•ꪶPART 27⛓

9.9K 978 87
                                    

لبای بکهیون با دیدن تاریکی هوا به سرعت آویزون شدن.
وقتی توی هواپیما بودن بغل ددیش نشسته بود و مدام وول میخورد،آه میکشید و غر میزد،دفعه‌ی اولی که سوار هواپیما شده بود انقدر ترسیده بود که حتی نمیتونست تکون بخوره اما حالا فقط حوصله‌ش سر رفته بود و مجبور بود مدام عکس بگیره و برای لوهان بفرسته تا شاید بتونه خودش رو سرگرم کنه،و وقتی هم چانیول همونطور که توی لپتاپش چیزی تایپ میکرد بهش گفت آروم بگیره بکهیون به سرعت توی خودش جمع شد و تا الان که رسیده بودن سکوت کرده بود.
+ سه روز اصلا کافی نبود و حالام هوا تاریک شده
با اخم و لبای آویزون غر زد و مطمئن شد ددیش که مشغول دادن چمدونش به راننده بود به خوبی بشنوه،چانیول که تمام طول پرواز با بیبی کم طاقتش کلنجار رفته بود و نگاه‌های آزاردهنده‌ی پسری که حس میکرد هر لحظه میخواد کوچولوی سکسیش رو قورت بده به سختی تحمل کرده بود ناگهانی جلوش ایستاد و با اخم،کمی صداش رو بالا برد و هشدار داد:
- مراقب رفتارت باش،البته اگه دوست نداری تنبیه بشی چون کم کم داری عصبانیم میکنی
بکهیون به سرعت اخم کرد و سرش رو پایین انداخت،تقصیر اون نبود که از نشستن خسته شده بود و حوصلش سر رفته بود و حالام وقتی با ذوق میخواست از سفرش لذت ببره هوا تاریک بود و ساعت از 12 شب گذشته بود،چرا ددیش درک نمیکرد که فقط هیجان زده‌ست؟
در رو براش باز کرد و با همون لحن عصبی گفت:
- سوار شو
نمیفهمید بکهیون دقیقا کی یاد گرفته انقدر خوب لباس بپوشه و به خودش برسه،کوچولوی ساده و منزویش کی انقدر فرق کرده بود که حتی چانیول هم با دیدنش شوکه میشد؟
شاید بهتر بود لباسایی که برداشته بود چک میکرد و ازش میخواست بیشتر شبیه نوجوونا به نظر برسه نه یه سلبریتی که به نظر میرسید برای هفته مد به پاریس اومده!
لعنت الان داشت بکهیون رو در حد یه سلبریتی میدید؟
فقط چون یاد گرفته بود چطور لباس بپوشه؟
شاید هم به خاطر نگاه‌های پسر زیادی حساس شده بود و پسر کوچولوش کاملا عادی و مثل همیشه بود!
وقتی کنارش نشست متوجه دلخوریش شد،فقط به خاطر نگاه‌های شخص دیگه‌ای کوچولوی حساسش رو رنجونده بود در صورتی که تنها دلیل این سفر خود بکهیون بود!
- شبا هم فوق‌العادست چیزی رو از دست ندادی
بکهیون در حالیکه کوچکترین توجهی به بیرون نمیکرد و سرش رو پایین انداخته بود جواب داد:
+ درسته
چانیول کلافه نفس عمیقی کشید،بکهیون به نظر قهر بود و حتی بیرون رو نگاه نمیکرد تا زیبایی ایفل توی بارون رو ببینه،قهرش تا زمانی که با لباس خوابش روی تخت اتاق زیر پتوش مچاله شد ادامه داشت و وقتی دستای چانیول دور شکمش حلقه شدن با لبایی که به دندون گرفته بودشون اجازه داد بدنش توی بغل ددیش فرو بره،چانیول به هیچ عنوان کسی نبود که لوسش کنه یا ازش معذرت خواهی کنه و بکهیون خوب اینو میدونست،خودش هم نمیفهمید چرا قهر کرده درحالیکه مطمئن بود ددیش دلیل ناراحتیش رو نمیپرسه!
چانیول با شیطنت وزنش رو روی بکهیون انداخت و فشار دستاش رو بیشتر کرد،فشار دادن اون جسم کوچیک و دوست داشتنی انقدر لذت بخش بود که تا زمان دراومدن ناله‌ی معترضش ادامش بده!
+ دارم خفه میشم ددی
- میدونم
با بیخیالی گفت و فقط کمی از فشار دستاش رو دور بکهیون کم کرد.
- با ددی قهری؟
بکهیون با وجود اینکه از لحن آرومش متعجب بود انقدر دلخور بود که به سرعت برگشت،وقتی صورتش توی چند میلی صورت ددیش قرار گرفت و نفسای گرمش رو روی صورتش حس کرد برای عقب کشیدن زیادی دیر بود،سعی کرد به لبای ددیش توجهی نکنه و به چشماش زل زد.
+ پیش کلی آدم سرم داد زدی
لحنش انقدر دلگیر بود که چانیول برای چند لحظه موقعیتشون رو به یاد آورد،حق با بکهیون بود و چانیول انقدر عصبی بود که بی توجه به محیط شلوغ جلوی فرودگاه سرش داد زده بود و کوچیکترین توجهی به غرورِ کوچولوی حساسش نکرده بود،اینبار نمیتونست با اخم بکهیون رو بترسونه و بگه که حق با خودش بوده،نفس عمیقی کشید و خیره به چشمای بکهیون که حالا کمی نگران به نظر میرسیدن،گفت:
- معذرت میخوام
بکهیون انقدر از لحن آروم و جملش شوکه بود که فقط تونست بی حرکت به چشمای درشت ددیش زل بزنه و کمی طول کشید تا لباش کش بیان و لبخد بزرگی روی صورتش بشینه،چانیول با دیدن لبخند شیرینش بوسه سبکی روی لباش گذاشت.
- بخواب...فردا زود بیدار میشیم،کلی جا هست که باید ببینی
بکهیون بی هیچ حرفی مثل شبای گذشته بعد از کابوسش توی بغلش مچاله شد و چانیول میدونست فقط چند ثانیه طول میکشه تا خوابش ببره،بعد از اون شب بکهیون به طرز عجیبی اصرار داشت توی بغلش بخوابه،اون نمیدونست که ددیش هیچوقت توی زندگیش به کسی همچین اجازه‌ای نداده،پارک چانیول حتی به پارتنراش اجازه نمیداد کنارش بخوابن و یا حتی اجازه لمس بیش از حدش رو نداشتن،روزی که بکهیون رو مجبور کرده بود کنارش بخوابه تنها هدفش عادت دادن بکهیون به لمساش بود و هرگز تصورش رو نمیکرد روزی برسه که اجازه بده اون پسر بچه‌ی خجالتی انقدر محکم بهش بچسبه و حتی گاهی با تکوناش خوابش رو بهم بریزه بدون اینکه به خاطرش تنبیه بشه!
مثل شبای گذشته انگشتای بلندش بین موهای بیبیش لغزیدن و تا زمانی که چشماش سنگین بشن تکونای ریز انگشتاش ادامه داشتن.
......
