•ꪶPART 41⛓

8.6K 996 243
                                    

+ من که گفته بودم برای ددی تبدیل به هر چیزی میشم...حتی هیولا!
برای چندثانیه شوکه به نگاه تاریکی که چشماش رو هدف گرفته بود خیره شد،نفسش حبس شده بود و جمله‌ی بکهیون توی مغزش اکو میشد،اون لحن تهدید آمیز که ترس عجیبی رو به بدنش مینداخت،جملاتی که حقیقت رو توی صورتش میکوبیدن و چشمایی که قاطعیتش رو نشون میدادن کم کم جمله‌ای رو توی ذهن چانیول پررنگ کردن:
"من باهات چیکار کردم بکهیون؟!"
ناخواسته جمله‌ای توی مغزش پیچید و خاطره‌ای که هیچوقت مهم نمیدونست جلوی چشماش نقش بست.

"با اعتماد به نفس حرف بزن و قدم بردار،تصویری که مردم باید از پسر آقای پارک یادشون بمونه،یه تصویر سرد و محکمه،یه زیبای قدرتمند"

همونطور که خواسته بود یه تصویر سرد و محکم جلوش ایستاده بود،یه زیبای قدرتمند...
برای اولین بار توی تمام زندگیش نمیدونست چه کاری درست و چه کاری غلطه،باید چیکار میکرد؟
به راحتی میبخشیدش تا بیشتر توی منجلاب فرو بره و خودش رو نابود کنه؟
تنبیهش میکرد وقتی تمام این اتفاقات تقصیر خودش بود؟
با یادآوری تماس چند روز پیش رئیس اوه دستش مشت شد و ترس و عصبانیت دست مشت شده‌ش رو به لرز انداخت.

فلش بک:

چیزی به پایان تایم کاریش نمونده بود که صدای تلفنش بلند شد و چانیول متعجب به اسم تماس گیرنده خیره شد،چه دلیلی داشت بهش زنگ بزنه؟
تماس رو وصل کرد و بلافاصله صدای رئیس اوه توی گوشش پیچید.
+ هی پارک...نمیدونستم انقدر اهل ریسک باشی و پسرتو برای جاسوسی بفرستی وسط معاملات من
چانیول عصبی با لحن سردی پرسید:
- بکهیون چه ربطی به معاملات تو داره؟
+ منو احمق فرض نکن پارک چانیول...بکهیون چرا باید با سهون برای تحویل جنسا بره بندر جز اینکه بخواد از پسرم سواستفاده کنه و برای پدرش اطلاعات ببره؟!
چانیول عصبی به موهاش چنگ زد و بیحال خودش رو روی صندلیش پرت کرد و با بیخیالی جواب داد:
- خدای من...تو واقعا پیر شدی اوه... کنجکاوی بچگانه‌ی پسرامون نیازی به انقدر حاشیه و نگرانی نداره...یادت رفته پسرامون تمام روز باهمن؟ قبل از تهدید من از پسرت بپرس چطور به خودش اجازه داده بکهیونو به همچین جای خطرناکی ببره!

