•ꪶPART 21⛓

9.4K 1K 46
                                    

یک ساعت گذشته بود و بکهیون زیر نگاه خیره‌ی چانیول مشغول یادگیری شنا بود،مدام زیر آب میرفت و از گرفتگی بینی‌ش شکایت میکرد و در آخر هم با اخم چانیول شونه‌هاش آویزون و استخون‌های ترقوه‌ش بیشتر بیرون میزدن و باعث میشدن چانیول با خودش فکر کنه باید برای درست کردن هیکل بیبیش کاری بکنه،شاید باید مجبورش میکرد همراهش کمی ورزش کنه و یا به پیاده روی برن ولی نه...قطعا بکهیون کسی نبود که صبحا از خوابش بزنه و باهاش به پیاده روی بره،خوب میدونست صبحا وقتی هنوز کاملا از خونه خارج نشده بکهیون توی خواب عمیقی فرو رفته!
برای آخرین بار حالت شیرجه به خودش گرفت و توی آب پرید،ایندفعه راحت تر تونست به سطح آب بیاد،بعد از کنار زدن موهاش با لبخند رو به چانیولی که دست به سینه بهش خیره شده بود گفت:
+ خب حالا میتونیم بریم خودت گفتی این آخریشه
- درسته
به آرومی گفت و بکهیون نگاهش رو از چانیول گرفت و سمت لبه استخر رفت تا بتونه خودش رو بالا بکشه و از آب خارج بشه.
چند دقیقه گذشته بود و بکهیون همچنان مشغول تلاش برای خارج شدن از آب بود،مدام لیز میخورد و دوباره داخل آب میوفتاد
بعد از گذشت چند ثانیه چانیول درحالیکه پوزخند خبیثی گوشه‌ی لب‌هاش جا خوش کرده بود به آرومی نزدیکش شد و بدون اینکه توجهی به اطراف بکنه دستش رو روی باسن بکهیون گذاشت.
با حس دست ددیش روی باسنش درحالیکه یک پاش رو بیرون از آب گذاشته بود،بعد از چند ثانیه خشک شدن بخاطر تعجب خودش رو رها کرد و کاملا توی آب فرو رفت.
چانیول با همون پوزخندش زیر آب رفت و دوباره کوچولوش رو نجات داد،از اول قصدی برای این لمس و چیزی که توی ذهنش بود نداشت اما وقتی بیبیش کاری میکرد که چانیول نتونه خودش رو کنترل کنه باید چیکار میکرد؟
نمیتونست بایسته،نگاه کنه و بزاره کوچولوی لعنتیش بدون اینکه به خودش زحمت فکر کردن بده،بی طاقت ترش کنه!
بکهیون رو بالا کشید و بدون اینکه بهش اجازه‌ی واکنشی بده بین دیواره استخر و خودش گیرش انداخت.
بکهیون از زیر موهای چسبیده به پلکاش نگاهش میکرد و حرکات تند قفسه‌ی سینه‌ش بهش میفهموند کوچولوش طبق معمول کمی ترسیده و مضطربه.
دستش رو به آرومی جلو برد و موهای خیسش رو به عقب حالت داد.
- خودت میدونی چطور و چقدر ددی رو هیجان زده میکنی؟
به آرومی گفت و خودش رو بیشتر به بکهیون فشرد.
- انقدری که دوست دارم بهت تجربه‌ی یه اولین خاص و متفاوتو بدم،اولین به سبک ددی پارک اونم درست توی آب...شاید اینجوری دردشم کمتر باشه،جالب نیست؟
پوزخندی زد و همونطور که لب‌هاش رو به گوش بکهیون نزدیک میکرد ادامه داد:
- اما از اونجایی که انقدرا هم آدم خوبی نیستم که به درد بقیه اهمیت زیادی بدم و از طرفی هم با خودم فکر کردم...
