•ꪶPART 36⛓

7.3K 912 49
                                    


رو به روی هم روی کاناپه نشسته بودن و چانیول با کمی نگرانی به کریس که به کمک بکهیون مشغول پانسمان زخم دست و پاک کردن خونِ خشک شده‌ی صورتش بود،نگاه میکرد.
فکر نمیکرد رئیس اوه انقدر درباره‌ی پرونده‌ی بیون ایونجی جدی بوده باشه که واقعا از راه حلش استفاده کنه!
+ وحشتناکه نه؟
کریس خیره به چشمای چانیول درحالیکه دستش توسط بکهیون باندپیچی میشد گفت و چانیول تنها سرش رو تکون داد.
+ اشکالی نداره بهرحال همیشه انجام وظیفه و برقراری عدالت تاوان داشته پارک،میدونی چی بهم گفتن؟
چانیول نفسش رو حبس کرد و بعد از چند ثانیه با تردید پرسید:
- چی؟
+ یا پرونده رو بسته اعلام کنم یا کشته میشم و حدس بزن چی میشه آخرش...پرونده رو بسته اعلام میکنم و کشته میشم و کی اهمیت میده دادستان وو حین انجام وظیفه کشته بشه!
- نباید خودتو درگیر این پرونده میکردی
چانیول با اخمای توی هم رفته گفت و کریس نفس عمیقی کشید.
+ تمام پرونده‌های مربوط به اوه دارن بررسی میشن...خیلی وقته که دنبالشم
- ولی تو با تحقیق سر خود زندگی اون پسرو به خطر انداختی!
چانیول با کلافگی گفت،میدونست شاید داره زیادی عکس العمل نشون میده اما نمیتونست در برابر این افتضاح ساکت بمونه،میدونست امکان نداره رئیس اوه بیخیال کریس و بیون بکهیون بشه.
+ این تقصیر من نیست،بقیه معتقدن شاید مادر اون پسر چیزایی براش تعریف کرده باشه که بدرد بخورن...ببین چانیول حتی اگه منم بکشن مطمئنم اوه بیخیال پسر بیون ایونجی نمیشه و قطعا تا حذفش نکنه دست بر نمیداره
کریس همونطور که بکهیونی که بانداژ توی دستاش میلرزیدن خیره بود گفت و نفس عمیقی کشید،چرا همه چیز از اول برای این پسر سخت پیش رفته بود؟
بکهیون چیزی از حرفاشون نمیفهمید اما "اوه" اون رو یاد سهون مینداخت،رئیس اوه ارتباطی با سهون،بهترین دوستش داشت؟
با شنیدن اسم مادرش همراه اسم اوه تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد،کلمات از دهن کریس بیرون میومدن اما بکهیون انگار درکی از معنیشون نداشت،هیچوقت مادرش حرفی از این آدم به بکهیون نزده بود و حالا انگار حجم عظیم اطلاعاتی که دریافت کرده بود براش زیادی بودن،ناخوداگاه نفسش حبس شده بود و میلرزید.
با جمله‌ی آخر کریس بغض به گلوش چنگ انداخت و بکهیون حاضر بود قسم بخوره پس زدن اشکاش حتی از مرگ هم سخت تر شده بود...زندگیش نمیتونست به این زودی نابود بشه اون هم توسط آدمی که مادرش رو ازش گرفته بود...اون نمیتونست حالا ددیش رو هم ازش بگیره...اون آدم لعنتی چطور میتونست انقدر راحت با زندگی آدما بازی کنه و حالا بعد از اینهمه سال دنبالش بگرده و قصد کشتنش رو داشته باشه؟
تمام دردی که قلب کوچیکش حس میکرد فراتر از چیزی بود که تحملش رو داشته باشه...حس میکرد اکسیژنی توی فضا وجود نداره،کلمات از دهن ددیش و کریس خارج میشدن و بکهیون حتی نمیتونست درست ببینه...قطعا این مرگ بود...از دست دادن زندگی‌ای که با فروختن روحش بدست آورده بود...از دست دادن مردی که تمامش رو بهش داده بود و تمامش رو میخواست،مردی که همیشه آغوشش رو براش باز گذاشته بود که وقتی شاده،وقتی غمگینه و وقتی همه‌ی دنیا بهش پشت کردن باز هم زیر گوشش بگه "تو میتونی برای همیشه به ددی تکیه کنی"...فراتر از حد تحملش بود،انگار سرنوشت قرار نبود هیچوقت اجازه بده بکهیون لبخندای واقعیش رو نشون کسی بده...سرنوشت لعنتیش عاشق دیدن چهره‌ی ترسیده و غمگینش بود!