پایان فلش بک
...
چقدر احمقانه اون کار بکهیون رو یک کنجکاوی بچگانه درنظر گرفته بود،کجای دنیا طبیعی بود که یه پسر هجده ساله همراه دوستش برای تحویل بار قاچاق کوکائین بره؟
بکهیون به راحتی خودش رو توی خطر مینداخت و چانیول چندباری متوجه شده بود توی مهمونیایی که مدام توشون شرکت میکرد ماریجوانا مصرف کرده،چانیول تمام مدت درگیر حسش به بکهیون بود و مسئولیتای پدریش رو از یاد برده بود،انقدر به خوشحالی کوچولوش اهمیت داده بود که حتی برای مصرف مواد تنبیهش نکرده بود!
به سختی سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه و تا زمانی که بکهیون جلوش ایستاده عذاب وجدانش رو دور بریزه!
- بکهیون اصلا متوجه چیزی که میگی هستی؟
عصبی و از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و بکهیون به راحتی یک قدم جلو اومد و توی چند سانتیش ایستاد،سرش رو بلند کرد تا به چشمای ددیش زل بزنه و با آرامش گفت:
+ من پشیمون نیستم ددی
چانیول به سختی نفس عمیقی کشید و درحالیکه به روبه روش نگاه میکرد و روی کاناپه مینشست با لحن هشدار دهنده‌ای گفت:
- گستاخ شدی بکهیون...اما اشکالی نداره
پوزخندی زد و نگاهش رو به بکهیون داد.
- وقتی برای این سرکشی تنبیه بشی از کارت پشیمون میشی!
اخم ریزی روی صورت بکهیون نشست و چانیول دستش رو روی پاش زد.
- مدتی میشه انجامش ندادیم اما خوب میدونی که باید چیکار کنی درسته؟
بکهیون عصبی پوزخندی زد و به چانیول که آستین‌های پیراهنش رو تا آرنج تا میزد خیره شد،فکر میکرد با زدنش میتونه پشیمونش کنه؟ با حرص و لحن هشدار دهنده‌ای رو به چانیول گفت:
+ پشیمون نمیشم!
چانیول بی اهمیت به لحن بکهیون صداش رو کمی بالا برد و گفت:
- میشی بکهیون...و برای این کارت معذرت خواهی میکنی
بکهیون عصبی نفسای عمیقی میکشید و چانیول به وضوح لرزش مشتش رو حس میکرد،با اینحال این حالت بکهیون خیلی طولانی نشد و بکهیون دوباره ددیش رو شوکه کرد،به راحتی شلوار و لباس زیرش رو درآورد و درحالیکه خودش رو روی پاهای چانیول و کاناپه تنظیم میکرد گفت:
+ آخرین باری که باسنمو کبود کردی یادم نمیاد ددی!
چانیول به سختی سعی میکرد قلبش که با درد میزد لو نره،چطور میتونست بکهیون رو بزنه؟
چطور میتونست به کوچولوش درد بده؟
با تکون خوردن باسن بکهیون به حرکات پاهاش که با شیطنت تکون میخوردن و باسنش رو بالاتر میگرفت خیره شد،عصبی چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید،بکهیون سعی داشت اغواش کنه تا تنبیه نشه؟
انقدر ضعیف شده بود که بیبیش فکر میکرد امکان نداره تنبیه بشه؟
با حس لمس شدن باسنش و دست بزرگ ددیش که روی باسنش حرکت میکرد پوزخندی زد اما ضربه‌ی محکمی که به یک طرف باسنش کوبیده شد نفسش رو گرفت و تمام معادلاتش رو بهم ریخت،دهنش از درد باز شد و دستاش به لبه‌ی کاناپه چنگ زدن.
صدای خش دار چانیول که به خوبی ذهن و افکار آشفته‌ش رو نشون میداد،شنید.
- اینبار نمیخوام بشماری بیبی...بعد هر ضربه باید معذرت خواهی کنی!
بکهیون با لجبازی سکوت کرد و با ضربه‌ی دوم که با قدرت بیشتری روی باسنش کوبیده شد لباش رو بهم فشرد و ناله‌ی خفه‌ای کرد،قصد نداشت عقب نشینی کنه و مهم نبود ددیش چندبار اسپنکش کنه،پارک بکهیون معذرت خواهی نمیکرد!
چانیول بی توجه به ناله‌های آروم بکهیون به ضربه‌هاش ادامه میداد ولی ذهنش مایل‌ها از تصویر جلوش فاصله داشت.
روزی رو به یاد میاورد که بکهیون با قلب معصومش برای تنبیه نشدن آجوما میگفت خودش مقصر بوده که قهوه درست کردن رو درست یاد نگرفته،بدنش که از ترس میلرزید و چشمای معصومی که با التماس نگاهش میکردن،چطور تونسته بود با بیرحمی برای فداکاری کوچیکش اونطور لرزه به وجودش بندازه؟
صدای خودش که چطور جملات رو با بیرحمی توی صورت بکهیون میکوبید توی گوشاش پیچید:

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now