•ꪶPART 23⛓

9.8K 1K 132
                                    

روی پنجه‌ی پاهاش ایستاد تا ستاره‌ی بزرگ رو سرجاش بزاره اما قدش نمیرسید،آهی کشید و از درخت فاصله گرفت،روشنش کرد و بلافاصله نور درخت خونه‌ی تاریک رو روشن کرد اما هنوز جای ستاره خالی بنظر میرسید.
لبخندی زد و با شونه‌های آویزون سمت پنجره بزرگ رفت و کنارش نشست،طبق عادتش سرش رو به شیشه تکیه داد و به انعکاس خودش خیره شد.
دقیقا داشت چیکار میکرد؟
چرا تنها چاره‌ش برای زنده موندن و زندگی کردن فقط همین بود؟
چرا ترس از تنهایی نمیذاشت قدمای شجاعانه‌ای برداره و حالا مجبور بود یه ترسو بنظر بیاد؟
اما اون که ترسو نبود...فقط خیلی تنها و درمونده بود!
نگاهش رو به شهر داد،شهر بزرگ از اون بالا روشن و پر جنب و جوش بنظر میرسید و هیچکس توی اون شلوغی به پسری که قرار بود همه چیزش رو از دست بده،هیچکس اهمیت نمیداد...اهمیت نمیداد که چقدر درد میکشه...که چقدر قلب کوچیکش تیر میکشه و چقدر سخت بود که با خودش کنار بیاد و برای نگه داشتن تنها کسی که بهش توجه میکرد این تصمیم رو بگیره...هیچکس اهمیت نمیداد...هیچکس نمیفهمید و قرار نبود بفهمه...این رازه بزرگِ دردناک تا همیشه توی سینه‌ش میموند و بکهیون در ازای داشتنِ ددی پارک تا ابد میسوخت...
....