- مزخرفه اون بچه اگه چیزی میدونست نمیرفت گموگور بشه و ساکت نمیموند....اوه انقدری باهوش هست که وقتشو برای پسر ایونجی تلف نکنه
چانیول با عصبانیت گفت و کریس اخم کرد.
+ جوری حرف نزن که انگار نمیدونی من دارم درباره‌ی کی حرف میزنم پارک...اون ازش همه کار برمیاد و کشتن یه دادستان بی اهمیت و یه پسر بچه ساده ترین خلافِ عمرشه...براش اهمیتی نداره من یا اون پسر واقعا چیزی میدونیم یا نه...احساس خطر کرده و فقط میخواد حذفمون کنه
- من اینطور فکر نمیکنم
+ دهنتو ببند پارک تو همین الانشم طرف اونی!
- من...
کریس برای دومین بار جمله‌ی چانیول رو قطع کرد و گفت:
+ بهتره طرف من باشی،منو تو تنها نیستیم خیلیا دنبال اثبات مدارکشون علیه اونن
چانیول چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید،عملا آدمی نبود که بترسه یا نگران بشه اما نمیتونست نسبت به بکهیونی که میدونست داره بخاطرش عوض میشه،بی اهمیت باشه.
- باشه...باشه...گوش کن ببین چی میگم
چانیول نگاهی به بکهیونی که سرش رو پایین انداخته بود و همچنان میلرزید،انداخت و ادامه داد:
- اول از همه باید بیخیال پرونده‌ی ایونجی بشی،همونطور که ازت خواسته پرونده رو بسته اعلام میکنی اما به طور مخفیانه روی پرونده‌های دیگه‌ش کار میکنیم،اوه بهم اعتماد داره و چندتا مدرک دارم که ثابت میکنه اخیرا از آرژانتین مواد وارد کرده
چانیول با کلافگی توضیح داد و کریس پوزخندی زد،مرد رو به روش واقعا عوض شده بود...این کلافگی،خشم و شایدم نگرانی چیزایی نبودن که بشه توی چهره‌ی پارک چانیول پیدا کرد...اون فقط یه مجسمه‌ی سرد بود که راه میرفت و قوانین رو به مردم گوشزد میکرد و تنها تفریح زندگیش تماشای فیلم بود اما حالا...کریس انگار با فرد جدیدی حرف میزد!
- میرم مدارکو بیارم
کریس تنها سرش رو تکون داد و نگاهش رو از چانیول گرفت و به بکهیونی داد که همچنان سرش پایین بود و نگاهش نمیکرد.
+ ممنون بابت پانسمان
کریس خیره به بکهیونی که با تعجب سرش رو بالا میاورد و با چشمای ترسیده و مردمکای لرزون بهش نگاه میکرد گفت و لبخند محوی زد و پرسید:
+ ترسیدی؟
بکهیون تنها سرش رو تکون داد و کریس لبخندی زد.
+ نترس...فقط همین جایی که هستی بمون
با اتمام جمله‌ی کریس با تعجب به لبخند و چشمای صادقش خیره شد،ضربان قلبش بالا رفته بود و بدنش یکدفعه یخ کرده بود،این مرد که حالا داشت صادقانه ازش پشتیبانی میکرد واقعا همون کریس وو بود؟
"این یه راز کوچیک بین منو توئه بیون بکهیون...من وانمود میکنم پیدات نکردم و توهم فقط پیش پارک چانیول بمون"
....
جو بینشون به معنای واقعی کلمه "افتضاح" بود
بکهیون ترسیده،غمگین و ناامید بنظر میرسید و چانیول انقدر کلافه و عصبانی بود که تنها با کشتن اوه میتونست خودش رو آروم کنه!