لاله‌ی گوشش رو بین لباش گرفت و بعد از گاز آرومی،همونطور که حرف میزد لب‌هاش رو از گوش تا ترقوه‌ی خیس بکهیون می‌کشید.
- فکر کردم برای اولینمون قطعا چیزای خاص تری وجود داره پس بد نمیشه بیشتر صبر کنم اما نمیتونم تجربه‌ی یه چیز خاص توی آب رو ازت بگیرم
لبش رو به سینه‌ی چپ بکهیون رسوند و به بکهیون فهموند باز هم قرار نیست اتفاقی که ازش میترسید بیوفته!
از بالا به صورت چانیول خیره شده بود،خط فکش که بخاطر تکون خوردن لب‌ها و زبونش روی سینه‌ش تکون میخورد و حرکت لذت بخش لب‌ها و دندوناش روی سینه‌ش باعث لرزی توی بدنش میشد که هر دفعه عجیب تر میشد،هر دفعه از دفعه‌ی قبل کمتر درد میکشید و بیشتر لذت میبرد!
این بخاطر چی بود؟
معجزه‌ی ددی پارک؟ همیشه کاری میکرد که تلخی ها براش شیرین بشن و عجیب نبود که بکهیون دیگه بخاطر این لمس ها درد نکشه و از همه عجیب تر لذت ببره!
- قبلا هم گفتم دستام برات بهترینن؟
همونطور که با زبونش با سینه‌ی بکهیون بازی میکرد و دستش از کمر تا باسنش مدام درحال حرکت بود پرسید و بکهیون به راحتی منظورش رو فهمید،اینکه با این قضیه مشکلی نداشت باعث میشد پیش خودش خجالت بکشه و خودش رو بخاطرش سرزنش کنه،چرا انقدر احمق و پررو شده بود؟
بعد از گذشت چند دقیقه‌ی کوتاه چانیول بعد از مکشی سینه‌ی قرمز شده‌ی بکهیون رو رها کرد و به حالت قبلی برگشت،بکهیون به دیواره چسبیده بود و محکمتر از قبل بین دیواره استخر و چانیول فشرده میشد.
- لبات...
چانیول همونطور که لب‌هاش رو به لب‌های بکهیون نزدیک میکرد ادامه داد:
- لباتو نبوسیدم...داشت شیرین ترین قسمت ماجرا رو یادم میرفت
لب‌هاش رو به لب‌های بکهیون چسبوند و بوسه‌ی عمیقی رو شروع کرد،زبونش مدام با لب‌های بی حرکت بکهیون بازی میکردن و لرزش بدن بکهیون بهش میفهموند داره کارش رو درست انجام میده و کوچولوش طبق معمول مشغول یواشکی لذت بردنه!
وقتی برای اولین بار زبونش رو داخل حفره‌ی دهن بکهیون برد صدای قدم هایی و بعد از اون صدای مرد و زنی باعث شد بکهیون به سرعت توی جاش وول بخوره و با حرکات ناشیانه‌ش سعی کنه چانیول رو از خودش دور کنه اما وجود دوتا احمق مزاحم چه اهمیتی داشت؟
چانیول عادت نداشت کاری رو نصفه ول کنه...از کارای ناتموم تنفر داشت!
وقتی دستای ددیش بدنش رو پوشوند و انگشتاش به موهاش چنگ زدن و صدای عمیقش توی گوشش پیچید،بلاخره تونست آروم بگیره اما هنوز هم از وجود مرد و زنی که صداشون داخل استخر بزرگ اکو میشد میترسید،اگه میرفتن و پلیس میاوردن چی؟
- هیس...اتفاقی نمیوفته بکهیون،میتونی فقط به ددی فکر کنی؟
حرکات قفسه‌ی سینه‌ش که بخاطر ترس و اضطراب به طرز دیوانه واری تند شده بود حالا آرومتر شده بود و بکهیون تمام تلاش خودش رو میکرد که روی حرکات ددیش تمرکز کنه و وجود زن و مرد رو نادیده بگیره.
