•ꪶPART 9⛓

8.4K 1.1K 50
                                    

با وجود اینکه تنها موندن با زن بداخلاقی که برگه امتحان رو بهش داده بود توی فضای بزرگ و ساکتی که پر از میز و صندلی بود بهش استرس میداد اما کم کم با این فکر که آقای پارک پیش مردی که بهش گفته بود مدیر این مدرسه‌ست منتظرش نشسته ترس از اون محیط غریبه‌ رو کنار گذاشته بود و با دقت سوال هارو جواب میداد.
سوالات به اندازه ای که فکر میکرد سخت نبودن و همین باعث میشد شک کنه که درست جواب میده یا نه.
با دقت برگه هارو نگاه کرد تا چیزی رو جا ننداخته باشه و بعد بلند شد و جلوی زن که متعجب نگاهش میکرد ایستاد،بدون اینکه حرفی بزنه برگه هارو سمتش گرفت.
زن با لحن مشکوکی گفت:
- چیزی شده؟
بکهیون توی چشمای زن زل زد و به سردی جواب داد:
+ تموم شد
زن نگاه متعجبش رو ازش گرفت و با دیدن برگه ها و چک کردن پاسخنامه لبخند زد.
- خوبه...میتونیم بریم
پشت زن راه افتاد و وقتی زن در رو باز کرد بکهیون با دیدن دانش آموز هایی که انگار پشت در گوش ایستاده بودن،با تعجب ایستاد
چهار دختر و دو پسر با کنجکاوی نگاهش میکردن و بکهیون با وجود گفته های لوهان درباره دانش آموز های بدجنس دبیرستانشون نمیدونست باید از اون نگاه های خیره بترسه یا نه.
صدای عصبی زن توی فضای ساکت اطرافشون پیچید.
- اینجا چیکار میکنین؟ مگه کلاساتون شروع نشده؟
یکی از دخترا با لحن لوسی جواب داد:
+ اومو...فقط یکم کنجکاو بودیم خانم کیم
نگاه سردش رو بین چند نفری که خیره نگاهش میکردن چرخوند و چند ثانیه بعد متوجه شد آقای پارک همراه مدیر از اتاقش خارج شده و سمتشون میاد.
نگاه سردش رو از دانش آموزایی که بهش زل زده بودن گرفت و سعی کرد از بینشون رد بشه،موقع گذشتن از کنار یکی از پسرایی که از اول با نگاه متفاوتی بهش زل زده بود،لحن عجیب پسر زیر گوشش باعث شد کمی مکث کنه.
- کافیه بهت نگاه کنم تا ارضا بشم...چطور انقدر خواستنی هستی؟
پسر به آرومی جمله رو زیر گوشش زمزمه کرده بود و بکهیون معنای درست حرفش رو نمیفهمید با این حال با دیدن اخم آقای پارک با همون قدم های شمرده سمتش رفت و متوجه شد آقای پارک به اون نه بلکه به پسری که باهاش حرف زده بود اخم کرده.
چانیول نمیدونست پسر دقیقا چی به بکهیون گفته ولی معنای اون نگاه و حرکتش رو میدونست،چطور میتونست بزاره بکهیون وارد همچین محیطی بشه؟
پسر کوچولوی زندانیش درست مثل یه تیکه کیک خوشمزه به نظر میرسید که توی یک ساعت اخیر چانیول به وضوح متوجه محبوبیتش بین پسرای هم سن و سالش شده بود!
با دیدن بکهیون که جلوش ایستاده و سرش رو کمی بالا گرفته بود تا بتونه بهش نگاه کنه،نگاهش رو از پسر که همچنان به بکهیون زل زده بود گرفت و به چشمای براق بکهیون داد.
- چطور بود؟ ارزش اینکه سرکار نرفتم رو داشت؟
لحنش آروم بود و قطعا هیچکدوم از اطرافیانشون به جز بکهیون متوجه تهدید توی جمله‌ش نشدن با این حال بکهیون بدون اینکه نگاهش رو از چشمایی که برای اولین بار بدون هیچ حس ترسناکی بهش نگاه میکردن،بگیره با لحنی خشک و بدون احساسی که تضاد جالبی با چشمای خوشحالش داشت،جواب داد:
+ خوب بود ولی نمیدونم ارزشش رو داشته یا نه
کم پیش میومد بکهیون بدون استرس یا نگرانی حرفی بزنه و چانیول حس میکرد این شخصیت بکهیون هم ممکنه براش جذاب باشه!
توی اون لحظه حتی توی تصوراتش هم نمی گنجید روزی همین لحن جدی و خالی از احساس بتونه تاریک ترین روزهای زندگیش رو رقم بزنه...
