,من به بقیه کمک می کنم!"

و قبل از اینکه بچرخه هالزی و زین و لیام رو دید که اطراف در حال جنگیدن یا کمک کردن به مردم بودن...

دوید سمت پلیسای انسانی و شروع کرد به مشت کوبیدن یا لگد به سینه هاشون

وقتی پلیسا دورش کرده بودن سر جاش ایستاد و با عصبانیت نگاهشون کرد که نشونشون رو روش گرفته بودن

چی باعث شده انقدر راحت بگیرنشون؟

با پریدن چند نفر روی پلیسای اطراف مردم قشر فقیر رو دید که همراه زویی از دروازه های محله شون میگذرن و سمتشون میان

فقیرا وارد محلشون شده بودن و حالا تعدادشون بیشتر بود

زویی کنارش ایستاد و تفنگ یکی از پلیسای روی زمین رو برداشت

"همگی,از تفنگ استفاده کنید,از تفنگاشون بر علیه خودشون استفاده کنید!"

دختر داد کشید و به یکی از پلیسا شلیک کرد

و لویی میدید که بقیه مردمش هم تا میتونن اسلحه ها رو از روی زمین بر میدارن

اسلحه خودش رو دستش گرفت و خشابشو کشید

دستشو روی شونه دختر گذاشت و سمت خودش برش گردوند

"باید بریم,جلو,باهام میایی؟"

زویی سر تکون داد و سمت جلو حرکت کردن

هری از اون طرف پشت پنجره ایستاده بود و جنگی که راه افتاده بود رو میدید...

چونش می لرزید و چشماش از اشک پر شده بود

نمی تونست تحمل کنه

مردمشون داشتن به راحتی و بی دفاع می مردن!

سرشو پایین انداخت

باید یه کاری می کرد,

باید کمکشون می کرد!

سویشرت مشکی لویی رو روی پیراهن حریر سفید آستین حلقش که هنوز تنش بود پوشید و نیم بوتاش رو پاش کشید و در خونه رو باز کرد
جلوی در ایستاد,

اون سمت زین و لیام رو دید
و کمی عقب تر هالزی که با تیری که توی شونه راستش خورده بود توی بغل نایل بود و نایل تا جایی که می تونست پلیسا رو دور می کرد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now