همونطور که حرکات زبون ددیش توی دهنش و حرکات انگشتاش لای موهاش باعث شده بودن تا حدودی وجود زن و مرد رو فراموش کنه،حرکت دستش روی باسنش و بعد از اون ورود دستش داخل شلوارکش باعث شد با وحشت چشماش رو باز کنه و به سیب گلوی ددیش که مدام بالا و پایین میشد خیره بشه.
فکر میکرد با وجود اون دو غریبه داخل استخر قرار نیست این اتفاق بیوفته اما انگار ددیش هیچ ترسی توی دنیا نداشت!
چطور میتونست با خیال راحت جلوی غریبه ها اینکار رو بکنه و براش مهم نباشه اگه یکی توی اون وضع اونارو ببینه؟
این خوده خوده دیوونگی بود!
شلوارک باب اسفنجی بکهیون رو از تنش خارج کرد و بلافاصله دستش رو به عضوش رسوند،بعد از چند دقیقه لمس عضوش سخت شده بود و بدن لخت کوچیکش رو به بدنش چسبونده بود،دستاش رو دور کمرش حلقه بود و صورتش رو به سینه‌ش چسبونده بود و چانیول به خوبی میتونست نفسای گرم و تند شده از لذتش رو حس کنه.
همونطور که باسن بکهیون رو بین دست چپش میفشرد،حرکت دست دیگش رو تندتر کرد تا صدای ناله‌ی لذت بخشش توی فضای بزرگ استخر بپیچه،اهمیتی نمیداد اگه کسی صداش رو بشنوه،مهم این بود چانیول این صدارو تا حد پرستش دوست داشت!
بعد از گذشت چند ثانیه و بلند شدن صدای لذت بخشِ بکهیون حرکات دستش انقدر تند شده بودن که بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه گرمی رو توی دستش احساس کنه و پوزخند رضایتمندی روی لباش بشینه.
- پسر بد ِ من آب رو کثیف کردی!
همونطور که بکهیون رو از خودش فاصله میداد گفت و صدای خنده‌ی آرومش باعث شد ته دل بکهیون قلقلک بیاد و گوشاش قرمز بشه!
- همینجا بمون تا برات شلوارک بیارم
با جمله‌ی ددیش بکهیون به سرعت سرش رو بالا آورد و اول به چانیولی که از آب خارج شده بود و بعد به بدنش توی آب خیره شد،هیچی تنش نبود و شلوارک باب اسفنجی عزیزش چند متر اون طرف تر مشغول شنا بود و لعنت که نمیتونست همینطور لخت تا اونجا شنا کنه.
+ ددی
صدای ناله‌ی اعتراض آمیزش وقتی به گوشای چانیول رسید که از نبود زن و مرد مطمئن شده بود و با آرامش از بین وسایل بکهیون دنبال شلوارک جدیدی میگشت.
- به هر حال از باب اسفنجی خوشم نمیومد
.....
وقتی وارد اتاقشون شدن انتظار داشت برن بیرون و از ددیش بخواد اجازه بده باز هم به ساحل برن با اینحال چانیول بی حوصله گفت که وسایلش رو جمع کنه و آماده برگشتن بشه.
تنها دلیل به تعویق انداختن برگشتشون خلاص شدن از دست کریس بود و حال اکه میدونست کریس رفته میتونست به راحتی به سئول برگرده.
بکهیون با لب های آویزون و بغضی که کلافش کرده بود دوش گرفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد،برای این مسافرت خیلی هیجان داشت ولی تمام مدت توی هتل بود،فقط یکبار به ساحل رفته بود،هنوز حتی از تراس رو به دریای اتاقشون هم لذت نبرده بود و باید برمیگشتن.