تمام طول مسیر برگشت حرفی بینشون رد و بدل نشده بود و بکهیون توی سکوت به بیرون نگاه میکرد با این حال تمام حواس چانیول فقط به تصمیمی بود که باید میگرفت،دلیل اینکه میخواست بکهیون به مدرسه بره خوشحال کردن یا پیشرفتش نبود،زمان داشت میگذشت و اگه بکهیون رو به یتیم خونه بر نمی گردوند قطعا متوجه نبودش میشدن،باید مطمئن میشد بکهیون تا هر وقت که بخواد مال خودشه و برای اینکار فقط یه راه وجود داشت،باید سرپرستش میشد.
اگه بکهیون رو به مدرسه نمیفرستاد به مشکل میخورد با این حال به هیچ عنوان قصد نداشت بزاره مثل امروز وارد اون محیط بشه در صورتی که حتی توانایی تشخیص نگاه های کثیفشون رو هم نداشت.
......
از وقتی آقای پارک بهش گفته بود که قراره فردا نتیجه‌ی امتحانش بیاد نگرانی تموم وجودش رو گرفته و بدنش رو به لرزه انداخته بود
نمیدونست اگه قبول نشده باشه چه بلایی سرش میومد و این بیشتر از همه میترسوندش
علاوه بر از دست دادن آینده‌ش،باید با واکنش نه چندان خوبِ آقای پارک هم رو به رو میشد،هر احتمالی برای واکنش آقای پارک وجود داشت و بکهیون از فکرش هم حالت تهوع گرفته بود
ممکن بود کتک بخوره،زندانی بشه،دوباره به زندان برگردونده بشه و یا حتی توی خیابون هایی که حتی اسماشون رو هم بلد نبود رها بشه.
تمام شب تا صبح همین افکار ترسناک خواب رو ازش گرفته بودن و بکهیون تا زمانی که هوا روشن نشده بود،نتونسته بود بخوابه و تنها زمانی خوابش برده بود،که پشت در اتاق آقای پارک درحالیکه زانو هاش رو بغل کرده بود و به در تکیه داده بود.
حقیقت اینکه با تمام ترسی که از آقای پارک داشت اما باز هم تنها کسی که میتونست بهش اعتماد کنه و مطمئن باشه که بهش آسیب نمیزنه رو شاید درست درک نمیکرد اما دربارش مطمئن بود چون آقای پارک کسی بود که زندگیش رو نجات و فرصت های زیادی بهش داده بود،آقای پارک مثل فرشته‌ی نجاتش بود،یه فرشته‌ی سرد...
.....
وقتی با سختی کراواتش رو بست،کت و کیفش رو برداشت و همین که در اتاقش رو باز کرد گوله‌ی کوچیکی سر خورد و وارد اتاق شد
چانیول همونطور که از بالا به بکهیونی که موهای لختش توی صورتش ریخته شده بودن و بدن کوچیکش که بین اتاق و بیرون از اتاق پخش شده بود و با دهن باز نفس میکشید،نگاه میکرد با پاش چند بار بکهیون رو هُل داد ولی مثل اینکه اون کوچولو قرار نبود بیدار بشه،اصلا نمیدونست چرا باید بکهیون چسبیده به اتاقش بخوابه و هرطور که فکر میکرد نمیتونست دلیل خوبی براش پیدا کنه.
با چند ضربه‌ی دیگه بلاخره بکهیون رضایت داد که چشماش رو باز کنه و حالا درحالیکه هنوز دراز کشیده بود،چشمای قرمزش رو به چانیولی داده بود که با اخم بالای سرش ایستاده بود
بعد از به یاد آوردن شب گذشته با ترس بلند شد و رو به روی چانیول ایستاد.
- اینجا چیکار میکردی؟ نکنه این اداهارو درمیاری که بهت اون تختو بدم؟
+ من...من...
- فکرشم نکن بکهیون،تا وقتی حس نکنم ذات کثیفتو فراموش کردی امکان نداره اجازه بدم مثل بقیه زندگی کنی
بکهیون چشمای قرمزش رو به چشمای عصبانی چانیول دوخته بود و با خودش فکر میکرد چرا هر روز صبحش باید اینجوری شروع بشه؟
وقتی توی زندان بود با صدای زندانبان ها یا با صدای دعوای زندانیا بیدار میشد و از وقتی به خونه‌ی آقای پارک اومده بود هر روزش با تحقیر و بغض شروع میشد و بکهیون هیچوقت نمیفهمید که چرا باید اینجوری باشه!
شاید بقیه هم همینجوری زندگی میکردن؟ اما نه...
لوهان بهش گفته بود بااینکه مادرش خدمتکاره به خوبی زندگی میکنن و از زندگیش راضیه،رضایتی که بکهیون هیچوقت توی زندگیش حس نکرده بود...
