◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!

Start from the beginning
                                    

"بخورش هری,کاری نکن مجبورت کنم بخوریش!"

هری صورتش ازش برگردوند

"نه تا وقتی ندونم چی توشه!"

"چیزی که باعث آزادی کامل تو میشه , و تو رو کاملا برای ما میکنه!"

"این که ازادی نیست ,من زمانی که پیش دمورج بودم آزاد بودم!"

امبر دستشو سمتش کشید و گونشو نوازش کرد

هری سرشو عقب کشید

اخم کرد و گوشت گریل شده با نوشیدنی رو جلوش گذاشت

"زودباش هری,داری وقتم رو میگیری!"

"داره وقت هممون رو میگیره!"

وقتی صدای شخص سوم رو شنید,سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد

پروفسور اونجا ایستاده بود

دست به سینه نگاهش می کرد

امبر از کنار تخت بلند شد و بدون گفتن چیزی از اتاق بیرون رفت پروفسور نزدیک اومد و کنارش نشست

"هری,تو انقدر برام اهمیت داری که تمام نیرومو بفرستم برات تا برت گردونن به برج,تو حالا متعلق به منی,نه هیچ کس دیگه,لطفا,غذاتو بخور عزیزم!"

هری نگاهشو با اخم ازش گرفت

"اگه نخورم؟"

صدای پوزخندشو شنید

"تو انجامش میدی,اگر دوستش داری, انجامش میدی!"

بهش نگاه کرد

همون چشمای آبی

همون فرم صورت

همون تن صدا و خشم و ترسی که منتقل میکرد

"خیلی شبیهیم مگه نه؟ ولی اون اخلاقاش مثل من نیست,یه ادم بی لیاقت و بی عرضه بار اومده!"

"توی لعنتی! تمام زندگیشو واسش جهنم کردی! تو پدر خوبی واسش نبودی!"

پروفسور با پوزخندی که زد سر تاسف واسش تکون داد

"اون چیزی نبود که من میخواستم,ولی میبینم که به اندازه ی من قدرتمنده ولی قدرتی که بلد نیست ازش استفاده کنه!"

هری فقط با حرص و عصبانیت نگاهش کرد

"بگو چطور تونستی ,چطور تونستی از پشت بوم پرتم کنی؟ چطور باعث مرگ مادرم شدی؟ تو زندگیمو ازم گرفتی,زندگی لیام و زین رو خراب کردی,زندگی لویی رو ازش گرفتی-"

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now