با دیدن کت و شلوارش عصبی داخل چمدون چپوندش
تنها چیزی که از این مسافرت نصیبش شده بود اون مهمونی مزخرف با آدمای بداخلاقش و نگاه های آزار دهنده دوست ددیش،کریس بود!
درست مثل روز قبل تمام مسیر هتل تا فرودگاه به دریا نگاه میکرد و سعی میکرد به خودش امید بده.
"دوباره میام...میام و اینبار هرچقدر خواستم نگاهت میکنم...توی ساحل قدم میزنم و شاید بتونم با ددی کنارت عکس بگیرم"
....
معذب روی کاناپه نشسته بود و سعی میکرد روی کلمات کتاب تمرکز کنه با اینحال موفق نبود و مدام زیرچشمی حرکات خدمتکار جدید رو دنبال میکرد.
از اینکه هنوز هم با دیدن غریبه ها معذب میشد کلافه بود و نتیجش اخم ریزی بود که وقتی زن ازش سوالی میپرسید روی صورتش نقش میبست و زن بیچاره با فکر اینکه رئیس جدیدش زیادی سخت گیره لبش رو به دندون میگرفت و سعی میکرد بدون سوال اضافه به کاراش برسه.
با صدای پیامک گوشیش به سرعت برش داشت.
حتما لوهان از مدرسه برگشته بود و مثل هر روز میخواست تمام مسیر مدرسه تا محل کارش رو با بکهیون حرف بزنه.
"بک؟ الان داری چیکار میکنی؟"
بکهیون که مدتی میشد توی خونه حوصلش سر میرفت با فکر به اینکه چقدر خوب میشد میتونست به مدرسه بره و همراه لوهان تا خونه بیاد لب هاش رو آویزون کرد و جواب داد:
"مثل همیشه...کتاب میخونم تا حوصلم سر نره"
"تنهایی؟ آقای پارک خونه نیست؟"
"نیست"
به سادگی جواب داد و منتظر شد،حتما لوهان زنگ میزد تا حرف بزنن.
چند دقیقه گذشت و پیام و تماسی دریافت نکرد.
قبل از اینکه خودش تماس بگیره صدای زنگ در باعث شد بکهیون متعجب از جا بپره.
این وقت روز کی اومده بود؟
لازم نبود خیلی فکر کنه و میدونست تا حالا ندیده مهمونی وارد این خونه بشه مخصوصا وقتی ددیش خونه نبود،ممکن بود پیک بازهم چیزی آورده باشه و بکهیون با اینکه نمیخواست مدتی بود حس بی اعتمادی تمام وجودش رو گرفته بود،حرفای ددیش مدام توی ذهنش وول میخوردن و کم کم تمام چیزی که بود رو تغییر میدادن.
با دیدن زن که سمت در میرفت بی اختیار کمی صداش رو بالا برد.
- من درو باز میکنم
زن متعجب نگاهش کرد و بکهیون سعی کرد درست مثل ددیش رفتار کنه.
- میتونی بری...برگرد سر کارت
منتظر رفتنش نشد و سمت در رفت.
قبل رسیدنش زنگ دوباره به صدا در اومد و بکهیون قدم هاش رو سریع تر کرد.
با باز شدن در و دیدن شخصی که با لبخند نگاهش میکرد شوکه چند بار پلک زد و با پچیدن صدای آشناش لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست.
"سورپرایز"
لوهان با یونیفرم مدرسش لبخند میزد و دست هاش رو برای بغل کردنش باز کرده بود،زمان زیادی لازم نبود تا بکهیون توی بغلش فشرده بشه و لوهان برای کنترل بغضش سرش رو بالا بگیره.
....
- ازت خوشش اومده
+ چی؟
بکهیون متعجب و با چشمای گرد شده به لوهان که بیتفاوت آب میوه ش رو سر میکشید زل زد و پرسید.
تمام اتفاقات مسافرتشون رو تعریف کرده بو،البته به جز لمسا و حرفای عجیب ددیش!