با حس نور پشت پلکاش به آرومی چشماش رو باز کرد و به جای سقف سفید با آسمون نیمه ابری مواجه شد،شوکه پلکاش رو مالید و درکمال تعجب منظره تغییری نکرد،به آرومی بلند شد و نشست،چند ثانیه طول کشید تا موقعیتش رو آنالیر کنه و چند ثانیه بعد بود که صدای فریادش توی سکوت اتاق پیچید.
با صدای جیغ بکهیون شوکه چشماش رو باز کرد و به بکهیون که روی تخت نشسته بود و دستاش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صداش بیشتر از این در نیاد،زل زد.
انگار تازه متوجه شده بود ددیش کنارش خوابیده و از عصبانیتش ترسیده بود،چند ثانیه توی سکوت بهم زل زدن و چانیول که حس میکرد بکهیون هر لحظه ممکنه منفجر بشه سکوت رو شکست.
- ساعت چنده؟
با لحن آرومش بلافاصله بکهیون دوباره شروع به داد زدن کرد و جلوی چشمای متعجب ددیش خودش رو روی تخت بالا و پایین میکرد،چانیول توی سکوت بهش نگاه میکرد که چطور از دیدن موقعیتش هیجان زده‌ست و اجازه داد تا هر چقدر دوست داره هیجانش رو تخلیه کنه!
خیلی طول نکشید تا بلاخره به حرف بیاد و با لبخندی که لحظه‌ای از روی لباش کنار نمیرفت به سرعت کلمات رو کنار هم بچینه.
+ ددی...این فوق‌العادست...حس میکنم توی آسمون خوابیدم
انگشتش رو به شیشه جلوش چسبوند و ادامه داد:
+ ببین...برج ایفله...خدای من چطور دیشب نفهمیدم کجا خوابیدم
قطعا چانیول قرار نبود بهش بگه پرده‌هارو کشیده بوده و نیمه‌های شب بیدار شده تا کنارشون بزنه و بکهیون صبحش رو با این سورپرایز شروع کنه،توی جاش نشست و به نیمرخ بکهیون که هیجان زده به رو به روش خیره شده بود زل زد،لبخند بزرگی داشت و چشماش برق میزدن،آخرین باری که اینطور هیجان زده شده بود یادش نمیومد و ترجیح میداد این حالت زود تموم نشه،به آرومی بلند شد و سمت سرویس رفت و قبل از بستن در صدای بکهیون که هیجان زده به دوستش زنگ زده بود شنید.
+ خدایا لو باید اینو ببینی...
.......
زمان به سرعت میگذشت و حالا بکهیون بعد از دیدن موزه بزرگ و باشکوهی که موفق به تلفظ درست اسمش نشده بود،قدم زدن و گرفتن عکس روی پل الکساندر سوم که از یک سمتش برج ایفل و کاخ گرند و از سمت دیگه‌ش هتلی که ددیش میگفت خیلی معروفه دیده میشد،روی یکی از نیمکتای میدان تروکادورو که حالا میدونست قدیمی ترین میدان پاریسه نشسته بود و قطره‌های بارونی که به نظر میرسید کم کم شروع میشه مانع لبخند بزرگش وقتی به برج ایفل نگاه میکرد نمیشد،با اینکه اطرافش پر از آدمایی بود که به زبونای مختلفی حرف میزدن و ددیش بیشتر از پونزده دقیقه بود که تنهاش گذاشته بود نمیترسید و حتی وقتی شخص آشنایی با نگاه خیره‌ش از چند نیمکت دورتر بهش زل زد اهمیتی بهش نداد و همونطور که به بخار خارج شده از بین لباش خیره بود تماسش رو جواب داد،انقدر برای لوهان عکس فرستاده بود که تونسته بود به قولش عمل کنه و لوهان حس میکرد واقعا همراهش به پاریس رفته،ویدیو کال رو جواب داد و بلافاصله لوهان درحالیکه ماگ بزرگ نسکافه‌ش دستش بود پرسید:
_ تنهایی؟
بکهیون سرش رو تکون و جواب داد:
+ ددی گفت میره و زود برمیگرده
بلند شد و طوریکه لوهان به خوبی بتونه ایفل رو ببینه ایستاد و اهمیتی به قطره‌های بارون که کم کم خیسش میکردن نداد.
_ نمیخوای بری نزدیکش؟ باید حتما بری و ایستادن جلوشو تجربه کنی
بکهیون با لبخند جواب داد:
+ با ددی میرم...هر وقت که اومدم
لوهان با وجود حس بدش لبخند زد و بهش اشاره کرد.
_ انگار اون زوج کارت دارن...من قطع میکنم
بکهیون متعجب به زن جوونی که نزدیکش میشد زل زد و بعد از تکون دادن سرش تماس رو قطع کرد.
زن با لبخند جلوش قرار گرفت و سعی کرد شمرده به انگلیسی ازش چیزی بخواد،بکهیون راضی از اینکه به خوبی متوجه منظور زن شده بود و به خودش افتخار میکرد که انقدر توی زبان پیشرفت کرده به انگلیسی گفت:
+ البته...دوربینتونو بهم بدین
زن خوشحال دوربین رو به بکهیون داد و به محض رسیدن به همسرش بغلش کرد و بعد از گرفتن عکس زن دوباره سمتش اومد و دوربینش رو گرفت،با دیدن عکس تشکر کرد و قبل از اینکه بکهیون جوابش رو بده با صدای ددیش هیجان زده برگشت و در حالیکه چتر و جعبه کوچیکی دستش بود دیدش،به سرعت با لبخند تشکر زن رو جواب داد و سمتش دوئید.
- چیکار میکردی؟
چانیول همونطور که متعجب به زوجی که با لبخند بهشون نگاه میکردن زل زده بود پرسید و چتر رو روی سر بکهیون گرفت،بکهیون که به کل حواسش به جعبه‌ی توی دست ددیش بود پرت شده بود،بی حواس جواب داد:
+ ازم خواستن ازشون عکس بگیرم
با فضولی سعی کرد ببینه توی جعبه چیه که چانیول جعبه رو بهش داد و بکهیون با باز کردنش و دیدن ماکارون‌های دوست داشتنیش هیجان زده نگاهش کرد.
- بهترین ماکارون توی کل دنیارو اینجا میتونی بخوری
بکهیون بی معطلی خودش رو روی نیمکت پرت کرد و زیر چتری که چانیول بالای سرشون نگه داشته بود مشغول لذت بردن از شیرینی مورد علاقش شد،حق با ددیش بود و مزشون وقتی زیر بارون به ایفل نگاه میکرد و ددیش کنارش نشسته بود فراموش نشدنی ترین طعم زندگیش شده بود!
انقدر درگیر خوردن ماکارونایی که ددیش براش خریده بود شده بود که متوجه نگاه خیره ددیش به چند نیمکت دورتر نشد،چانیول به سختی خودش رو کنترل میکرد تا بلند نشه و سمت پسری که نمیدونست چطور ممکنه اینجا هم دنبالشون اومده باشه،نره!
چطور انقدر بدشانس بود که همون شخصی که توی هواپیما به بکهیون زل میزد اینجا هم حضور داشته باشه و انقدر جرئت داشته باشه تا هیجانش از دوباره دیدن بکهیون رو مخفی نکنه و با پرروئی بهش زل بزنه؟
نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه.