با صدای رمز در نگاه غمزده‌ش رو از پنجره گرفت و به ورودی داد و چند ثانیه‌ی بعد بود که عطر سرد و قویِ چانیول توی بینی‌ش پیچید و بکهیون به سرعت بلند شد،لبخندی زد و به محض قرار گرفتن چانیول توی ورودی سمتش دویید.
دستاش رو دور کمر ددیش حلقه کرد و صورتش رو به سینه‌ش چسبوند و آروم و عمیق نفس کشید،این عطر سرد قلبش رو به درد میاورد و هم زمان وجودش رو گرم میکرد،درست مثل زهر و پادزهر در یک زمان.
وقتی دستای کوچیک بیبی‌ش دور کمرش حلقه شدن و عطر همیشگی موهاش به بینی‌ش رسید تازه متوجه شد که این دوری دقیقا چیزی رو که میخواست قراره بهش بده!
نمیدونست که باید اون هم بکهیون رو بغل کنه یا نه اما خب داشتنِ اون تنِ کوچیک توی بغلش انقدرها هم بد بنظر نمیرسید!
دستاش رو بالا آورد تا بکهیون رو بغل کنه اما قبل از اینکه بتونه بدنش رو لمس کنه بکهیون عقب کشید و به چشماش خیره شد و درحالیکه لبخند میزد گفت:
+ دلم برات تنگ شده بود ددی
چانیول چند ثانیه بهش خیره شد...
توی اون بافت قرمز رنگ بی نهایت زیبا بنظر میرسید و تلِ گوزنیش که روی موهای مشکی لختش نشسته بود از همیشه بیبی‌ترش کرده بودن.
باید چی میگفت؟ میگفت من دلم تنگ نشده بود؟
دلم برای اون بوسه‌ها و قهوه‌های لعنتی تنگ نشده بود؟
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
- درختت قشنگ شده
چانیول کتش رو دراورد و روی کاناپه انداخت و سمت درخت رفت.
+ تنهایی درستش کردم،تو نبودی و منم قدم نمیرسید و درخت بزرگترین ستاره‌ش رو کم داره
بکهیون خم شد و همونطور که ستاره رو برمیداشت گفت:
+ این ستاره مثل خودته ددی
ستاره رو رو به چانیول گرفت و ادامه داد:
+ وقتی نباشی همه چیز ناقص بنظر میرسه
چانیول همونطور که به چشمای غمگین بکهیون زل زده بود،ستاره رو ازش گرفت،ستاره‌ی توی دستش رو تکون داد و گفت:
- اما این ستاره فقط وقتی به چشم میاد که سر جاش باشه،یعنی کنار درخت،این ستاره و این درخت باهم کاملن
ستاره رو سر جاش گذاشت و بکهیون بلافاصله لبخندی زد و همونطور که به درخت خیره بود دوباره ددیش رو بغل کرد و چانیول اینبار بی پروا دستاش رو دور کمر بیبیش محکم کرد،کوچولوش بعد از گرفتن تصمیم مهمش به محبت نیاز داشت و چانیول این رو ازش دریغ نمیکرد،نه تا وقتی که داشتن اون جسم کوچیک توی آغوشش انقدر شیرین و لذت بخش بود...
....
- اینکارا برای چیه بکهیون؟
چانیول رو به بکهیونی که جامش رو با شراب قرمز رنگ پُر میکرد گفت و سعی کرد تعجبش از مهارت بکهیون توی شیوه گرفتن جام رو مخفی کنه.
اون انگشتای خیره کننده وقتی با ظرافت جام شراب چانیول رو سمتش گرفته بودن و انعکاس نورهای رنگیه درخت روی پوست سفید و بی نقصش هارمونی فوق‌العاده ای ساخته بود که ناخودآگاه نگاه چانیول رو جذب میکرد.
بکهیون جام رو بدست چانیول داد و با لبخند زمزمه کرد:
+ کریسمس مبارک ددی
چانیول لبخند محوی زد و بعد از نوشیدن یک جرعه از نوشیدنیش جام رو روی میز گذاشت و چند ضربه به پاش زد.
- بیا اینجا
چانیول به آرومی گفت و بکهیون سریعا روی پاش جا گرفت.
- گفته بودی میخوای چیزی بهم بدی،نکنه منظورت هدیه کریسمس بود؟
+ آ...آره
بکهیون به سختی گفت و چانیول با تعجب پرسید:
- واقعا؟ فکر نمیکردم چیزی آماده کرده باشی
بکهیون هنوز خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود که چانیول ادامه داد:
- خب...هدیه کریسمس ددی کجاست؟
+ همینجاست ددی...روی پاهات
بکهیون با لبخند اجباری گفت و بعد از چند ثانیه سکوتی که بکهیون حس میکرد صدای ضربان های مضطرب قلبش رو لو میده چانیول زمزمه کرد:
- منظورت چیه؟
چانیول با پوزخندی که بی خبر از خودش به لبخند تبدیل شده بود پرسید،خوب میدونست منظور بکهیون چیه،طوری باهاش بازی کرده بود که خودش پیش قدم بشه و حالا چانیول بدون هیچ
حس بدی آماده‌ی پذیرش بهترین کادوی کریسمس عمرش بود!
+ من خودمو بهت میدم و توهم برای همیشه منو کنارت نگه میداری ددی...درسته؟
بکهیون به آرومی و با سر پایین گفت و چانیول بلافاصله انگشتش رو زیر چونه‌ش گذاشت و وادارش کرد نگاهش کنه.
- قرار نیست هیچوقت تنها بمونی،بهت قول میدم حتی اگه ددی پیشت نباشه هم تو تنها نیستی،بکهیون نیاز به هیچکس نداره
+ اما...اما من از تنهایی میترسم
- بهم اعتماد کن...تنها نمیمونی
بکهیون نفس عمیقی کشید و بغض کرد،مادرش هم همین جمله رو بهش گفته بود پس چرا حالا بکهیون روی پای چانیول نشسته و قرار بود خودش رو تقدیمش کنه؟
......
فلش بک:

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now