•ꪶPART 43⛓ [S1 END]

13K 1.3K 382
                                    

نگاه وحشت زده‌ی دختر با قطره‌های اشکی که روی گونه‌هاش لیز میخورد همراه شده بود،لبای خشک شده‌ش رو با زبون خیس کرد و با ترس زمزمه کرد:
+ من...امروز روز اول کارمه...معذرت میخوام
با اتمام جمله‌ی دختر پوزخندی گوشه‌ی لباش شکل گرفت و زمانی رو به یاد آورد که ددیش برای ترسش از اداره‌ی پلیس تنبیهش کرده بود و بکهیون درست با همین لحن رقت انگیز گریه و التماس کرده بود!
موهای دختر رو ول کرد و کمی خم شد،با آرامش ترسناکی موهای دختر رو پشت گوشش داد و زمزمه کرد:
- چندسالته؟
فک دختر شروع به لرزیدن کرد و به سختی لباش رو از هم فاصله داد.
+ هجده...سال
- جالبه...ما هم سنیم اما من کسیم که دستور میده و تو یه هرزه‌ی بی ارزشی که مجبوره اطاعت کنه!
+ من...معذرت میخوا...
با فشرده شدن ناگهانی چونه‌ش ساکت شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد،امروز اولین روز کاریش توی این بار بود و انقدر بدشانس بود که گند بزنه،چه اهمیتی داشت یه فاحشه نباشه؟
اینجا اتاق وی آی پی بود و کسی مانع این پسر نمیشد و اگه به رئیسش شکایتی میکرد قطعا اخراج میشد.
- متاسفانه معذرت خواهیت هیچ فایده‌ای نداره
+ من...خسارت لباستونو...
دختر با لکنت زمزمه کرد و بکهیون به خنده افتاد،فشار دستش رو بیشتر کرد و با لحن تحقیر آمیزی گفت:
- احمقی؟ اگه کل زندگیتم کار کنی نمیتونی مثلشو برام بخری
بلافاصله با اکو شدن صدای چانیول توی گوشاش که روزی دقیقا همین جمله رو بهش گفته بود سرش تیر کشید و چونه‌ی دختر رو ول کرد،شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس میکرد و دستش عصبی مشت شد،چرا فقط بکهیون باید تحقیر میشد؟
چرا فقط اون باید مجبور به کارای کثیفی میشد که ازشون نفرت داشت؟
نگاه ناخواناش دوباره عصبی شد و اینبار از بین دندونای چفت شده‌ش دستور داد:
- لباساتو دربیار
+ چ...چی؟
- گفتم درش بیار!
اینبار فریاد زد و همونطور که دختر وحشت زده لباسش رو درمیاورد ذهنش مشغول یادآوری خاطرات نفرت انگیزش شد،کاری که حتی از سکس براش سخت تر بود و مدت زیادی طول کشید تا بهش عادت کنه،یعنی چه حسی داشت که پارک چانیول هیچوقت به التماساش اهمیت نمیداد و از هر فرصتی استفاده میکرد تا به اینکار مجبورش کنه؟
شات ودکا رو سر کشید و خودش رو روی کاناپه‌ی چرم جلو کشید،دکمه‌ی جینش رو باز کرد و با دیدن نگاه لرزون دختر پوزخندی زد،سیگار جدیدی روشن کرد و همونطور که از سیگارش کام میگرفت گفت:
- قطعا میدونی چطور انجامش بدی...زودباش
دختر خودش رو روی زمین کمی عقب کشید و نالید:
+این...کار من این نیست...من نمیدونم...بزارین برم
نگاه تاریکش از صورت خیس دختر پایین رفت و به گردنش چنگ زد،دستای دختر روی دستش قرار گرفتن و بکهیون بی اهمیت به فشار دستش دور گردن دختر با پوزخند به بالاتنه‌ی برهنش اشاره کرد.
- وقتی بدنت به اندازه‌ی کافی خوب نیست باید با لبا و زبونت پول دربیاری بیبی این تقصیر من نیست
باید حسی که بارها به پارک چانیول میداد تجربه میکرد و هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره!
زیپش رو پایین کشید و طبق انتظارش کسی برای نجات دختر که حالا با صدای بلند گریه میکرد و سرش رو به اطراف تکون میداد داد تا مانع تماس لباش با عضو بکهیون بشه وارد اتاق نشد!
..
+ از من...خوشش نیومد
با صدای نارا که با بغض حرف میزد نگاهش رو از ورودی که چند لحظه پیش بکهیون ازش خارج شده بود گرفت و به چشمای پر نارا نگاه کرد،چشمای خیس بکهیون از ذهنش پاک نمیشد و نمیتونست خودش رو کنترل و ظاهرش رو حفظ کنه.
+ چا...چانیول؟ اون از من بدش اومد درسته؟
لحن نارا به خوبی ناراحتیش رو نشون میداد و چشماش آماده‌ی اشک ریختن بودن،سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه و بعد از نفس عمیقی تمرکزش رو روی لو نرفتن بغضش گذاشت.
- بکهیون...مثل هم سنو سالاش نیست نارا حتما متوجه شدی
با دیدن نگاه نارا که هنوز بغض داشت ناخواسته اخم کرد،به اندازه‌ی کافی بهم ریخته بود و حالا باید مانع ناراحتی نارا هم میشد؟چرا انقدر ضعیف و شکننده بود؟
- نگران نباش...ازت بدش نیومد فقط یکم تعجب کرد
+ ولی...
- ازت خوشش اومد ولی ازم عصبانیه که چرا زودتر بهش نگفتم
نگاه نارا کم کم رنگ آرامش گرفت و چانیول پرسید:
- سفارش بدیم؟
نارا لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد،حرکتش انقدر آشنا بود که منو توی دست چانیول لرزید و صدایی که توی مغزش اکو میشد طبق روال این چند هفته قلبش رو به درد آورد.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now