- حالا که خوردیشون میخوای چیکار کنی؟
چانیول همونطور که با قطع شدن نم بارون چتر رو میبست پرسید و بکهیون بلافاصله جواب داد:
+ بریم نزدیک برج؟ میخوام دقیقا زیرش باشم
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خیلی طول نکشید که بکهیون با قلبی که با شدت میتپید سرش رو برای کامل دیدن ایفل بلند کرده بود،ناخودآگاه روزی رو به یاد آورد که برای اولین بار از ماشین ددیش پیاده شده بود و با دیدن برج جلوش ترسیده بود،باورش نمیشد توی این مدت انقدر تغییر کرده باشه و تفکرات قبلیش انقدر براش مضحک به نظر برسن،پسر کوچولوی لرزونی که حتی از بلندی ساختمون‌ها میترسید حالا زیر غول آهنی ایستاده بود،نمیترسید و بی پروا لبخند میزد.
تا کمتر از یکسال پیش تنها منظره‌ای که میدید آسمون از پنجره کوچیک اتاق آقای مین بود و حالا باورش نمیشد اینجا ایستاده.
چانیول با وجود اینکه حضور پسر،اطرافشون عصبیش میکرد عجله نکرد و تا زمانی که بکهیون از تماشا و گرفتن سلفی خسته بشه صبر کرد.
بکهیون اینبار ملتمس بهش خیره شد و جمله‌ای که از صبح بارها میخواست به زبون بیاره و جرئت نکرده بود به سختی گفت.
+ ددی...میشه باهم عکس بگیریم؟
نمیخواست اینبار هم از اینکه با ددیش عکس نگرفته پشیمون بشه،شاید ججو نزدیک بود اما بعید میدونست بازهم بتونه با ددیش به پاریس بیاد و قطعا حسی که الان داشت هرگز دوباره تجربه نمیکرد!
کمی طول کشید تا دست چانیول جلو اومد و بکهیون پرسشگرانه به دستش خیره شد.
- گوشیتو بده بهم
بکهیون هنوز بی حرکت بود تا اینکه چانیول کنارش قرار گرفت و گوشی رو از دستش کشید.
- تو با این دستای کوچیک و کوتاهت قطعا نمیتونی خوب بگیریش
با بالا رفتن دست ددیش هیجان زده از اینکه میتونست باهاش عکس بگیره با لبخند توی آغوشش فرو رفت و تضاد لبخند بزرگ و چشمای خندونش انقدر با چهره‌ی جدی چانیول زیاد بود که ناخودآگاه لبای چانیول هم به لبخند کوچیکی باز شدن،بهرحال حالا که داشت باهاش عکس میگرفت بهتر بود درست انجامش بده!
درست لحظه‌ای که بکهیون نگاهش رو از اولین عکسش با ددیش گرفت شوکه شاهد بوسه‌ی عمیقی بین دو پسر که کمی دورتر از خودشون بودن،متعجب به ددیش که بی اهمیت به نظر میرسید زل زد.
+ خدای من...ددی این...
چانیول با دیدن تعجب بکهیون به سادگی توضیح داد:
- اینجا چیز عجیبی نیست
به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
- میبینی که کسی بهشون توجه نمیکنه
بکهیون که انگار چیز جالبی کشف کرده باشه،هیجان زده بهشون زل زد و بلافصله انگشتاش رو بین انگشتای ددیش چفت کرد،چانیول با پوزخند و متعجب به دستاشون خیره شد و بکهیون به راحتی گفت:
+ پس منم میتونم دستتو بگیرم و بغلت کنم؟
چانیول با ذهنی که کم کم آشفته میشد پرسید:
- چرا میخوای دست ددی رو بگیری یا بغلش کنی؟
+ چون خوشحالم و این خوشحالیو ددی بهم داده
به سادگی لبخند زد و اینبار چانیول با چیزی که به ذهنش رسید دست بکهیون رو کشید و وقتی بکهیون متعجب به سینه‌ش چسبیده بود گفت:
- حالا که تا اینجا اومدیم زیادی حیف میشه اگه زیر این برج و بین این جمعیت نبوسمت کوچولوی من
نگاه متعجب بکهیون به سرعت رنگ خجالت و اضطراب گرفت و چانیول همونطور که با دستاش صورت بکهیون رو قاب میکرد به چشمای سردرگمش زل زد.
- توی این لحظه تو از تمام زیباییای پاریس تماشایی تری پارک بکهیون...میخوام تمام این شهر بدونن به آغوش ددی تعلق داری و من مالک تمام وجودتم
تک تک ثانیه‌هایی که چشماش رو بسته بود،دستاش رو دور گردن ددیش حلقه کرده بود و غرق لمس لباشون که زیر قطره‌های کوچیک بارون تمام وجودش رو گرم میکرد زمان و مکان رو به فراموشی سپرد و اجازه داد خاطره این بوسه و حسی که توی قلبش میپیچید توی ذهن و قلبش حک بشه طوریکه هچ چیز نتونه تصویر بی پروا ترین کار زندگیش رو از ذهنش پاک کنه،این لحظه و مردی که غرق طعم لباش بود تا ابد به وضوح توی خاطراتش میموند،ددیش با بیرحمی خودش رو توی خاطراتش حک میکرد و بکهیون میدونست پاک کردن تمام این خاطرات تا آخر عمر غیرممکن ترین اتفاق توی زندگیش میشه!
....
بعد از دیدن جاهایی که چانیول پیشنهاد کرده بود اینبار جلوی دیواری پر از نوشته ایستاده بودن و چانیول همونطور که از هات چاکلت توی دستش میخورد و با دست دیگه‌ش لیوان بکهیون رو نگه داشته بود،به بکهیون که متفکر نزدیکش میشد زل زد.
+ ددی فرانسویا همشون دروغگوان
چانیول بی حوصله به چهره متفکرش پوزخند زد و گفت:
- و اونوقت تو چطور به این نتیجه رسیدی؟
بکهیون عصبانی به دیوار اشاره کرد و گفت:
+ توی اینترنت نوشته بود روی این دیوار به بیشتر از 250 زبان نوشته شده "دوست دارم"
چانیول لیوانش رو دستش داد،نزدیک دیوار شد و کمی به نوشتههاش دقت کرد.
- خب کدوم قسمتش دقیقا دروغه؟
سمت بکهیون برگشت و خیره به چشماش ادامه داد:
- دوست دارم؟
با لحن سوالیش نفس بکهیون برای چند لحظه گرفت و بی توجه
به حسی که به بکهیون داده بود کمی دیگه از هات چاکلتش خورد و ادامه داد:
- چه جمله مضحکی رو انتخاب کردن و مثل احمقا بیشتر از 250 بار تکرارش کردن
بکهیون عصبی از فکری که پیش خودش کرده بود نزدیک شد.
+ اینش دروغه که به نظرم شمردنش غیرممکنه...از کجا مطمئنن بیشتر از 250 تاست؟
- خدای من...تا منطقه 18شهر نیاوردمت که بفهمی روی این دیوار کوفتی واقعا به 250 زبان نوشته شده دوست دارم یا نه!