دیگه میدونست اون لمسا چه معنی داشتن و نمیخواست لوهان چیزی ازشون بفهمه!
بین اون تعریف ها اصلا تصور نمیکرد لوهان به اینکه اون مرد قد بلند با لبخندای عجیب ازش خوشش اومده باشه اشاره کنه!
- گفتم که...این مرده کریس...ازت خوشش اومده
لوهان انگار که اتفاق خیلی طبیعی و عادی باشه گفت و لیوانش که خالی شده بود روی میز گذاشت و ادامه داد:
- وقتی در مورد دوست پسرت پرسیده میخواسته بیشتر از کارات سردربیاره تا شاید بعدا خودش یه کارایی بکنه...خدای من اگه دادستان و از دوستای آقای پارک باشه پس حدود سی سالشه...باورم نمیشه برای همه مردا توی هر سنی جذابی
لوهان با لبخند گفت و چند ثانیه بعد لب هاش رو آویزون کرد.
- حسودیم شد...یه جنتلمن که از قضا دادستان و پولدار هم هست تو یه مهمونی اشرافی خواسته باهات باشه و اگه تو متوجه میشدی احتمالا میتونستی بقیه شبو تو پنت هوس اون بگذرونی و وقتی صبح توی بغلش از خواب بیدار شدی وانمود کنی که انگار اتفاقی نیوفتاده و آقای دادستان برای اینکه دوست پسرت بشه تمام ماه التماس کنه تا اینکه بالاخره قبول کنی و اون جنتلمن تمام زندگیت لوست کنه و مثل یه شاهزاده باهات رفتار کنه
بکهیون شوکه به لوهان که تمام سناریوی بی نقصش رو پشت هم تعریف کرده بود نگاه میکرد و وقتی نگاهش به نگاه جدی لوهان برخورد کرد برای چند لحظه به هم خیره شدن و چند ثانیه بعد صدای خنده هاشون توی خونه پیچید.
+ تو...تو دیوونه ای لوهان
بکهیون بین خندش گفت و لوهان چشمک بامزه ای تحویلش داد ولی انتظار نداشت لبخند بکهیون کم کم از بین بره و غمگین سرش رو پایین بندازه.
چیزایی که لوهان میگفت،توی دراما ها میدید و توی رمان هاش میخوند با چیزی که توی زندگیش اتفاق میوفتاد خیلی فرق داشت...
قبل از اینکه لوهان بتونه دلیلش رو بپرسه بکهیون لبخند زورکی زد و به سینی که زن روی میز گذاشت اشاره کرد:
+ چیزی خوردی؟
لوهان اول به سینی و بعد به زن که هنوز معذب بود نگاهی انداخت.
جایگزین مادرش کمی جوون تر بود و انگار آقای پارک اینبار نسبت به پوشش خدمتکار خونش هم حساسیت نشون داده بود!
با فاصله گرفتن زن لوهان سرش رو پایین انداخت.
- بک؟
+ بله؟
بکهیون درحالیکه توت فرنگی بزرگی رو گاز میزد و بی حواس جواب داد اما جمله لوهان باعث شد بی حرکت بمونه.
- معذرت میخوام...برای کارایی که مامانم باهات کرد
بکهیون توت فرنگی بعدی رو کامل توی دهنش گذاشت و لب هاش رو آویزون کرد،اینکه هیچکدومشون بحث اون اتفاق رو پیش نمیکشیدن دوست داشت و حالا لوهان داشت درموردش حرف میزد.