نگاه ناامیدش رو از چانیول گرفت و بدون گفتن حرفی سمت آشپزخونه راه افتاد تا قهوه‌ی آقای پارک رو آماده کنه.
سیزده دقیقه‌ی بعد بکهیون مثل هر روز شاهد خارج شدن آقای پارکی بود که باز هم به قهوه‌اش لب نزده بود.
با کنجکاوی فنجون رو برداشت و به بینی‌ش نزدیک کرد،شاید بکهیون بلد نبود به خوبی قهوه درست کنه و برای همین آقای پارک بیشتر مواقع قهوه‌ش رو نمیخورد.
قهوه بوی خوبی میداد،مثل بویی که قهوه‌ی آجوما و آقای پارک میداد
با تردید فنجون رو به لب‌ش نزدیک کرد و برای احتیاط اول مثل یه بچه گربه زبونش رو داخل فنجون قهوه‌ی سرد شده برد
با حس تلخی آخر زبونش به سرعت فنجون رو روی میز گذاشت و اوق زد
داخل چشمای کوچیکش اشک جمع شده بود و تلخی قهوه باعث میشد کل بدنش بلرزه
شاید آقای پارک حق داشت که قهوه‌ش رو نمیخورد اما خب قهوه‌ی آجوما فقط یکم از این شیرین تر بود.
بیخیال قهوه شد و بعد از شستن فنجون سمت اتاق رفت و تصمیم گرفت بیخوابی شب قبل رو روی تخت جبران کنه،البته تا قبل از اومدن آقای پارک!
.......
از ساعت پنج نگاهش به ساعت بود تا آقای پارک بیاد و نتیجه رو بدونه
مدام اینور اونور میرفت،حتی نمیتونست بشینه و سریال مورد علاقه‌ش رو ببینه.
یکساعت به همون شکل گذشت و حالا دیگه کم کم آقای پارک باید از راه میرسید.
وقتی همونطور که با تلفن حرف میزد در رو باز کرد انتظار نداشت یه گربه کوچولو رو اونم وقتی توی هودیِ سفیدش گم شده درست رو به روش ببینه
بکهیون با چشمای شفاف و لبخند کمرنگی بهش زل زده بود و مدام بدنش رو تکون میداد
با یادآوری اینکه دلیل این رفتارش چی میتونه باشه،درحالیکه راه میوفتاد به بکهیون اخم کرد
هر جا میرفت اون گربه‌ی سکسی دنبالش میکرد
وقتی کت‌ش رو آویزون میکرد،وقتی تلویزیون رو روشن میکرد و وقتی وارد آشپزخونه شد بکهیون هنوز هم کنارش بود و تک تک حرکاتش رو دنبال میکرد.
بلاخره تونست مرد پرحرف پشت خط رو راضی کنه که بعدا باهم صحبت کنن
گوشی رو توی جیب شلوارش جا داد و با چشمای سردش به چشمای منتظر بکهیون زل زد.
- چیه؟
+ نتیجه‌ی امتحانم چی شد؟
بکهیون با لحن هیجان زده‌ش گفت و چانیول همونطور که لیوانش رو پر از شیر میکرد،با لحن بی تفاوتی زمزمه کرد:
- بد نبود
اینکه بکهیون تونسته بود نمره‌ی کامل بگیره رو قرار نبود هیچوقت بهش بگه،اینکه بکهیون انقدر باهوش بود که تونسته بود انقدر زود همه چیز رو یاد بگیره یه جورایی براش مشکل بود،باید حواسش رو جمع میکرد چون بنظر نمیرسید بکهیون پسری باشه که خیلی توی دنیای محدود خودش بمونه!
+ یعنی قبول شدم؟ یعنی میتونم درس خوندنو ادامه بدم؟ یعنی میتونم برم مدرسه؟
بکهیون با بغض گفت و لبخند زد.
- آره قبول شدی و میتونی به درست ادامه بدی اما درباره‌ی مدرسه رفتنت هنوز مطمئن نیستم باید بهش فکر کنم
+ ممنونم...واقعا ازتون ممنونم
بکهیون همونطور که از مادرش یادگرفته بود چند بار خم شد و به چانیول احترام گذاشت و با دیدن اخم چانیول یاد "تشکرِ مخصوصِ پارک" افتاد،لبخندی زد و به چانیول نزدیک شد.
قَدش خیلی از آقای پارک کوتاه تر بود
بخاطر همین مجبور بود تا جایی که میتونه روی پنجه‌ی پاهاش بایسته تا بتونه لب هاش رو به لب های آقای پارک برسونه
لمس لب هاشون تنها چند ثانیه طول کشید و بعد بکهیون داشت تعادلش رو از دست میداد،برای جلوگیری از نیوفتادن مجبور شد به پیراهن آقای پارک چنگ بزنه و حالا بدنش به بدن آقای پارک چسبیده بود.
فکر میکرد اگه سرش رو بالا ببره با اخم وحشتناک آقای پارک رو به رو میشه و بعدش قراره جملاتی ازش بشنوه که شیرینیِ قبولیش رو از بین ببرن،پس تصمیم گرفت بدون نگاه کردن به آقای پارک ازش فاصله بگیره
هنوز حتی انگشتاش پیراهن آقای پارک رو ول نکرده بودن که احساس کرد از زمین کنده شده.
با لمس لب هاشون و بعد بدن کوچیکی که بهش چسبیده بود قطعا قرار نبود اون کوچولوی باهوش رو به راحتی ول کنه...
دستاش رو زیر باسن بکهیون برد و پوست لخت‌ش که بخاطر شلوارک کوتاهش مشخص بود رو لمس کرد،بکهیون رو روی کانتر گذاشت و به لیوان شیری که افتاد و شکست اهمیتی نداد.
- فکر نکن که به سادگی از لبات میگذرم
همونطور که به چشمای گیج و کمی ترسیده‌ی بکهیون نگاه میکرد گفت و بدون اینکه به بکهیون اجازه‌ی واکنشی بده خم شد و لب پایین بکهیون رو بین لب هاش گرفت و بعد از چند لحظه با صدای مکشی ولش کرد
بدون اینکه به بکهیون مهلت بده لب هاش رو داخل دهنش کشید و مک محکمی زد
با لب هاش بازی میکرد و لذت میبرد،لب های پسر سکسی‌ش قطعا خوردنی ترین لب های دنیا بودن و چانیول حتی با فکر به اینکه داره اون لب ها و دهن رو لمس میکنه میتونست به اوج برسه!
کم کم بوسه رو عمیق تر میکرد و بی توجه به تقلا های بکهیون و دستای کوچیکش که سعی میکردن پسش بزنن از لمس لب های باریک و دوست داشتنیش لذت میبرد و
زمانی که بکهیون برای کشیدن هوا به داخل ریه هاش دست از فشار دادن دندوناش روی هم برداشت و کمی بیشتر لبای کوچیکش رو از هم فاصله داد زبونش رو وارد دهن بکهیون کرد و همزمان دستش رو زیر لباسش برد و پوستِ گرم بدنش رو لمس کرد که باعث شد بدنش زیر دستاش بلرزه و چانیول راضی از تاثیری که روی کوچولوی زندانیش داشت،حین بوسه لبخندی بزنه.
وقتی آقای پارک بلندش کرد و روی کانتر قرارش داد واقعا قصدش رو نمیدونست
وقتی جمله‌ش رو شنید ترس تمام وجودش رو گرفت و لحظه ای که آقای پارک لب هاش رو اسیر کرد تمام وجودش لرزید و چشماش روی چشمای بسته‌ی آقای پارک ثابت موندن
بااینکه اولین بار نبود اما هربار چیزی که ازش سردرنمیاورد باعث میشد قلبش با شدت بزنه و بدنش شروع به لرزش کنه.
وقتی زبون آقای پارک وارد دهنش شد و شروع به بازی با زبونش کرد و از طرفی هم دستاش زیر لباسش رفتن بکهیون واقعا حس بالا آوردن داشت،حسای مختلفی که مدام توی ذهن و قلبش وول میخوردن و حرکت دستای بزرگ و قوی آقای پارک باعث حالت تهوعش شده بود و فکر به اینکه چه اتفاقی داره میوفته و همزمان حرکت زبون آقای پارک حالش رو بهم میزد
شروع به تکون دادن خودش کرد و با دستاش ضربه هایی به شونه و سینش میزد تا شاید آقای پارک ولش کنه،انقدر اینکار رو تکرار کرد تا بلاخره آقای پارک درحالیکه نفس نفس میزد ازش فاصله گرفت.
بلافاصله بعد از رها شدنش نفس عمیقی کشید و با حس بالا اومدن محتویات معدش دستش رو جلوی دهنش گذاشت و ناخوداگاه شروع به اوق زدن کرد،صورتش قرمز و چشماش اشکی شده بودن اما چیزی برای بالا اومدن وجود نداشت و فقط چشماش بودن که خیس تر میشدن
چانیول خیره به بکهیونی که نفس نفس میزد و روی کانتر توی خودش جمع شده بود پوزخندی زد و همونطور که ازش دور میشد به لیوان خورد شده و شیری که کف اشپزخونه ریخته بود اشاره کرد.
-این کثافت کاریو تمیز کن
بدون اینکه منتظر جواب باشه بیرون رفت و بکهیونی که به سختی سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل و نفس هاش رو منظم کنه تنها گذاشت
.....

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now