بکهیون با حرص به ددیش که ازش دور میشد زل زد و زیرلب گفت:
+ هیولای بی احساس
- راه بیوفت بکهیون گشنمه
بلافاصله چانیول داد زد و بکهیون وحشت زده دستش رو روی دهنش گذاشت.
+ نکنه شنید؟
با ایستادن چانیول و دیدن اخمش به سرعت سمتش دوئید و سعی کرد لبخند بزنه.
+ شام چی بخوریم ددی؟
.....
انقدر راه رفته بود که توان یک قدم بیشتر رو نداشت،توی عمرش پیش نیومده بود تمام روز راه بره و حالا که شبشون با غذای خوشمزه‌ای که اسمش زیادی مسخره و سخت بود و سوفله خوشمزه‌ای که توی خوردنش زیاده روی کرد تموم شده بود‌،بی حال و با چشمایی که هر لحظه بیشتر سنگین میشدن سوار ماشین شد،هر چند ثانیه سرش به شیشه‌ی ماشین میخورد و با اخم از خواب میپرید و بازهم بیتوجه چرت میزد تا دوباره سرش به شیشه برخورد کنه و بیدار بشه،چانیول تمام مدت کنارش نشسته بود و با پوزخند به بیبی کیوتش که درست مثل بچه‌ها به نظر میرسید نگاه میکرد با اینحال با ایستادن ناگهانی ماشین سر بکهیون با شدت بیشتری با شیشه کنارش برخورد کرد و بعد از ناله‌ی دردناکی دستش رو روی سرش گذاشت،چانیول با دیدن چهره‌ی درهمش به راننده تذکر داد تا سرعتش رو کمتر کنه و کلافه به بازوی بکهیون که همچنان گیج خواب بود چنگ زد،کمی فشار کافی بود که بکهیون سمتش خم بشه و به راحتی دراز بکشه،یک سمت صورتش روی پای چانیول قرار گرفت و پاهاش رو روی صندلی توی شکمش جمع کرد.
- بخواب...وقتی رسیدیم بیدارت میکنم
بکهیون که انگار منتظر همین جمله بود کمی سرش رو روی پای ددیش جا به جا کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا نفساش آروم و منظم بشن و اینبار برخلاف هر شب صدای قطره‌های بارون که به شیشه و سقف ماشین برخورد میکردن مانع شنیده شدن صدای ناله‌های ریز و همیشگی بکهیون توی خواب میشدن.
وقتی پالتوش رو روی بکهیون انداخت و بغلش کرد برای چند لحظه بی حرکت ایستاد و به چهره‌ی غرق خوابش زل زد،اینسومین باری بود که اینطور بغلش میکرد،اصلا چرا داشت میشمردشون؟
با حس باد سرد بیخیال فکر بیشتر شد و ترجیح داد حواسش رو با رضایتی که به خاطر سنگین شدن بکهیون حس میکرد پرت کنه،خوشحال بود از اینکه اینجا لازم نیست نگاه‌های متعجب رو تحمل کنه و میتونست با آرامش کوچولوش رو توی بغلش تا اتاقشون ببره،با گذاشتنش روی تخت کفشاش رو درآورد و با غر غر بکهیون روی تخت نشست و صداش کرد.
- باید لباساتو دربیاری بکهیون،گرمت میشه
بکهیون بدون اینکه چشماش رو باز کنه کمی کمرش رو از تخت فاصله داد و اجازه داد چانیول به راحتی لباسش رو دربیاره و وقتی چانیول به سختی جین تنگش رو درآورد و پتو رو روش کشید صدای خوابالوش بینشون پیچید.
+ ممنون...ددی
چانیول مطمئن بود بکهیون هوشیار نیست و به لحن کشدارش پوزخندی زد،با وجود خستگی زیاد روز بکهیون خوب تموم شده بود و باید با خودش روراست میبود،امروز برای خودش هم لذت بخش بود و باورش نمیشد یک روز کامل هیچ نوشیدنی الکلی نخورده!
انقدر خسته بود که لباساش رو درآورد و به سختی تونست پتو رو که بکهیون دور خودش پیچده بود ازش جدا کنه و روی جفتشون بندازه که نتیجه‌ش چسبیدن بکهیون به بدنش و قرار گرفتن پاش روی چانیول بود،کلافه به بکهیون که لپش روی بازوش قرار داشت و دهنش نیمه باز بود خیره شد.
- داری آب دهنتو میریزی روم گربه‌ی لعنتی
بکهیون انگار که حرفش رو شنیده باشه اخم کرد و بعد از چندبار باز و بسته کردن دهنش سرش رو کمی جا به جا کرد و چانیول اینبار نفس عمیقی کشید و به چشماش اجازه داد تا بعد از یک روز پرفعالیت استراحت کنن.
.....
با صدای زنگ گوشیش دستش رو از زیر پتو بیرون برد و سعی کرد پیداش کنه با اینحال صدا دورتر به نظر میرسید،با حس دستی که به باسنش ضربه زد شوکه چشماش رو باز کرد و با پیچیدن صدای بم ددیش توی گوشش از فاصله‌ی نزدیک چشماش تا آخرین حد ممکن درشت شدن.
- اون لعنتیو خفه کن
به سرعت سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و با دیدن ددیش که با بالاتنه‌ی برهنه بغلش کرده بود سعی کرد خودش رو به گوشیش برسونه با اینحال اتاق نیمه تاریک بود و همین که نشست متوجه شد خودش هم چیزی تنش نیست،با دیدن لباساش که زیر تخت روی زمین افتاده بودن خم شد تا گوشیش رو از بینشون برداره که تعادلش رو از دست داد و رو زمین افتاد،چهار دست و پا خودش رو به گوشیش رسوند و وقتی موفق شد قطعش کنه تازه متوجه وضعیتش شد،چیزی به جز لباس زیر تنش نبود و مطمئنا ددیش منظره‌ی جالب جلوش رو از دست نمیداد!
درست مثل یه احمق چهار دست و پا سرجاش خشک شده بود و به هیچ عنوان دلش نمیخواست برگرده،چانیول با چشمای خوابالود به بکهیون که برهنه روی زمین چهار دست و پا مونده بود و ویو خوبی از باسنش ساخته بود زل زد.
- قراره مثل احمقا اونجا خشکت بزنه؟ یا خیلی علاقه داری باسن سکسیتو به ددی نشون بدی؟
بکهیون خجالت زده لبش رو به دندون گرفت و با جمله‌ی بعدی چانیول وحشت زده به لباساش چنگ زد.
- بیا اینجا
+ د...ددی
چانیول کلافه و خسته از ترس تکراری بکهیون گفت:
- قطعا ساعت هفت صبح توی مود به فاک دادنت نیستم...بیا سر جات و اون کوفتیو سایلنت کن
بکهیون که کمی احساس شرمندگی میکرد سر جاش برگشت و به نیمرخ چانیول که چشماش رو بسته بود زل زد.
- هنوز میترسی؟
با سوال ناگهانی چانیول نگاهش رو از نیمرخش گرفت.