لباساش رو عوض کرد و تنها با شلوارک کنار بکهیون دراز کشید و بلافاصله سر بکهیون روی سینه‌ی لختش قرار گرفت و دوباره گرمی نفساش روی پوستش شروع به یاداوری این حقیقت کردن که برای عقب کشیدن زیادی دیر شده بود،چانیول به این نفس‌ها،به این پسر با چشمای غمگینِ زیباش و به تصرف آغوشش توسطش معتاد شده بود و برای ادامه پیدا کردن تمام اینها حاضر به انجام هرکاری بود!
با فرو رفتن انگشتای چانیول توی موهاش دوباره بغض کرد،فکر به جدایی از این مرد تا مرز جنون میبردش،دلش میخواست گریه کنه و فریاد بزنه که "خواهش میکنم...این تنها آدمیه که توی زندگیم دارم...دست از سرم بردارین...من کاری با کسی ندارم فقط تنهامون بزارین"
+ ددی
با پیچیدن صدای بغض آلود بکهیون نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست،واقعا از شنیدن صداش وقتی با غم و ناامیدی آمیخته بود،متنفر بود!
بکهیون بغضش رو فرو برد و ادامه داد:
+ قرار بود پایان امتحاناتو به سبک خانواده‌ی کوچیکمون جشن بگیریم و احتمالا من الان باید بخاطر ردهای قرمز روی پوستم لبخند میزدم اما ددی بهم بگو چرا همه چیز انقدر پیچیده‌ست؟ چرا همیشه همه چیز علیه من پیش میره؟
چانیول دستاش رو دور بدن کوچیکش حلقه کرد و اجازه داد بکهیون بیشتر بهش بچسبه و دوباره عطر هلوی موهاش بینی‌ش رو پر کنه.
- همه چیز حل میشه کوچولوی من...فقط کافیه به ددی اطمینان کنی
چانیول به آرومی گفت و بکهیون با حس نفسای گرمش لبخندی زد که با چشمای پُرش تضاد زیادی داشتن.
+ من فقط همینجا میمونم ددی...توی بغلت میمونم و تو حق نداری بزاری چیزی جز این اتفاق بیوفته...این تکرار لذت بخشِ فشرده شدن توی آغوشت،گوش کردن به ضربان قلبت،پُر شدن ریه‌هام از عطرت و فرو رفتن انگشتات بین موهام باید تا همیشه ادامه داشته باشه
بکهیون با بغض گفت و چانیول لبخندی زد،چطور میتونست قلبش رو در برابر این کوچولوی لعنتی کنترل کنه؟
چطور یه پسر هفده ساله میتونست با بازی با کلمات حالش رو دگرگون کنه و بهش این باور رو بده که زندگی بدونِ این پسر تنها روند تکرارِ خاکستری لحظه‌ها نیست؟!
- هر اتفاقی که بیوفته،هربار که اشک میریزی،هربار که دل کوچیکت میشکنه میتونی بیای بین بازوهام و منم برای موندت تو بغلم هرکاری میکنم بکهیون...
....
با صدای زنگ گوشیش لای پلکش رو باز کرد و به سختی گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد.
+ معلومه کجایی؟ کل دیروز جوابمو ندادی
با پیچیدن صدای شاکی و عصبانی سهون توی گوشاش با چشمای بسته روی تخت نشست و همونطور که با یک دست موهاش رو بهم میریخت جواب داد:
- ساعت چنده؟
+ هفت
- داری با من شوخی میکنی؟ هفت صبح؟ واقعا هفت صبح بمن زنگ زدی تا این چرت و پرتارو تحویلم بدی؟
+ اما من کل شب از نگرانی نخوابیدم بکهیون!
لحن ناراضی سهون نشون میداد واقعا صادقه اما بکهیون قرار نبود اهمیتی بده،ساعت هفت بود و بکهیون فقط نیم ساعت وقت داشت بخوابه و دوباره بیدار بشه تا قهوه‌ی ددیش رو آماده کنه!
- فاک آف اوه سهون
تماس رو قطع کرد و دوباره توی جاش دراز کشید.
دوباره با بلند شدن صدای گوشیش کلافه چشماش رو باز کرد و با دیدن ساعت لعنتی فرستاد،چرا سی دقیقه اندازه‌ی سه دقیقه بنظر میرسید؟!