+ اجوما...الان چیکار میکنه؟
لوهان شرمنده از سادگی و نگرانی بکهیون جواب داد:
- نگران ما نباش...تو یه دبیرستان کار پیدا کرده...تمیزکاری میکنه...کارش سخت تر از اینجاست و همه به اندازه آقای پارک بهش لطف نمیکنن و حقوقش به اندازه اینجا نیست ولی برامون کافیه منم کارمو عوض کردم پول خوبی توشه
+ من خیلی تلاش کردم لو...نمیدونم آجوما چرا از من متنفر شد و هرچقدر از ددی خواستم ببخشتش قبول نکرد
- کارایی که باهات کرده قابل بخشش نیستن بک...اون به احساساتت خیانت کرد،به اعتمادت خیانت کرد...لازم نیست بهش فکر کنی بزار اشتباهاتش رو درک کنه
بکهیون لبخندی زد و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
+ گفتی کار جدید داری؟
لوهان به تلاشش لبخندی زد و جواب داد:
- آره...از ساعت هشت شب به بعد...چون هنوز به سن قانونی نرسیدم مجبور شدم از یکی از دوستای کای کمک بگیرم
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- توی بار برای مشتریا مشروب میریزم،هرچقدر خوشگل تر باشی بیشتر براشون میریزی و وقتی جیباشون خالی شد انقدر مستن که به کل یادشون میره برای گول زدنت انقدر مشروب خوردن
برای اینکه بغضش رو قورت بده سیب بزرگی رو گاز زد و چند لحظه بعد همونطور که میجوید ادامه داد:
- فقط یک هفتست که میرم و ازم راضین...ساعتش خیلی خوبه و میتونم بعد مدرسه درس بخونم...حقوقش هم خوبه
بکهیون درست نمیدونست منظور لوهان از بار چیه ولی میتونست حس بد رو از تک تک کلماتش حس کنه با اینحال تمام نگرانیش رو پشت لبخند ساختگیش مخفی کرد.
+ تو از پسش برمیای لو
- درسته...باید از پسش بربیام...باید بتونم
....
وقتی با حوله حموم و موهای خیسش از اتاق بیرون اومد و سمت آشپزخونه راه افتاد انتظار نداشت زن همچنان توی خونه باشه،تمام طول روز منتظر بود توی خونه تنها بشه و بتونه لباسای گشاد و کوتاهش رو بپوشه،سمت خوراکی هاش حمله کنه و با صدای بلند آهنگ گوش بده ولی زن همچنان توی آشپزخونه بود و با دیدنش توی اون حوله و با موهای خیس خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود درحالیکه برای بکهیون اصلا مهم نبود اینطوری دیده بشه،خیلی وقت بود حتی از برهنه دیده شدن هم خجالت نمیکشید!
- هنوز نرفتی؟
زن متعجب نگاهش کرد.
+ ساعت کاریم هنوز تموم نشده آقا
بکهیون کلافه نگاهی به ساعت انداخت،آجوما خیلی زودتر میرفت و نمیفهمید چرا ساعت کاری خدمتکار جدید بیشتره.
- مطمئنی؟ ددیم کم کم میرسه و باید قبل از اون رفته باشی
زن نگاه مشکوکی بهش انداخت و به آرومی جواب داد:
+ ولی آقای پارک گفتن تا زمان اومدنشون باید بمونم
بکهیون ناخودآگاه اخم کرد،چطور ددیش خواسته بود تمام طول روز با این زن توی خونه باشه؟
اینطوری اصلا راحت نبود!
بی هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون رفت و بلافاصله در خونه باز شد و چانیول در حالیکه کراواتش رو شل میکرد داخل اومد،بکهیون بی اختیار اخم کرده بود و به اومدن ددیش نگاه میکرد.
درست لحظه ای که چانیول متوجه ظاهر بکهیون شد و تصمیم گرفت خستگی روزش رو با بوسیدن گردن و ترقوه کوچولوی سکسیش برطرف کنه زن کنار بکهیون ظاهر شد و احترام گذاشت.
+ خوش اومدین آقای پارک
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد از اینکه روی کاناپه نشست پرسید:
- روز اول مشکلی نداشتین؟
بکهیون میخواست لیست بلند مشکلاتشون رو پشت سر هم نام ببره که زن با لبخند جواب داد:
+ همه چیز خوب بود آقا...فقط
چانیول منتظر شد و زن ادامه داد:
+ پسرتون مهمان داشتن
طبق انتظار چانیول بکهیون باید میترسید و بغض میکرد و به هیچ عنوان توی تصوراتش هم نمیگنجید بکهیون با پوزخند به زن خیره بشه!
به سختی سعی کرد هیجانی که با دیدن چهره جدید کوچولوش حس میکرد مخفی کنه ولی با جمله و لحن گستاخ بکهیون موفق نشد و پوزخند غلیظی روی صورتش شکل گرفت...این چیزی بود که میخواست!
بکهیون نگاهش میکرد و به راحتی کلمات روو کنار هم میچی.
+ درسته ددی...لوهان...دوستم اومده بود دیدنم
نگاهش رو به زن که کمی مضطرب شده بود داد.
+ نمیدونستم اجازه دعوت دوستم به خونه خودمو ندارم،پس باید تا اومدن ددیم بمونی تا گزارش کارای منو بدی؟
با اخم و لحن هشدار دهندش زن نگران نگاهش رو بین چانیول و بکهیون میچرخوند.
چانیول راضی از رفتار سرد بکهیون به سختی جلوی لبخندش رو گرفته بود،با اینکه کمی گستاخانه بود و داشت تصمیمات ددیش رو زیر سوال میبرد درست مثل رئیس زن رفتار کرده بود و این اولین باری بود که بکهیون با اعتماد به نفس خودش رو صاحب این خونه و رئیس زن در نظر گرفته بود...نمیلرزید...بغض نمیکرد و با جدیت زن رو بازخواست میکرد.
- میتونی بری
چانیول به سادگی رو به زن گفت و بکهیون با همون اخم دلخور به مسیر رفتن زن زل زد.
با صدای در که نشون میداد بالاخره با کوچولوش تنها شده نگاهی بهش انداخت.
- بکهیون؟
بکهیون با صداش نگاهش کرد،هنوز دلخور بود،دوست نداشت اون زن رو تمام روز تحمل کنه و نیاز داشت حداقل چند ساعت در روز تنها باشه.
چانیول چند ضربه به پاش زد و بکهیون فورا جلو رفت و همونطور که ددیش میخواست توی بغلش نشست،با نشستنش حوله از روی پاهاش کنار رفت و بکهیون برای دوباره پوشوندنش تلاشی نکرد،به هرحال ددیش اینطوری بیشتر دوست داشت!
- برات یه چیزی آوردم
دلخوری بکهیون به سرعت از بین رفت و مشتاق منتظر شد.
چانیول چیزی شبیه به کارت از جیبش بیرون کشید و بکهیون کنجکاو از اینکه چی ممکنه باشه کارت رو ازش گرفت و با دیدنش شوکه چندبار پلک زد.
کم کم چشمای متعجبش گرم و خیس شدن و زمزمه کرد:
+ ا...این
کارتی که شاید برای همه آدمای روی زمین عادی و حتی بی ارزش بود باعث شد بی اختیار بغض کنه...عکس کوچیک خودش که خوب روز گرفته شدنش رو به یاد داشت و چند کلمه ساده روی کارت که باعث میشدن کنترل بغضش سخت تر بشه
"پارک بکهیون"
لبخند بزرگی روی صورتش نشست و کارت توی دستش رو محکم تر فشرد.
- کارت شناساییته
چانیول به سادگی گفت و بکهیون بلافاصله دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و تا جایی که میتونست محکم ددیش رو بغل کرد...حالا دیگه واقعا پارک بکهیون بود و حتی عکسی که توش لبخند میزد باعث میشد قلبش با شدت بتپه،پس اون روز ددیش برای همین به آرایشگاه و بعد عکاسی برده بودش!
بعد از چند لحظه دستای ددیش برای جواب دادن به بغلش بالا نیومدن و بکهیون با بغضی که حالا اثری از خوشحالی توش نبود دوباره صاف نشست.
گرفتن این کارت شناسایی به این معنی بود که ددیش معامله ای که کرده بودن کامل کرده بود و بیون بکهیون و گذشتش رو پاک کرده بود،حالا رسما پارک بکهیون بود و با فکر اینکه وقت عمل کردن به خواسته ددیش رسیده استرس و ترس همه وجودش رو گرفت.
احمق نبود...مدت ها بود میدونست پارک چانیول چه چیزی ازش میخواد با اینحال وانمود میکرد متوجه نیست و انگار دیگه وقتی برای تظاهر کردن باقی نمونده بود...
با حس انگشتای ددیش که حوله حمومش رو باز میکرد نفس کشیدن رو فراموش کرد و مضطرب کارت رو توی مشتش فشار داد،چانیول انگشتاش رو روی گردنش به حرکت در آورد و با کمی فشار بکهیون فهمید باید لباشون رو به هم برسونه.
سعی کرد به خودش مسلط باشه و بی هیچ حرفی بوسه سبکی رو شروع کرد که چندثانیه بعد به شدت ازش پشیمون شد،ددیش به گردن و موهاش چنگ میزد و طوری میبوسیدش که بکهیون حس میکرد هر لحظه ممکنه نفسش بند بیاد و بمیره، کنترلی روی بوسه خشن ددیش نداشت و فقط میتونست دستای مشت شدش رو روی سینه چانیول فشار بده تا شاید بتونه برای چند لحظه نفس بکشه.
چانیول با اخم مچ دستاش رو اسیر کرد و اجازه تکون خوردن بهش نداد،لب پایین بکهیون رو بین دندوناش فشرد و طعم خون باعث شد مک عمیقی بزنه و بالاخره عقب بکشه.
با جدا کردن لب هاشون بکهیون به شدت شروع به نفس نفس زدن کرد و چانیول بی توجه به لرزش بدنش حوله رو پایین کشید و با دیده شدن ترقوش شروع به مارک کردنش کرد،مچ هر دو دستش توی دست ددیش فشرده میشد و بکهیون کم کم کنترل خودش رو از دست میداد،ترسیده بود و حتی درد فشرده شدن پوستش زیر دندونای ددیش حواسش رو از فکرایی که توی ذهنش میچرخیدن پرت نکرد.
آمادگیش رو نداشت...یعنی صبر ددیش تموم شده بود؟
ولی بکهیون هنوز نمیتونست همچین کاری بکنه...هنوز میترسید...
+ د...ددی
با بغض نالید و چانیول بدون اینکه دستاش رو ول کنه بعد از کبود کردن نقطه ای که میخواست توی چشمای خیسش زل زد و فاصله صورتاشون رو کم کرد.
با لحنی که درست مثل اولین روزهای ورود بکهیون به این خونه بود گفت و بکهیون با حس بدی که قلبش رو به درد میاورد به چشمای مصمم ددیش خیره شد.
- چیزی که میخواستی گرفتی بکهیون...به حرفی که زدم عمل کردم
نزدیک تر شد و بعد از بوسه سطحی روی زخم لب بیبیش همونطور که لب هاش روی لب های نم دارش کشیده میشد زمزمه کرد:
- گفته بودم که منتظر میمونم ولی صبرم داره تموم میشه!
با تموم کردن جملش فاصله گرفت و بکهیون همونطور که سرش رو پایین مینداخت زمزمه کرد:
+ میدونم
به سادگی گفت و چانیول حولش رو توی تنش مرتب کرد
- خوبه...برو لباساتو بپوش
بکهیون به سرعت بلند شد و چانیول نفس عمیقی کشید...پس بکهیون بالاخره فهمیده بود چی میخواد!
....

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now