- پرسیدم هنوز میترسی؟
بکهیون توی خودش جمع شد و به سختی جواب داد:
+ یکم
دروغ میگفت،هنوز هم از تجربه‌ی دوباره‌ش وحشت داشت و حتی با یادآوریش بدنش شروع به لرزیدن میکرد،با حس دست چانیول که دور کمرش حلقه شد و سمت خودش کشیدش چشماش رو بست و چانیول همونطور که کمی از وزنش رو روی بکهیون مینداخت توی گوشش زمزمه کرد:
- هنوز زوده بخواب
درست لحظه‌ای که بدن منقبض شده‌ی بکهیون توی بغلش آروم گرفت ادامه داد:
- و امشب تلاش میکنیم تا دیگه نترسی
با اینکه لحنش آروم بود بکهیون بغض کرد و تا چند ساعت بعد بی حرکت توی بغل ددیش موند تا بیدارش نکنه،با اینکه گردش امروزشون به خوبی دیروز بود و چانیول دیگه حرف صبحش رو یادآوری نکرد تمام طول روز بکهیون سعی میکرد حواسش رو پرت کنه و هربار ناموفق بود،اینبار هیچ عکسی نگرفت،تماس‌های لوهان رو جواب نداد و وقتی چانیول گفت زودتر به هتل برگردن بکهیون مدت زیادی رو توی حموم سپری کرد و امیدوار بود وقتی از حموم بیرون میاد معجزه بشه و ددیش خوابیده باشه با اینحال چانیول منتظر بود و وقتی بکهیون با حوله‌ی حمومش بیرون اومد به میز جلوش اشاره کرد.
بکهیون با دیدن میز اتاق که با خوراکیای مختلف پر شده بود نزدیک رفت و تلاشی برای مخفی کردن اضطرابش نکرد،چانیول تمام مدت توی سکوت بهش خیره شد و با اینکه سخت بود تمام مدتی که منتظر بود بکهیون دست از لجبازی برداره خودش رو کنترل کرد تا به شرابی که سفارش داده بود لب نزنه،اینبار باید کاملا هوشیار و با ملاحظه رفتار میکرد،بکهیون باید میفهمید میتونه از رابطه‌هاشون لذت ببره!
با اینکه اینکار با قوانینش زیادی تناقض داشت جام شراب رو برای کوچولوش پر کرد و وقتی نگاه متعجب بکهیون رو دید توضیح داد:
- کمک میکنه کمتر فکر کنی و بیشتر لذت ببری...بهم اعتماد کن
بکهیون به سختی جام رو برداشت،بغض کرده بود و شاید سر کشیدن مایعی که میدونست طعم خوبی نداره کمک میکرد بغضش رو قورت بده.
براش عجیب بود که چرا ددیش چیزی نمیخوره و وقتی سرش کمی سنگین شد و گرما توی بدنش پیچید چانیول بلند شد و تا تخت همراهیش کرد،الکل گونه‌هاش رو سرخ کرده بود و حفظ تعادلش سخت شده بود،به دست ددیش که بند حولش رو باز کرد اهمیتی نداد.
وقتی حوله از روی شونه‌هاش لیز خورد و زمین افتاد با فشار دست چانیول روی تخت نشست و سرش رو برای زل زدن به چشمای ددیش بالا گرفت،چانیول زیر نگاه بکهیون لباساش رو درآورد و چند ثانیه بعد درحالیکه روی بکهیون خیمه زده بود بوسه های خیسش رو از لبا تا گردن و ترقوه‌ش ادامه میداد،بکهیون با حس دندونای ددیش روی سینه‌ش نفس عمیقی کشید و به ملحفه زیرش چنگ زد،انقدری نخورده بود که هوشیاریش رو از دست بده و تنها حسی که داشت سستی بدنش،کمی سرگیجه و گرما بود،نمیدونست چقدر گذشته فقط میدونست مدت زیادی با بوسه و لمسای لذت بخش ددیش ناله کرده و وقتی لبای کبودش با مکش قوی آزاد شدن چانیول درحالیکه نفساش سنگین شده بود به بکهیون که با چشمای خمار و سینه‌ای که با شدت بالا و پایین میشد نگاهش میکرد،زل زد.
- میدونی بهش چی میگن؟
بکهیون سردرگم بهش خیره بود و با حس انگشتایی که به خاطر لوب سرد بودن و دور عضور سخت شدش حلقه میشدن به کمرش قوص داد و درحالیکه نفس نفس میزد با صدایی که بی قراریش رو داد میزد جواب داد:
+ چ...چی
چانیول که به وضوح با ناله‌های بلند و تقلاهای بکهیون تحریک شده بود و به سختی خودش رو کنترل میکرد دست دیگه‌ش رو با لوب چرب کرد و همونطور که پاهای بکهیون رو از هم فاصله میداد دوباره روش خیمه زد و اینبار بکهیون با حس حرکت انگشت ددیش روی ورودیش نفسش رو حبس کرد،چانیول با دیدن واکنشش لباش رو درگیر بوسه دیگه‌ای کرد و همونطور که دندونش رو روی لب پایین بکهیون فشار میداد انگشتس رو به آرومی وارد کرد و بوسه رو قطع کرد،به چهره‌ی بکهیون که به خاطر حرکت انگشتش کمی درهم بود زل زد زد و گفت:
- عشق بازی
بکهیون ناخودآگاه لبخند کوچیکی زد و چانیول همونطور که انگشت دومش رو وارد میکرد به چشمای بکهیون که هر لحظه نیازمندتر میشدن زل زد.
- باید خودت رو ببینی...احتمالا تو تنها کسی هستی که وقتی مست میشه فریبنده تره
بکهیون خیلی ناگهانی ناله بلندی کرد و چانیول راضی از اینکه بالاخره نقطه حساسش رو پیدا کرده بود پوزخندی زد.
+ د...ددی
بکهیون با شدت گرفتن حرکات انگشتاش و فشرده شدن عضوش ناله بلندی کرد و چانیول بعد از مارک کردن سینه‌ش ازش فاصله گرفت و لباس زیرش رو درآورد،بکهیون درحالیکه بین ملحفه‌ها خیس از عرق بود منتظر نگاهش میکرد و برای اولین بار به عضو ددیش که با مایعی چرب میشد نگاه کرد،با پیچشی زیر دلش دستش رو سمت عضوش برد و بلافاصله مچش توی دست چانیول اسیر شد.
- عجله نکن بیبی...هنوز حتی شروعش هم نکردیم...حقش رو نداری!
پاهاش رو دوباره از هم فاصله داد و بکهیون با حس عضوش چشماش رو بست و منتظر درد شد،چانیول به آرومی روش قرار گرفت و انگشتاش رو بین انگشتای بیبیش قفل کرد.
- به من نگاه کن
بکهیون به آرومی چشماش رو باز کرد و بلافاصله از درد دهنش باز شد و کمرش رو از تخت فاصله داد،چانیول به سرعت کامل واردش شده بود و بکهیون حس میکرد نفس کشیدن رو فراموش کرده.
- نفس عمیق بکش بکهیون
انگار منتظر این جمله بود و بلافاصله نفسش رو با ناله دردناکی آزاد کرد،چانیول دوباره به عضوش چنگ زد و خیره به چشماش تکرار کرد:
- نفس عمیق بکش کوچولوی من
بعد از چند دقیقه بکهیون درحالیکه نفساش منظم میشدن به اخم ددیش نگاه کرد،چانیول حس میکرد هر لحظه ممکنه به جنون برسه و عضوش بی حرکت تحت اون فشار دردناک شده بود،بیشتر از این نمیتونست صبر کنه و از نفسای بکهیون حس میکرد کمی عادت کرده،حرکاتش رو به آرومی شروع کرد و اینبار به جای صدای گریه‌های بکهیون ناله‌های بلندش بودن که شنیده میشد،با ضربه زدن به پروستاتش بکهیون سرش رو به بالش کوبید و فریاد زد:
+ ددی...این...