طبق عادت همیشگی سمت سرویس رفت و بعد از مسواک و شستن صورتش و مرتب کردن موهاش سمت آشپزخونه راه افتاد تا قهوه آماده کنه و میدونست توی همین چند دقیقه‌ی کوتاه ددیش بیدار شده و حتی دوش هم گرفته.
فنجون رو توی سینی گذاشت و سمت اتاق رفت و اینبار برخلاف انتظارش چانیول درحالیکه دکمه‌های لباسش رو میبست منتظرش نبود،تازه از حموم خارج شده بود و مشغول خشک کردن موهاش با حوله‌ی کوچیکی بود و قطره‌های آب به آرومی از روی پوست برنزه‌ش سر میخوردن و پایین میرفتن.
+ صبح بخیر ددی
- خوب خوابیدی؟
چانیول همونطور که از توی آینه به خودش نگاه میکرد پرسید و بکهیون قدمی برداشت و مقابل توی فاصله‌ی یک قدمیش قرار گرفت.
+ اگه مزاحمتو سهونو درنظر نگیرم آره
چانیول با شنیدن اسم سهون اخم کرد،اون بچه ممکن بود به بکهیون آسیب بزنه چون امکان نداشت تنها وارث امپراطوریِ اوه توی کثافت کاریای پدرش نقشی نداشته باشه!
- ازش خوشم نمیاد
چانیول با اخم گفت و بکهیون همونطور که به بدن و لبای چانیول خیره بود جواب داد:
+ چرا؟
- خودت چی فکر میکنی؟
چانیول حوله رو روی گردنش انداخت و به چشمای گیج بکهیون خیره شد،بعد از گذشت چند ثانیه و دریافت نکردن جوابی از بکهیون پرسید:
- داری به چی فکر میکنی؟
بکهیون که انگار از خلسه بیرون اومده باشه نگاهش رو از لبای چانیول گرفت و به چشماش خیره شد.
+ به این فکر میکنم که بوسیدن لبای ددی فعلا مهمترین چیز دنیاست و سهون آخرینش!
بکهیون با لبخند گفت و بدون اینکه به چانیول فرصت جوابی بده روی پنجه‌ی پاهاش بلند شد و لباش رو روی لبای چانیول قرار داد و چانیول تنها تونست به انعکاس تصویرشون توی آینه خیره بشه.
بدن کوچیکش به بدن خیس چسبیده بود و دستای ظریفش با بیقراری شونه و کمرش رو لمس میکردن،لبای خوش طعمش لباش رو به بازی گرفته بودن و چانیول از این گرمایی که هر لحظه بیشتر میشد لذت میبرد،تا قبل از ورود بکهیون به اتاق ذهنش همچنان درگیر حرفای کریس و رئیس اوه بود اما حالا انگار ذهنش خالی بود و فقط موجِ لذت بخشی از سمت بکهیون ذهنش رو پر کرده بود،وجود بکهیون توی زندگیش معجزه بود یا این پسر معجزه بلد بود؟!
چشماش رو بست،دستاش رو دور بدن کوچیکش حلقه و شروع به بوسیدنش کرد،نباید حتی یک لحظه‌ی این بوسه رو از دست میداد!
....
با صدای زنگ گوشیش برای آخرین بار توی آینه نگاهی به خودش انداخت و سمت خروجی راه افتاد،سوار آسانسور شد و چند ثانیه‌ی بعد توی پارکینگ پیاده شد، بعد از کمی جستجو سهون رو دید که کنار موتور بزرگ مشکی رنگش منتظرش ایستاده بود،موهای مشکیش رو به بالا حالت داده بود که چهره‌ش رو مردونه تر نشون میداد،کت چرم مشکی رنگش با دستکشاش ست بودن و شلوار و کفشای بزرگش تکمیل کننده‌ی اوه سهونِ کول بودن!
+ جذاب شدی اوه سهون
بکهیون همونطور که به سهون نزدیک میشد با پوزخند گفت و سهون تنها تونست به این فکر کنه بکهیون اصلا حواسش به قلب سهون هست؟
چطور میتونست انقدر بیرحم باشه و با بازی با کلمات رو به روز تشنه ترش کنه؟!