چانیول با صدای بلندش پوزخند زد و به ضربه‌هاش سرعت داد،بکهیون با هر ضربه توی تخت با شدت حرکت میکرد و با حس عجیب و تازه‌ای که نمیتونست توصیفش کنه بی پروا ددیش رو صدا میکرد و پاهاش رو بیشتر از هم باز میکرد،بکهیون بی قرار دستش رو سمت عضوش برد و چانیول بدون اینکه از شدت ضرباتش کم کنه مانع دست بکهیون شد،بکهیون حس میکرد پیچش زیر شکمش هر لحظه غیرقابل تحمل تر میشه و همونطور که دستش رو روی بازوی ددیش گذاشت نالید.
+ ددی...دیگه...دیگه...نمیتونم
با دیدن بی طاقتی بکهیون حرکات دستش روی عضو بکهیون رو ادامه داد و خیلی طول نکشید که بکهیون با ناله بلندی ارضا شد،به ضربه‌هاش سرعت داد و با وجود بیقراری بکهیون محکم تر از قبل چند ضربه‌ی آخر رو زد و با ناله‌ی مردونه و بلندی ارضا شد،وزنش رو روی بکهیون که نفس نفس میزد انداخت.
+ ددی...هنوز...
با صدای بکهیون بلند شد و به آرومی عضوش رو بیرون کشید،بکهیون اینبار با حس سوزش کمی لبش رو به دندون گرفت،اینبار همه چیز متفاوت پیش رفته بود و به وضوح متوجه تلاش ددیش شده بود،از تک تک حرکاتش حس کرده بود مراقبشه و میدونست اینبار فقط راحتی بکهیون رو میخواست.
و وقتی داشت با افکارش کمی امیدوار میشد با بلند شدن چانیول و بی اهمیت فاصله گرفتنش دوباره بغض به گلوش چنگ زد،بازهم داشت توی درد رهاش میکرد و اهمیتی بهش نمیداد،اینبار نمیتونست تحمل کنه و نمیدونست چطور انقدر شجاع شد که صداش رو بالا ببره و داد بزنه:
+ نمیتونی هربار اینطوری به حال خودم ولم کنی و بری
قبل از اینکه دستش دستگیره‌ی در سرویس رو لمس کنه با صدای بکهیون سمتش برگشت،حس میکرد اشتباه شنیده اما با دیدن چشمای بکهیون که به سختی سعی میکرد روی تخت بشینه نشون میداد درست شنیده،بی هیچ حسی بهش خیره شد و بکهیون که از عصبانیت جرئت پیدا کرده بود کمی صداش رو پایین آورد و ادامه داد:
+ نمیتونی هربار ولم کنی تا تنهایی درد بکشم
نمیتونست پنهان کنه شوکه‌ست،هربار فکر میکرد بکهیون ترجیح میده مدتی چانیول رو اطرافش نبینه و تنها باشه و از طرفی هیچوقت بعد از سکس به کسی محبت نمیکرد،بیبی پر توقعش چه انتظاری ازش داشت؟
- باید کاری بکنم؟
به آرومی پرسید و منتظر شد،هیچ ایده‌ای نداشت بکهیون دقیقا به چی فکر میکنه و چه چیزی راضیش میکنه!
+ فقط...کافیه بغلم کنی...میخوام بغلم کنی ددی
با بغض و صدایی که تحلیل میرفت گفت و سرش رو پایین انداخت و لبخند متعجب چانیول رو ندید،مطمئن بود ددیش بی توجه به غروری که شکسته بود و درخواست احمقانش میره و دوباره مجبور میشه خودش از پس خودش بربیاد با اینحال با پایین رفتن تخت و فرو رفتنش بین بازوهای ددیش با اشکایی که صورتش رو خیس میکردن سرش رو به سینه‌ی برهنه‌ی چانیول تکیه داد و وزنش رو روی ددیش انداخت،چانیول به آرومی پتو رو روش کشید و گفت:
- تو زیادی لوسی پارک کوچولو
بکهیون با صدا بینیش رو بالا کشید و چانیول ادامه داد:
- امیدوارم قصد نداشته باشی جفتمونو با این وضع مجبور کنی بخوابیم
بکهیون اینبار با صدای گرفته جواب داد:
+ نه...میخوام حموم کنم
چانیول با پوزخند پرسید:
- و من باید کمکت کنم؟
بکهیون سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد و چانیول به سختی تونست جلوی لبخندش رو بگیره،انگار بکهیون بعد از سکس به شدت لوس میشد و صادقانه کنجکاو بود عادتای دیگش رو هم کشف کنه!
....
-رفت؟
بکهیون با وجود اینکه از پرواز طولانی خسته بود با صدای زمزمه لوهان پشت گوشی به خنده افتاد.
+ رفت لوهان و باور کن دلیلی نداره وقتی یک طبقه پایین تر قایم شدی صدات رو توی آسانسور بشنوه.
- خفه شو پارک...چیزی دستمه که اگه ببینتش مرگ جفتمون حتمیه
بکهیون کنجکاو سمت در رفت و بلافاصله با باز کردنش لوهان خودش رو داخل پرت کرد و بکهیون درحالیکه متعجب نگاهش میکرد در رو بست.
- مطمئنی زود نمیاد؟
+ مطمئنم لوهان تمومش کن
لوهان بالاخره کیسه‌های مشکی رو جلوی بکهیون گرفت و با شیطنت خندید.
- خب آقای پارک...حالا که سوفله‌های فرانسوی خوردی چطوره با سوجوی کره‌ای بهت خوش آمد بگم؟
بکهیون شوکه پلک زد و لوهان بی توجه سمت اتاق بکهیون دوئید.
- بیا بک وقتشه مدرسه رفتنت رو درست و به سبک تینیجرا جشن بگیریم
چند ساعت با صدای بلند آهنگ،رقص و خوردن سوجو گذشت و بکهیون درحالیکه بیحال خودش رو روی تختش که پر از چیپس بود پرت میکرد،گفت:
+ بس کن لوهان حتی نمیتونی سرپا وایستی
لوهان با اخم صدای موزیک رو کم کرد و کنارش دراز کشید.
- همه مثل تو لوس نیستن بک...به این راحتی مست نمیشم...بهت حسودیم میشه...هرکسی از دبیرستانی که قراره بری فارغ‌التحصیل بشه شانس قبولیش بیشتره
+ ولی تو پیشم نیستی
- خفه شو و ازش لذت ببر
بکهیون لبخندی به اخم بامزش زد و با قرار گرفتن ناگهانی لوهان روش شوکه پلک زد.
- خب؟ وقتشه قسمت اصلی سفرتو تعریف کنی بکهیون...احمق نیستم و مطمئنم مارکای ارغوانی روی گردنت روی کل بدنت هم هست
بکهیون خجالت زده لوهان رو هول داد و نشست،لوهان کمی مست بود و همین باعث شده بود راحت احساساتش رو بروز بده.
- اینبار هم بهت تجاوز کرد،بازم درد داشت؟
بکهیون به خوبی متوجه عصبی بودن لوهان بود با اینحال حس میکرد وقتشه اونم تا حدودی مطمئن کنه.
+ نه...اینبار همه چیز بهتر بود
لوهان چشماش رو ریز کرد و مشکوک پرسید:
- منظورت اینه که اینبار دستاتو نبست و یک روز کامل ولت نکرد تا از درد بمیری؟
بکهیون چشم غره‌ای رفت و جواب داد:
+ دستامو نبسته...هیچوقت
لوهان پیک دیگه ای سر کشید و با لحن کش داری درحالیکه مشتی توی هوا میپروند،گفت:
- دلم میخواد با مشت بزنم توی صورتش
بکهیون اینبار کلافه صداش رو بالا برد و جواب داد:
+ بهت میگم اذیتم نکرده،حتی...
با خجالت لبش رو به دندون گرفت و لوهان مشکوک بهش زل زد.
- حتی؟
بکهیون کلافه مشتی از چیپس هار توی صورتش پرت کرد و داد زد:
+ فکر کنم یکمم دوستش داشتم...آره لعنتی داشت خوشم میومد راضی شدی؟
قبل از اینکه لوهان بتونه واکنشی نشون بده صدای چانیول توی خونه پیچید.
- بکهیون؟
لوهان و بکهیون وحشت زده به وضع جلوشون زل زدن و لوهان به سرعت بلند شد و شروع به چپوندن بطری‌هاا داخل کیفش کرد.
- شت...گیر افتادیم...اینبار منو میکشه
چانیول متعجب از سکوت خونه جلوی در اتاق بکهیون ایستاد و قبل از اینکه در بزنه در با شدت باز شد و لوهان با لبخند مشکوکی تعظیم نود درجه ای کرد.
- از دیدنتون خوشحالم آقای پارک
به سرعت سمت بک برگشت و درحالیکه لبخند اجباری‌ای میزد،گفت:
- بهت زنگ میزنم
.....
روزها به سرعتی که باورش سخت بود،گذشته بودن و حالا بکهیون اینجا بود،توی بغل ددیش خوابیده و به صورتش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد که این مرد واقعا به اینکه بکهیون به آرزوهاش برسه اهمیت میده یا نه؟!
توی روزهای گذشته گاهی جوری باهاش رفتار میکرد که بکهیون روزها خودش رو توی اتاقش زندانی میکرد و گاهی کاری میکرد که حس کنه واقعا خوشبخته!
اینکه بکهیون رو برای رسیدن به آرزوهاش به جلو هُل میداد باعث میشد حس کنه شاید واقعا براش مهم باشه که سهم بکهیون توی این دنیای بزرگ چیه!
بلند شد و بدون اینکه به پاهای لختش اهمیتی بده سمت اتاقش رفت،در رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد فرم مدرسه‌ش بود،هنوز باور نکرده بود که میتونه به مدرسه بره،درس بخونه و به چیزی که میخواد برسه!
سمت فرم‌ش رفت و به آرومی لمسش کرد.
- دارم میرم مدرسه...این واقعیه؟
با لبخند از خودش پرسید و همونطور که رو به دیواری که با ددیش کاملش کرده بود،برمیگشت،ادامه داد:
- داشتن خونه،رفتن به مدرسه و بودنِ کسی که منو بخواد غیر ممکن بود
چند قدم کافی بود تا به دیوار برسه،دستش رو روی جای دست ددیش روی دیوار گذاشت و همونطور که با لبخند به تفاوت اندازه‌ی دستاشون خیره شده بود،گفت:
- اما حالا همشو دارم...بخاطر ددی...ممنونم ددی...
.....
سینی قهوه‌ رو برداشت و همونطور که سعی میکرد دو کراوات آبی و قرمز رنگ رو زیر بغلش نگه داره،وارد اتاق شد.
سینی رو روی میز قرار داد و به چانیول که درحال بستن دکمه‌های پیراهن سفیدش بود،خیره شد.
+ ددی قهوه آماده‌ست
چانیول نگاهش رو از آینه گرفت و به میز داد.
- و چرا دوتا ؟
+ یکی برای ددی و یکی برای من
بکهیون با لبخند دستپاچه‌ای گفت و چانیول به آرومی بهش نزدیک شد،فنجون قهوه‌ای رو برداشت و به بکهیون داد و فنجون دیگه رو برای خودش برداشت.
- بخورش،سرحالت میکنه
چانیول همونطور که با پوزخند کمرنگی به چشمای براقش خیره شده بود گفت و بکهیون به سرعت فنجون قهوه‌ی کوچیک رو به لباش نزدیک و یکدفعه تمام محتوی‌ش رو نوشید.
چند ثانیه‌ی کوتاه کافی بود تا چانیول چیزی رو که میخواد ببینه،صورت جمع شده،بدنی که بخاطر تلخیِ قهوه میلرزید و لیوان آبی که به سرعت خالی میشد،هنوز وقتی رو که کوچولوش برای اولین بار قهوه رو امتحان کرده بود،به یاد داشت،قطعا اونموقع بخاطر اینکه ازش میترسید همچین واکنشی نشون نداده بود و فقط قهوه رو نوشیده و چند ثانیه‌ی بعد رنگ صورتش کاملا قرمز شده بود!
+ ددی خیلی تلخه...هیچوقت نفهمیدم چرا میخوریش
- عادت
بکهیون درحالیکه هنوز مزه‌ی تلخی رو توی دهنش حس میکرد،نگاه چپی به چانیول انداخت و با پوزخند تمسخرآمیزی پرسید:
+ عادت؟ هیچ چیز نمیتونه دلیل خوردن این تلخیو توجیح کنه ددی
چانیول آخرین جرعه از قهوه‌ش رو نوشید و همونطور که فنجون رو داخل سینی برمیگردوند جواب داد:
- تا وقتی به تلخیش عادت نکنی نمیتونی طعم واقعیشو حس کنی بکهیون
شاید داشت خودش رو مثال میزد!
بکهیون نمیدونست منظور ددیش چیه،بهرحال فقط بخاطر اینکه مثل ددیش بنظر برسه خودش رو راضی کرده بود اون رو بخوره اما خب طبق معمول گند زده بود!
بکهیون کراوات قرمز رنگ رو برداشت و به چانیول نزدیک شد،فقط چند دقیقه‌ی کوتاه لازم بود تا کراوات ددیش بسته بشه و عقب بکشه.
همین که دستش سمت کراوات آبی رنگ رفت چانیول دستش رو پس زد و خودش کراوات رو برداشت و دور گردن بکهیون پیچید.
+ فکر کردم بلد نیستی ددی
بکهیون همونطور که بخاطر لمس چانیول هیجان زده شده بود،به آرومی گفت و چانیول پوزخندی زد.
- توی دنیا کاری نیست که نتونم انجام بدم و خب چرا باید دیدن قیافه‌ی بکهیون خوابالود وقتی به سختی برام گره‌ش میزد و من میتونستم تمام مدت موهاشو بو کنم،از دست میدادم؟
با تموم شدن جمله‌ش از بکهیونِ متعجبی که گوشاش رنگ گرفته بودن،فاصله گرفت و نگاهی به سرتا پاش انداخت.
- بهت میاد دانش آموز
.....
توی ماشین نشسته بودن و بکهیون اینبار به رو به رو زل زده بود تا بتونه مسیر مدرسه رو به ذهنش بسپاره،هیجانی که داشت باعث شده بود مدام توی جاش وول بخوره و تند تند نفس بکشه.
اینکه نمیدونست قراره وارد چجور محیط با چه نوع آدمایی بشه کمی میترسوندش اما به خودش قول داده بود ترسش رو کنار بزاره و سعی کنه با همه ارتباط بگیره،نمیخواست حالا که ددیش اجازه‌ی رفتن به مدرسه رو بهش داده بود خجالت زده‌ش کنه،بکهیون باید موفق میشد...قطعا اونموقع ددیش بهش افتخار میکرد!
بلاخره بعد از بیست و پنج دقیقه ماشین ایستاد و بکهیون نگران به بیرون چشم دوخت،جلوی در ورودی دختر و پسرایی که لباس فرمشون شبیه خودش بودن مدام درحال اینور و اونور رفتن بودن و بکهیون با خودش فکر میکرد شاید بهتر باشه از فردا به قولش عمل کنه چون نزدیک شدن بهشون تقریبا غیرممکن بنظر میرسید!
- بکهیون
با صدا شدنش نگاهش رو ازشون گرفت و به چهره‌ی ددیش که انگار هاله‌ی صورتی رنگی اطرافش رو گرفته بود،داد.
- خب بعنوان کسیکه تاحالا اینطوری وارد جامعه نشده ممکنه خیلی برات سخت باشه اما تو از پسش برمیای
همونطور که دست بکهیون رو بین دستای بزرگ و گرمش میگرفت گفت و لبخند کمرنگی زد.
- تو پسر باهوشی هستی،تواناییات باعث شد اجازه بدم به مدرسه بری و اینو یادت نره تو پارک بکعیونی و جایگاه یک پارک درست رتبه اوله!
دستی به موهای بکهیون کشید و حالتشون داد.
- هر ماه وضعیت درسیتو چک میکنم و یادت باشه اگه کوچیکترین افتی داشته باشی باید برگردی و توی خونه ادامش بدی پس امیدوارم به خوبی از پسش بربیای
لبخندی زد و ادامه داد.
- موفق باشی کوچولوی من
بکهیون نگاهی به چشمای ددیش انداخت،چشمایی که بنظر صادق میومدن،نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
+ ممنون ددی
میخواست پیاده بشه اما با به یاد آوردن خاطره‌ای متوقف شد و سمت چانیول برگشت،بهرحال با حرفاش کاری کرده بود که اعتماد بنفس کافی رو بدست بیاره،به خودش ایمان داشته باشه و اینجا بودنش بخاطر چانیول بود،اگر نبود قطعا به یتیم خونه برده و بعد از 18 سالگی رهاش میکردن و بکهیون دوست نداشت به بعدش فکر کنه اما حالا با وجود چانیول میتونست آینده‌ای رو ببینه که نبود ددیش توش غیر ممکن بود!
صورتش رو نزدیک برد و بوسه‌ای به لبای ددیش زد،لمس لباشون چند ثانیه طول کشید و بعد بکهیون عقب کشید و بعد از گفتنِ "خداحافظ ددی" چانیول رو تنها گذاشت.
دستی به لباش کشید و با حس خیسی لبای بکهیون لبخند کمرنگی زد و تنها یک جمله توی ذهنش نقش بست.
" تشکـر مخصـوص پـارک "
حس اون لحظه‌ها رو خوب به یاد داشت،اون چشمای متعجب و نگران عوض نشده بودن،هنوز هم همونطور میدرخشیدن و پاکیشون چانیول رو به وجد میاورد،بهرحال چانیول عاشق چیزهای درخشنده و پاک بود!
تا گم شدن بکهیون توی جمعیت با چشماش دنبالش کرد و بعد از رفتنش ماشین رو روشن و سمت دفترش حرکت کرد.
....
به محض ورود دستی دور بازوش پیچیده شد و عطر زنونه‌ای بینی‌ش رو پر کرد و باعث شد لبخند بزنه.
- مین مین
با خنده به دختری که بکهیون رو پشت خودش میکشوند گفت و مین یانگ بی توجه به نگاه‌هایی که روشون بود بکهیون رو سمت اکیپشون کشوند.
رو به روی دو پسر و سه دختر ایستاده بود و باورش نمیشد تنها بعد از پرسیدن اسمش انقدر باهاش صمیمی شده بودن که الان داشتن درباره‌ی رنگ شرت پسر مو قرمز که جینهو خطاب میشد،بحث میکردن!
با ورود دختری به جمعشون همه ساکت شدن و تنها مین یانگ با هیجان اسم دختر رو فریاد میزد.
+ سومی نونا
دختر که موهای قهوه‌ای رنگش رو مرتب پشت سرش بسته بود به آرومی سلام کرد و بعد مین یانگ رو به آغوش کشید.
+ نونا دلم برات تنگ شده بود
دختر لبخند شیرینی زد و همونطور که موهای مین یانگ رو از صورتش کنار میزد،جواب داد:
_ منم مین مین،تعطیلات گذشته واقعا طولانی بنظر میرسید
با لحن آروم دختر و مین مین صدا کردنش،بکهیون نگاهش رو بهش داد،توی نگاه اول ظرافت دختر بود که به چشم میومد و بعد از اون چشمای روشن قهوه‌ای رنگش و در آخر لبخندی که از لباش کنار نمیرفت...اون زیبا بود!
چند دقیقه‌ی بعد بود که بلندگوها اعلام میکردن که باید به کلاساشون برن و حالا بکهیون مجبور بود درحالیکه دستاش عرق کرده بود توی راهروی مدرسه قدم برداره تا وسایلش رو داخل کمدش بزاره.
برخلاف انتظارش کسی توجهی بهش نمیکرد،دراصل کسی اهمیتی نمیداد که این غریبه کیه و چرا انقدر مضطرب بنظر میرسه،درست برخلاف راهروی زندان که حتی نفس کشیدنش هم مورد تمسخر قرار میگرفت!
نگاهی به اطراف انداخت و کمدش رو باز کرد،کتابای مورد نظرش رو داخل کمد گذاشت و بعد از چند ثانیه درش رو بست،به محض بسته شدن در با پسری مواجه شده که به کمد بغلی تکیه داده و با چشمای براقش نگاهش میکنه.
با دیدن پسر تنها یک جمله و حسِ بد همراهش رو به یاد آورد:
" کافیه بهت نگاه کنم تا ارضا بشم...چطور انقدر خواستنی هستی؟ "
اخم کرد،اون روز پر استرس رو خوب به یاد داشت و حالا برخلاف اون روز به خوبی معنی جمله پسر رو میدونست،پس ددیش حق داشت تا بهش اخم کنه،نگاهش رو از پوزخند و چشمای براق پسر گرفت و پایین برد و به اتیکت اسمش داد.
" اوه سهون "

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now