+ ولی فاک یو...تا شروع ترم جدید چند روز بیشتر نمونده و من میخواستم تمامشو استراحت کنم ولی توئه احمق از صبح مزاحمم شدی
بکهیون با اخم گفت و سهون پوزخندی تحویلش داد.
- اگه بدونی کجا قراره بریم از حرفات پشیمون میشی
+ کجا قراره بریم؟
بکهیون با تعجب گفت و سهون کلاهی به سمتش پرت کرد.
- سوار شو میفهمی
....
هیچوقت تصورش رو نمیکرد منظور سهون همچین چیزی قراره باشه،ساعت عدد هفت رو نشون میداد و هوا کم کم تاریک و تاریک تر میشد، اونها وسط خیابونِ خلوت ایستاده بودن و بکهیون با عصبانیت و کمی نگرانی به سهون که آماده میشد،نگاه میکرد.
با بلند شدن صدای بلندگوی دستی‌ای که مرد چاقی به سختی اون رو نگه داشته بود نفس بکهیون توی سینه‌ش حبس شد،این کار واقعا خطرناک و احمقانه بود.
_ خب همگی ممنون که شرکت کردین،این یه مسابقه‌ی موتور سواریِ درون شهریه،مسیر از همین جا شروع میشه و از بین شهر میگذره و دوباره به همین جا ختم میشه،توجه داشته باشین که اگه اتفاقی براتون بیوفته ما مسئولیتی قبول نمیکنیم،برنده همه‌ی پولارو میبره،موفق باشین
+ واقعا احمقی سهون
بکهیون که کنار سهون ایستاده بود با عصبانیت گفت و سهون همونطور که به جلو خیره بود جواب داد:
- فقط برام آرزوی موفقیت کن اگه اول بشم با اون پولا کلی خوش میگذرونیم
قبل از اینکه بکهیون بتونه جوابش رو بده دوباره صدای بلندگو بلند شد.
- سه
- دو
همزمان با فریاد مرد دختری با کفشای پاشه بلند،لباس اسپرت و موهای بلند بین پنج موتور سوار قرار گرفت و با صدای مرد پرچم توی دستش رو تکون داد.
- یک
بکهیون نمیفهمید چطور انقدر سریع هر پنج موتور سوار از جلوی چشماش محو شدن!
اصلا اوه سهون از کی انقدر کول بود که توی همچین مسابقاتی شرکت کنه؟
....
یک ساعت گذشته بود و بکهیون تمام این یک ساعت رو بین غریبه‌هایی که با هیجان تصاویر موتورسوارهارو رو از توی لپتاپ‌هایی تماشا میکردن،گذرونده بود و همش نگران بود،واقعا چجوری قرار بود توی خیابونای شلوغِ سئول مسابقه بدن؟
با شنیدن صدای موتورهایی همگی به عقب برگشتن و قبل از اینکه فرصت کنن تشخیص بدن دقیقا کی اول شده سهون از خط گذشت و بکهیون بدون اینکه خودش متوجه بشه شروع به جیغ زدن کرده بود.
+ همینه...اوه سهون لعنتی...میدونستم اول میشی
با بلند شدن صدای بکهیون همگی سمتشون برگشتن و با دیدن سهونی که با افتخار از موتورش پیاده میشد چند نفری اخم کردن،چطور یه پسر بچه مسابقه رو برده بود و قرار بود تمام اون پولارو برای خودش داشته باشه؟!
_ اما اوه سهون و کیم وونشیک باهم رسیدن...من با چشمای خودم دیدم که اول وونشیک از خط رد شد
مردی که بنظر میومد از دوستای نفر دوم باشه فریاد زد و بکهیون با ناباوری بهش خیره شد.
+ چرا مزخرف میگی لعنتی؟ همه دیدن که سهون اول شد
_ تو چی میگی بچه؟ میگم وونشیک اول شد...مگه نه؟
مرد رو به دوستاش گفت و اونهاهم سر تکون دادن.
+ خفه شین عوضیای متقلب
اینبار بکهیون فریاد زد و قبل از اینکه بفهمه داره چه اتفاقی میوفته همراه سهون مشغول دعوا شده بودن،مشت میخورن،مشت میزدن و بکهیون با تمام وجود موهای بلند نفر دوم رو میکشید.
+ به دوستات بگو که دوم شدی بی عرضه
پسر درحالیکه از درد موهاش فریاد میزد سعی میکرد موهای بکهیون رو بگیره.
- میکشمت وحشی فقط موهامو ول کن
بکهیون با شدت بیشتر موهای پسر رو کشید و چند ثانیه بعد با مشتی که به بینیش خورد موهای پسر رو ول کرد،قبل از اینکه دوباره سمتش هجوم ببره صدای بلندگو بلند شد.
_ همگی توجه کنین
با بلند شدن صدای بلندگو همه سرجاشون خشک شدن.
_ من ویدئو رو چک کردم...اوه سهون اول شده...هرکیم اعتراضی داره بیاد ویدئو رو ببینه
به محض اتمام جمله‌ی مرد هر دو گروه از هم فاصله گرفتن و بکهیون با اخم درحالیکه با یک دستش بینیش رو گرفته بود تا خونش بند بیاد انگشت فاکش رو به نفر دوم نشون داد و ازشون فاصله گرفت،سهون سمت مرد چاق رفت و بی توجه به خونی که از زخم پیشونیش میومد با افتخار کیف پر از پول رو ازش گرفت.
- دفعه‌ی بعد آدمای حرفه‌ای رو فقط شرکت میدی،دفعه‌ی دیگه خودمو درگیر نمیکنم شین
سهون توی صورت مرد خم شد و به آرومی دستور داد و واکنش مرد به زمزمه‌ی اوه سهون فقط تکون دادن مطیعانه سرش بود.
....
با برخورد شیشه‌های سبز سوجو بهم بکهیون خنده‌ای کرد و بی توجه به درد پاره شدن لبش شروع به خوردن کرد.
+ لعنت بهت سهون...با اینکه کتک خوردم اما خوش گذشت
سهون شونه‌ای بالا انداخت و با غرور گفت:
- بهت که گفته بودم
بکهیون با سرخوشی سرش رو تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت.
+ راستی...الان نباید میرفتیم خونتون؟
- خب خونمونیم
+ منظورم خونه‌ی خودت و پدرت بود،اونجا کلی خدمتکار بود که زخمامونو پانسمان کنن و به جای سوجو میتونستیم کلی شراب گرون قیمت بخوریم
بکهیون با لبای آویزون گفت و سهون با لحن خشن و سردی جواب داد:
- توی اون عمارت اتفاقات جالبی نمیوفته و اون پیرمرد حرومزاده اصلا آدم جالبی نیست...به هر حال ما اینهمه پول داریم هرچیزی بخوایم میتونیم بخریم
سهون به کیف بزرگ پر پول اشاره کرد و بکهیون با تعجب پرسید:
+ پیرمرد حرومزاده دیگه کیه؟
سهون تنها میتونست پوکر بهش نگاه کنه.
- پدرم دیگه!
+ پدرت؟ بهش میگی حرومزاده؟
- آره؟
سهون متعجب تایید کرد و بکهیون وحشت زده صداش رو بالا برد.
+ پدر؟ وای...ددی...خدای من...
بکهیون با وحشت گفت و گوشیش رو دراورد،گوشیش خاموش بود ،زیر لب فحشی داد و نگاهی به ساعت انداخت،ساعت یازده شب رو نشون میداد و این یعنی دیگه حتی اگه میخواست هم نمیتونست به خونه رفتن فکر کنه!
- چیشد؟
سهون با نگرانی پرسید و بکهیون با ترس جواب داد:
+ اگه ددیم منو با این وضع ببینه منو میکشه و الانم برای خونه رفتن خیلی دیره...چیکار کنم؟
سهون نگاهی به بکهیونی که با اضطراب نگاهش میکرد،انداخت و متفکرانه جواب داد:
- فکر کنم چاره‌ای نیست پس امشبو همینجا بمون
بکهیون با ترس بزاقش رو فرو برد،اگه خونه میرفت قطعا اتفاقات خوبی منتظرش نبودن،بهتر بود همینجا بمونه و وقتی صبح زخمای صورتش رو تمیز کرد به خونه بره.
+ مجبورم
....

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang